آيتالله جعفر
سبحاني طی یاداشتی ، با عنوان «انديشههاي عصر
جاهلي در آيينه ادبيات پر آب و رنگ امروز!»، به
اظهارات عبدالكريم سروش درباره قرآن واكنش نشان
داده است.
به گزارش خبرگزاري فارس، وي در ابتداي اين يادداشت
با يادآوري سابقه سروش اين پرسش را پيش كشيدهاند
كه « او با آن چهره نوراني، و بيان شيرين، روزگاري
مدرس نهجالبلاغه بود. خطبه همام را به نحو
دلپذيري تفسير ميكرد، چه شد كه از اين گروه اين
همه فاصله گرفت؟».
آيتالله جعفر سبحاني به نامه سرگشاده خود به سروش
در آذر ماه 84 اشاره كردهاند كه طي آن لغزشهاي وي
را گوشزد كردهاند و سپس اظهار اميدواري كردهاند
كه سروش بار ديگر به آغوش امت اسلامي بازگردد.
متن اين يادداشت به اين شرح است:
در اوج اسلامستيزي غربيان، كه ديروز رسانههاي
هلندي، و امروز رسانههاي دانماركي جلودار آن
هستند گزارش ميرسد كه گروهي در كشور دوم، از طريق
هنرهاي تجسمي به اسلامستيزي برخاسته و ميخواهند
از طريق كاريكاتورهاي موهن و نمايش فيلم، پيامبر و
قرآن را در انظار جهانيان نازيبا سازند، در چنين
شرايط و اوضاع، مصاحبهاي از آقاي عبدالكريم سروش
خواندم كه در سايت «آفتاب نيوز» به تاريخ 14 بهمن
86 به نقل از راديو هلند، بخش عربي، و ترجمه فارسي
آن در راديو زمانه آمده بود.
من نميتوانم بدون دليل قاطع بگويم آنچه در اين
مصابحه خواندم نظريه صددرصد خود اوست، ولي سكوت او
را ميتوانم گناهي نابخشودني در مقابل اين گزارش
به شمار آورم. در شرايطي كه ملحدان غرب كمر به
اسلامستيزي و منزوي ساختن مسلمانان بستهاند،
فردي كه در محيط اسلامي و در ميان علما و
دانشمندان پرورش يافته و مدتها سخنان او زينتبخش
رسانههاي ايراني بوده، سخناني به زبان آورد كه
نتيجه آن اين است كه قرآن موجود، ساخته و پرداخته
ذهن پيامبر است! و پيامبر در آفرينش قرآن، نقش
محوري داشته است!
در آذرماه 84 نامه سرگشادهاي به آقاي سروش نوشته
و در آنجا لغزشهاي او را در مسئله امامت و خلافت
گوشزد كردم و بار ديگر از او درخواست نمودم كه به
آغوش ملت اسلامي و بالأخص علما و حوزههاي علميه
باز گردد و بداند كه اين نوع سروصداها و هياهوها
زودگذر است و به سان موج دريا، پس از اندي خاموش
ميشود، و آنچه باقي ميماند، همان حق و حقيقت است
و تصور ميكردم كه اين نامه پدرانه درباره او مؤثر
افتد. كساني كه اين نامه را خوانده بودند، از
نگارش آن، اظهار رضايت ميكردند، ولي مصاحبه او
درباره قرآن، بر تأسف و تأثرم افزود، و با خود فكر
كردم كه زاويه انحراف روز به روز بيشتر ميشود و
اين سؤال به ذهنم رسيد كه چه عاملي در كار است كه
از اين فرد دستپرورده حوزه و دانشگاه، چنين
بهرهكشي ميكنند؟ او با آن چهره نوراني، و بيان
شيرين، روزگاري مدرس نهجالبلاغه بود. خطبه همام
را به نحو دلپذيري تفسير ميكرد، چه شد كه از اين
گروه اين همه فاصله گرفت.
از اين مقدمه بگذرم، و با نگارش اين نامه و نقد
انديشه او، روزنه اميد به اصلاح او را بار ديگر
باز بگذارم، به اميد آن كه با خواندن اين نامه،
بار ديگر به آغوش امت اسلامي باز گردد.
* مكتب شك يا «سوفيسم»
در قرن پنجم قبل از ميلاد، در يونان باستان، گروهي
به مكتب شك در همه چيز، حتي در وجود خود، و وجود
خارج از خود روي آورده و افكار و عقايد عجيبي را
از خود ارائه كردند. رشد انديشه سفسطي مدتي بر
تفكر يوناني غلبه كرد، لكن به وسيله حكيمان و
انديشمندان بزرگي مانند سقراط و افلاطون و ارسطو
به عمر آن خاتمه داده شد، زيرا مغلطههاي آنان را
آشكار ساخته و به بيماري سفسطه پايان بخشيدند.
ارسطو با تدوين منطق، توانست يك نوع نظم فكري واقع
گرايانه به بشر تقديم كند، با اين كه انديشمندان
ياد شده خدمات ارزندهاي به تفكر بشري تقديم كند،
با اين كه انديشمندان ياد شده خدمات ارزندهاي به
تفكر بشري تقديم نمودند، ولي چيزي نگذشت كه مكتب
ديگري به نام مكتب «لا ادري» به وسيله پيرهون
(365-275م) پيريزي شد و مكتب انكار واقعيات به
مذهب شك مطلق تبديل گشت، ولي آن نيز ديري نپاييد و
به تاريخ پيوست.
فلاسفه اسلام مانند شيخالرئيس و پس از آن
صدرالمتألهين دراين باره سخنان شيوايي دارند كه
علاقهمندان ميتوانند در اين مورد به كتاب «شناخت
در فلسفه اسلامي» از اين قلم مراجعه كنند.
در خيزش اخير غرب، بار ديگر مكتب تشكيك به
صورتهاي «علمي نما» ظاهر گشت و همت گروهي از
فلاسفه غرب، براين شد كه به جاي اين كه بربناي
رصين فلسفه، طبقهاي بيفزايند، كوشش كردند كه بار
ديگر همه اين بنا را فرو ريزند و هنر آنان اين شد
كه همه جا در شك و ترديد سخن بگويند و به قول
فروغي «هنر فيلسوفان انگليسي جز اين نبود كه بناي
رفيع فلسفه را كه تا آن زمان برپا شده بود فرو
ريزند، بي آن كه چيزي به آن بيفزايند.»
جاي سخن نيست كه شك، گاهي گذرگاه يقين است و تا
انسان شك نكند به يقين نميرسد ولي شكي زيباست كه
پل يقين باشد و به اصطلاح گذرگاه باشد نه
اقامتگاه، ولي متأسفانه شك اين گروه اقامتگاه است،
نه معبر و گذرگاه.
بيماري ديگري كه زاييده همين تفكر شكگرايي است،
طرح نظريه، بدون اين كه كوچكترين دليل و برهان، به
همراه آن باشد، و هرگاه سؤال شود دليل شما براين
گفتار چيست؟ ميگويد: «I think» ( من فكر ميكنم).
اما شما چرا چنين فكر ميكنيد؟ به چه دليل؟ سؤال
از دليل و برهان ممنوع است!!
شيخالرئيس ميفرمايد: هر فردي گفتار كسي را بدون
دليل و برهان بپذيرد، او از فطرت انساني منسلخ شده
است، ولي متأسفانه اين بيماري (طرح نظريه بدون
دليل) آن هم با يك رشته سخنان حماسي به تدريج
گسترش پيدا كرده در حالي كه منطق قرآن اين است:
«قُلْ هاتُوا بُرْهانكُمْ».
جناب سروش در آن بحث پيشين (بحث امامت و خلافت)
درباره امامان بيمهري كردند ولي در اينجا گام
فراتر نهاده به حريم وحي و قرآن بيمهري
ورزيدهاند، و من از خدا ميخواهم كه وي در اين حد
توقف كند و گام فراتر ننهد، كه مبادا سعادت اخروي
او (كه قطعاً خواستار جدي آن است بيش از اين به
خطر بيفتد.)
* خلاصه نظريه
حقيقت اين است كه او در بيان نظريه خود دچار
اختلاف و تناقضگويي ميشود و نميتوان اطراف آن
را در نقطهاي و به صورت نظريه واحدي گردآوردف و
به اصطلاح آن چنان به نعل و به ميخ ميزند كه اگر
به نقطهاي اعتراض شود، بتواند از آن بگريزد. اينك
سخنان او را در چند فراز نقل ميكنم:
1. تجربهاي به سان تجربه شعرا
دكتر سروش ميگويد: وحي، الهام است و اين همان
تجربهاي است كه شاعران و عارفان دارند، هرچند
پيامبر آن را در سطح بالاتري تجربه ميكند، و در
روزگار مدرن ما، وحي را با استفاده از استعاره
شعري ميفهميم، چنانكه يكي از فيلسوفان مسلمان
گفته است وحي بالاترين درجه شعر است.
* تحليل
اين نظريه، نظريه جديدي نيست، بلكه همان است كه
مشركان مكه، قرآن را از اين راه تفسير ميكردند و
ميگفتند: همانطور كه امرؤ القيس در پرتو الهام،
معاني و الفاظ را ميآفريند، محمد نيز از همين
طريق، آفريننده معاني و الفاظ آيات است. مسلماً
مقصود آنان از شعر، شعر منظوم نيست، بلكه يافته و
تخيلات انسان از طريق تفكر چه در قالب نظم و چه در
قالب نثر. قرآن اين نظريه را از آنان نقل ميكند و
به نقد آن ميپردازد:
«وَ يَقُولُونَ أإنّنا لتاركُوا آلهتنا لشاعرٍ
مَجْنُون» (صافات/ 36).
«ميگويند: آيا ما خدايان خود را به خاطر يك شاعر
ديوانه رها ميكنيم؟!».
و نيز ميفرمايد:
«أَمْ يَقُولون شاعر نتربّص به رَيب المَنُون»
(طور / 52)
«ميگويند: او شاعر است و ما در انتظار مرگ او
هستيم».
و گاهي قرآن را از سه راه توجيه ميكردند و آن را
ساخته فكر پيامبر دانسته، گاهي ميگفتند: افكار
پراكنده است و گاهي ميگفتند به خدا دروغ بسته و
سرانجام ميگفتند: شاعري است كه تخيلات خود را در
اين قالبها ريخته است:
«بَلْ قالُوا أَضْغاثُ أَحلام بَل افتراهُ بَلْ
هُوَ شاعِرٌ» (انبيا / 5).
«بلكه ميگفتند: افكار آشفتهاي است، بلكه آن را
به دروغ ساخته و پرداخته است، بلكه او شاعري بيش
نيست».
قرآن در نقد اين نظريه ميگويد:
«وَمَا هُوَ بِقَول شاعرٍ قَليلاً ما تُؤْمِنُون»
(حاقه/ 41).
«آن سخن شاعري نيست، شما اندك ايمان ميآوريد».
و در آيه ديگري ميفرمايد:
«وَمَا عَلّمْناهُ الشعْر وَما يَنْبَغي لَهُ إِنْ
هُوَ إلاّ ذِكرٌ وَ قُرآن مُبين» (يس/ 69)
«ما به او شعر نياموختيم و سزوار او هم نيست، و
آن، جز يادآوري و قرآني آشكار نيست».
بالأخره آنان، پيامبر را با شعرا در يك صف قرار
داده بودند، محتواي نظريه مورد بحث نيز بيش از اين
نيست، هرچند كلمه «در سطح بالاتري» را به آن
افزوده است، ولي مجموعاً از يك منشأ سرچشمه
ميگيرد.
اگر ميگويد: شعرا از خود، الهام ميگرفتند ولي
پيامبر از مقام ربوبي الهام ميگرفت، در اين صورت،
عطف اين دو به هم، عطف مباين به مباين است و در
نتجيه تشبيه مخّل و ناروا ميباشد.
از اين بگذريم، بالأخره اين نظريه چه دليلي دارد؟
آيا شاهدي هم بر آن داريد؟ متأسفانه اين مصاحبه،
سرتاسر، طرح يك رشته تصورات و مفاهيم است بيآن
كه براي اثبات آن دليلي اقامه شود. اگر واقعاً
قرآن در حد يك انديشه شعري هرچند در سطح بالاتر
است، پس چرا تحدّي كرده ولو با آوردن يك سوره؟.
كدام شاعر در طول عمر خود، تحّدي ميكند و
ميگويد: احدي نميتواند تا روز رستاخيز غزلي
مانند غزلهاي من بياورد؟
در اينجا باز ميتوان به صاحب اين نظريه گفت: همين
تفسير و توجيه شما درباره قرآن جز يك نوع تجربه
شعري چيزي ديگري نيست، يعني نفس شما اين انديشه را
پرورش داده و بر صحفه ذهن آورده و بر نوك قلم و سر
زبان جاري ساخته است، بيآنكه واقعيتي در پشت آن
نهفته باشد.
اگر واقعاً شعر و شاعري و آنچه در اين رديف است،
فاقد ارزش جادوانه است، سخن شما نيز از همين سنج
است.
2. پيامبر آفريننده و توليدكننده قرآن است
در مورد ديگر ميگوديد: استعاره شعر، به توضيح اين
نكته كمك ميكند، پيامبر درست مانند يك شاعر احساس
ميكند كه نيرويي بيروني او را در اختيار گرفته
است، اما در واقع يا «حتي بالاتر از آن، در همان
حال شخص پيامبر همه چيز است، آفريننده،
توليدكننده، بحث درباره اين كه اين الهام از درون
است يا از برون، حقيقتاً اينجا موضوعيتي ندارد،
چون در سطح وحي تفاوت و تمايزي ميان درون و بيرون
نيست».
* تحليل
اين كلمات و جمل ميرساند كه صاحب نظريه، قرآن را
تجلّي شخصيت دروني پيامبر (ص) ميداند كه در
اصطلاح به آن «وحي نفسي» ميگويند. توجيه وحي در
مورد پيامبران از طريق مسئله تجلي شخصيت باطن،
نخست از طرف گروههاي تبشيري يعني كشيشان و
خاورشناسان اظهار شد و بيش از همه خاورشناسي به
نام «درمنگهام» در اينباره گردوخاك كرده است. وي
با تلاشهاي كودكانهاي ميخواهد براي قرآن،
منابعي معرفي كند كه يكي از آنها تجلّي شخصيت
دروني است. او درباره نظريه خود چنين مينويسد:
«عقل دروني محمد و يا به تعبير امروز شخصيت باطني
او به بيپايگي آيين شرك، پيبرده بود. او براي
رسيدن به مقام نبوت به پرستش خدا پرداخت و در غار
حرا براي عبادت، خلوت نمود و در آن جا ايمان وجدان
او به درجهاي بلند رسيد و افق افكارش وسيع، و ديد
بصيرتش دو چندان شد. در اين مرحله آنچنان نيرومند
شد كه براي هدايت مردم، شايستگي پيدا كرد. او
پيوسته در فكر و انديشه بود تا آنگاه كه يقين كرد:
اين همان پيامبري ميباشد كه خداوند او را براي
هدايت بشر برانگيخته است. اين آگاهيها بر او چنان
وانمود ميشد كه از آسمان بر او نازل ميشود و اين
خطاب را خداوند بزرگ به وسيله جبرئيل براي او
ميفرستد.»(وحي محمدي، ص 86)
آنچه احساس شاعران را از احساس پيامبران، جدا
ميسازد، همان است كه آقاي سروش براي آن موضوعيتي
قائل نشده است. شاعران منبع الهام را درون، و
انبيا، منبع الهام را برون از خود ميدانند، ولي
متأسفانه اين بزرگترين نقطه تفاوت را ايشان بسيار
سهل و آسان گرفت و گفت: «بحث درباره اين كه آيا
اين الهام، از درون است يا از برون، حقيقتاً اين
موضوعيتي ندارد»، در حالي كه نقطه بارز تفاوت اين
دو الهام در همين است.
افرادي كه در مسائل فلسفي و عرفان دست توانايي
ندارند، نميتوانند مرز اين دو نوع الهام و دو نوع
احساس را از هم جدا سازند، لذا همان مشركان عصر
رسول خدا نيز به خاطر عدم توانايي در درك تفاوت
اين دو نوع احساس، با خود فكر ميكردند كه چگونه
ممكن است فردي از برون خود، الهام بگيرد و مأمور
هدايت مردم شود. قرآن اين انديشه را از آنان چنين
نقل ميكند:
«أكانَ لِلنّاسِ عَجباَ أن أوحَيْنا إلي رَجُل
مِنْهُمْ أنْ أنْ أنذرِ النّاسَ وَ بَشّرِ
الّذِينَ آمَنُوا أنّ لَهُمْ قَدَمَ صِدقٍ عِنْدَ
رََبّهِمْ قَالَ الكافِرونَ إِنّ هذا لَسَاحِرٌ
مُبينٌ» (يونس/ 2).
«آيا براي مردم مايه شگفت است كه بر شخصي از خود
آنان وحي فرستاديم تا مردم را هدايت كند؟ و به
گروههاي با ايمان بشارت بده كه در درگاه الهي
سابقه نيك و راست دارند، ولي افراد كافر او را
ساحر و جادوگر ميخوانند».
گروههاي مخالف براي مبارزه با «وحي محمدي» در
تمام اعصار، توجيهها و تصورهايي داشتند ولي ماهيت
توجيهها و تفسيرهاي باطل در تمام زمانها يكي
بود. چيزي كه هست، در عصر حاضر، همان تهمتها و
ناسزاها، همان توجيهها و تفسيرهاي بوجهلي و
بوسفياني، تغيير قيافه داده و به صورت كالاي نو و
به عنوان يك تحقيق علمي عرضه شده است.
3. مفاهم از خدا، و الفاظ از پيامبر
صاحب نظريه در عبارتهاي پيشين، از طريق اجمال و
تفصيل، قرآن را توليد خود پيامبر را آفريننده قرآن
دانست. اما در همين مصاحبه در جاي ديگر ميگويد:
«پيامبر به نحو ديگري نيز آفريننده وحي است. آنچه
او از خدا دريافت ميكند مضمون وحي است. اما اين
مضمون را نميتوان به همان شكل به مردم عرضه كرد
چون بالاتر از فهم آنها و حتي وراي كلمات است. اين
وحي بيصورت است و وظيفه شخص پيامبر اين است كه به
اين مضمون بيصورت، صورتي ببخشد تا آن را در دسترس
همگان قرار دهد».
وي در اين نظريه، مفاهيم و معاني را از جانب خدا
دانسته، ولي شكل و صورت را آفريده خود پيامبر
ميشمارد. و در نتيجه بخشي از اعجاز قرآن را كه در
زيبايي الفاظ و استواري تعبير نمايان ميشود،
انكار ورزيده و فقط معاني را از جانب خدا دانسته
است.
بنابراين قرآن كار مشتركي ميان خدا و پيامبر است
زيرا معاني از جانب خدا و صورت از جانب پيامبر
ميباشد تو گويي يك شركت سهامي است كه سرمايه از
جانب خدا و صورتسازي از جانب پيامبر است.
اكنون بايد پرسيد كه اين نظريه نازلتر از نظريه
نخستين است؟، در آنجا همه چيز از آن رسول خدا بود،
جز يك رابطه ضعيف با خدا، ولي در اين جا معاوني
بيصورت از جانب خدا و صياغت و صورت از جانب
پيامبر!
و نيز بايد پرسيد: دليل شما براين مشاركت چيست؟
آيا خداي قادر بر انزال مفاهيم، قادر بر صورتسازي
نيست؟
از اين گذشته، خود قرآن برخلاف اين نظريه گواهي
ميدهد، زيرا كراراً به پيامبر امر ميكند: چنين
بگو مثلاً: «قُلْ هُوَ الله أحََد» يعني مفاهيم و
صور هر دو از جانب خدا است.
4. شرايط حاكم بر زندگي پيامبر، توليدكننده قرآن
است
صاحب اين نظريه گاهي، خود پيامبر را مستقلاً
توليدكننده قرآن ميداند و ميگويد: او همه چيز
است، و نقش محوري دارد، و گاهي نوعي مشاركت بين
خدا و پيامبر را مطرح كند، اما گاهي هم ميخواهد
بگويد شرايط حاكم بر زندگاني پيامبر، توليدكننده
اين مفاهيم و افكار و معاني است و به تعبير ديگر،
زمان را آفريننده اين محصول (قرآن كريم) ميشمرد و
ميگويد:
«تاريخ زندگي خود او، پدرش، مادرش، كودكياش و حتي
احوالات روحياش در آن نقش دارند. اگر قرآن را
بخوانيد حس ميكنيد كه پيامبر گاهي اوقات شاد است
و طربناك و بسيار فصيح، در حالي كه گاهي اوقات
پرملال است و در بيان سخنان خويش بسيار عادي و
معمولي.... اين جنبه كاملاً بشري وحي است».
اكنون سؤال ميشود: او در اين تعبير ميخواهد قرآن
را كتابي صددرصد بشري معرفي كند و بهسان ديگر
مؤلفان قلمداد كند كه شرايط حاكم بر زندگاني آنان
در نگارش و تعبير آنان كاملاً مؤثر ميباشد و به
تعبير ديگر تمايلات و فرهنگها، در تدوين آن
كاملاً مؤثر بوده است. اگر واقعاً چنين است، پس
چرا خداي محمد، همه آنها را نفي ميكند و عاملي جز
وحي را در آفرينش قرآن مؤثر نميداند و ميفرمايد:
«وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوي * إنْ هُوَ إلاّ
وَحْيٌّ يُوْحي * عَلَّمهُ شَديدُ الْقُوي» (نجم/
3-5).
«او هرگز از روي هوا و هوس سخن نميگويد و آنچه
ميگويد سروش غيبي است كه در اختيار او گذارده شده
است و موجود نيرومندي (فرشته وحي) به او آموخته
است».
دم زدن از اين كه قرآن كتاب بشري است، با صدها آيه
قرآني در تضاد است. اينك برخي از اين آيات:
1- «ولو كانَ مِن عندِ غيرالله لوجَدوا فيه
اختلافاً كثيراً» (نساء 82)
اگر از جانب غير خدا بود، در آن اختلاف فراواني
مييافتند.
2- «كتاب انزلناه اليك لتُخرِجَ الناسَ مِنَ
الظُلماتِ الي النور» (ابراهيم 1)
قرآن كتابي است كه ما آنرا فرو فرستاديم تا مردم
را از تاريكيها به روشني وارد سازي.
3- «انا انزلناه قراناً عربياً لعلكم تعقلون»
(يوسف 12)
ما آنرا به صورت قرآن عربي فرو فرستاديم تا
بينديشيد.
4- «و كتاب انزلناه مبارك» (انعام 92)
اين كتاب مباركي است كه ما آنرا ارسال كرديم.
با اين گفتار صريح چگونه آنرا كتاب بشري تلقي كنيم
و آنرا ساخته بشر بدانيم در حالي كه در صداقت و
راستگويي محمد امين (ص) كسي ترديد ندارد.
* برداشتها و اطلاعات نادرست
ما، در اينجا به تبيين اصل نظريه ايشان پرداختيم
كه به چهار صورت مختلف بيان ميكند، بدون اينكه
دليلي بر نظريه خود بياورد، و خود تناقض، روشنترين
گواه بر بيپايگي آن است.
ولي در كنار اين نظريه، يك رشته شطحات و سخنان نا
برازنده نيز دارد كه به صورت گذرا به آنها اشاره
ميشود:
1. ميگويد: «امروزه مفسران بيشتري فكر ميكنند
وحي در مسائل صرفاً ديني مانند صفات خداوند، حيات
پس از مرگ، و قواعد عبادات خطاناپذير نيست، آنها
ميپذيرند كه وحي ميتواند در مسائلي كه به اين
جهان و جامعه انساني مربوط ميشود، اشتباه كند.
آنچه كه قرآن درباره وقايع تاريخي، ساير اديان و
ساير موضوعات عملي زميني ميگويد لزوماً نميتواند
درست باشد، اين مفسران، اغلب استدلال ميكنند كه
اين نوع خطاها در قرآن خدشهاي به نبوت پيامبر
وارد نميكند چون پيامبر به سطح دانش مردم خويش
فرود آمده است و به زبان زمان خويش سخن گفته است».
اكنون سؤال ميشود: اين كلمه «بيشتر» و «اغلب» كه
به كار ميبرد و مفسران اسلامي را به مطلب ياد شده
متهم ميسازد، كدام مفسران هستند كه در طول چهارده
قرن، به خطاپذيري قرآن در مسائل مربوط به زندگي
اعتراف ميكنند؟ آنان جز مشتشرقان و جز
دنبالهروهاي آنان مانند رئيس قاديانيها و متأثر
از آنان مانند برخي از نويسندگان مصري كسي نيستند.
از اين گذشته، اين تبعيض در خطا چه معني دارد كه
پيامبر در ماوراي طبيعت صددرصد واقعگو و
حقيقتنما باشد ولي در مسائل ملموس و عيني دور از
حقيقت سخن بگويد؟ و اگر هم يك مفسر درباره آيهاي
كه مورد نظر اوست، سخني گفته باشد، دليلي بر
همگاني بودن مطلب نيست. قرآن علم و دانش پيامبر را
عظيمترين فضل الهي ميشمارد و ميفرمايد:
«وَعَلَّمَتَ ما لَمْ تَعْلَم و كانَ فَضلُ الله
عَليْكَ عَظِيماً» (نساء / 113).
«خداوند آنچه نميدانستي به تو آموخت و بخشش خدا
به تو بسيار بزرگ است».
آيا دانشي كه قرآن آن را عظيم ميشمارد، چگونه در
بخش دوم خطاپذير ميباشد؟
2. آنگاه گام فراتر نهاده و علم پيامبر را چنين
توصيف ميكند:
«من ديدگاه ديگري دارم. فكر نميكنم دانش او از
دانش مردم هم عصرش درباره زمين، كيهان، ژنتيك
انسانها بيشتر بوده است. اين دانشي را كه ما امروز
در اختيار داريم، نداشته است و اين نكته خدشهاي
به نبوت او وارد نميكند، چون او پيامبر بود، نه
دانشمند يا مورخ».
اكنون سؤال ميشود: دليل شما براين كه او از اين
مسائل آگاه نبوده، و دانش او درباره اين مسائل در
حد همان دانش عرب جاهلي بوده است، چيست؟
ما، در اينجا نميخواهيم در مورد اعجاز علمي قرآن
سخن بگوييم زيرا درباره اعجاز علمي قرآن، در كتاب
«مرزهاي اعجاز» به صورت گسترده، سخن گفتهايم.
پيامبر گرامي (ص) از طريق وحي و جانشين معصوم او
مانند علي (ع) در نهجالبلاغه و فرزند او در صحيفه
سجاديه از يك رشته حقايق علمي پرده برداشتهاند كه
جهان آن روز و ديروز آن را تصور نميكرد. زهي
بيانصافي كه اين همه حقايق علمي را در اين كتابها
منكر شويم و آنگاه عذر بياوريم كه او پيامبر بود
نه دانشمند، يعني پيامبر بود و عالم نبود، پيامبر
بود و آگاه از اسرار نبود.
* اتهام به معتزله
از آنجا كه صاحب نظريه، قرآن را توليد فكر پيامبر
شمرده، به دنبال اين ميگردد كه براي خود شريك و
همراه پيدا كند، در اين ميان ديواري كوتاهتر از
ديوار معتعزله پيدا نكرده و اين مطلب را به آنها
نسبت ميدهد و ميگويد:
«باور به اين نيز كه قرآن يك محصول بشري و بالقوه
خطاپذير است و در عقايد معتزله داير به مخلقو
بودن به طور تلويحي آمده است».
البته معتزله، هر چند منقرض شدهاند و چندان
شخصيتي بارز از آنها باقي نيست، اما كتابهاي آنان
در اختيار همگان است. حاشا و كلاّ كه آنها قرآن را
مخلوق به معناي ساخته فكر پيامبر (ص) بدانند.
اصولاً مسئله مورد بحث، در قرن دوم از طرف مسيحيان
درباره عباسي مطرح شد كه آيا قرآن «قديم» است يا
«حادث»؟ گروهي بر قدمت قرآن و گروهي بر حادث بودن
آن معتقد شدند. محدثان، قرآن را قديم دانستند و
متعزله حادث، زيرا قديم بالذات منحصر به خداست و
غير او همه و همه حادثاند. و يكي از آنها قرآن
است كه فعل خداست و فعل خدا از حدوث جدا نيست. و
اگر ميگفتند مخلوق است، به معناي آفريده خدا است
نه به معناي مختلق و ساخته فكر پيامبر، و لذا در
روايات ما اصرار شده است كه قرآن را نه قديم
بخوانند و نه مخلوق، زيرا قديم بخوانند، نوعي شرك
است، مخلوق بخوانند، دشمن از آن سواستفاده كرده و
آن را به معني مختلق و ساخته و پرداخته فكر پيامبر
ميدانند، و لذا مشركان عصر رسول خدا (ص) همين
تعبير را به كار ميبردند و ميگفتند:
«ما سَمِعْنا بِهذا في الملّة الآخرة إِنْ هذا
إِلاّ اختلاق» (ص/7).
«ما اين سخن را در آييني ديگر نشنيديم و اين جز
چيزي ساخته و پرداخته نيست».
* اتهام به مولوي و عرفا
باز براي اين كه تنها نماند، به فكر افتاده كه از
مولوي مايه بگذارد و ميگويد:
«قرآن آيينه ذهن پيامبر است. آنچه در دل سخن مولوي
مندرج است اين است كه شخصيت پيامبر، تغيير احوال و
اوقات خوب و بد او همه در قرآن منعكس است».
نسبت دادن آسان است ولي اثبات آن مشكل، در كدام
بيت مولوي اين نتيجهاي كه او گرفته آمده است؟ در
حالي كه مولوي صدها بيت دارد كه درست خلاف اين را
به صراحت بيان ميكند از جمله:
چون كتاب الله بيامد هم بر آن
اين چنين طعنه زدند آن كافران
كه اساطير است و افسانه نژند
نيست تعميقيّ و تحقيقي بلند
****
گرچه قرآن از لب پيغمبر است
هركه گويد حق نگفت، آن كافر است
اين همه آوازها از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود
* تعيين تكليف براي مسلمانان
او در پايان سخن براي مسلمانان امروز تعيين تكليف
ميكند و ميگويد: «وظيفه مسلمانان امروز اين است
كه گوهر قرآن را به گذشت زمان ترجمه كنند».
سؤال ميشود: قرآني كه شما آن را كتاب بشري و
خطاپذير دانستيد، چه نيازي دارد كه به ترجمه و
تفسير آن به زبان روز بپردازيم؟ چه نيازي به اين
خطاپوشي هست؟ شما با معرفي قرآن به عنوان كتاب
خطاپذير و بشري، از جامعه اسلامي فاصله گرفتيد،
ديگر نيازي به نصايح شما نيست. آن كس ميتواند
نصحيت كند كه در شمار اين گروه بماند، ولي فردي كه
با گروهي وداع كند، جايگاه رهبري و راهنمايي و
اندرزگويي خود را با اين كار از دست داده است.
در پايان يادآور ميشويم: بنده اين نامه را با
كمال تأثر و تأسف نگاشتهام ولي اميدوارم كه اين
مصاحبه از او نباشد و مترجم يا مترجمان درست ترجمه
نكرده باشند كه در اين صورت ايشان وظيفه دارد كه
اشتباهات آن را برطرف كند تا آب رفته به جوي باز
آيد.
و نيز از صاحب نظريه درخواست ميشود درباره «وحي
محمدي» و شبهاتي كه پيرامون آن از طرف خاورشناسان
و دنبالهروهاي آنان مطرح شده است به كتاب «نقد
بيست و سه سال» از اين قلم مراجعه كنند. در آن
كتاب به روشني ثابت شده است كه همه اين توجيهها و
تفسيرها همراه با زرق و برق، تعبير ديگري از
داوريهاي عصر جاهلي است و در حقيقت، محتوا يكي و
پوشش و شيوه بيان دو تا است. چيزي كه هست عرب عصر
رسالت به خاطر سادگي، نظر خود را، برهنه مطرح
ميكرد، ولي دگرانديشان به همان انديشهها، رنگ
علمي بخشيده و «سراب» را به صورت آب جلوه ميدهند
|