www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 
 
اسفند 86
 
پارادوکس شريعتي - سروش

گفت وگو با عليرضا علوي تبار

ثمينا رستگاري

 

 

چه بسيار نام ها که در گذر ايام گرد فراموشي بر آنها مي نشيند و با ورق خوردن برگ هاي تقويم، ياد آنها از خاطره ها مي رود. نام برخي ديگر در صفحه يي از تاريخ نوشته مي شود و سالمرگ يا زادروزشان ديگران را به صرافت آنها مي اندازد. شريعتي جزء هيچ کدام از اين دو دسته نيست. حضور او منوط به هيچ مناسبتي نيست. نامش به بهانه هاي مختلف در سرشناسه بسياري از اتفاقات به چشم مي خورد. در زمان شورهاي انقلابي حضور دارد و در وقت شکيبايي اصلاح طلبي نيز باز به بقاي خود ادامه مي دهد و هيچ کس نمي داند که سر اين ماندگاري چيست؟ آيا هميشه بودن او به دليل يکتا بودنش است و اينکه ديگر کسي در قامتي بلندتر از او ظهور نکرد تا شريعتي به سايه نام او تبعيد شود؟ آيا ديگراني بزرگ تر از او آمدند اما از اقبال داشتن فرزندان و طرفداراني وفادار و مومن بي بهره بودند؟

او که درس انقلاب مي داد چگونه در ذهن انقلابيون ديروز و اصلاح طلبان امروز باقي مانده است؟

دل سپردگان به او آن هنگام که سرسپرده سروش شدند چگونه او را از ياد نبردند؟ مگر نه اينکه اولين قرباني پروژه سروش بايد شريعتي باشد که همه عمر در کار فربه کردن ايدئولوژي و گستردن چتر دين به تمامي حوزه هايي بود که پاي بشر به آنجا رسيده است؟ جمع ميان شريعتي و سروش چگونه ممکن است؟

هر اتفاقي که افتاده است گويي شريعتي را سوداي پيوستن به تاريخ نيست. حتي آنها که مي خواهند انديشه هاي او را ابطال کنند و يوتوپياي او را به لنين پيوند زنند باز در فکر اويند و از فکر شريعتي خلاص نشده اند.

-------------------------------------------------------------

-
کنشگران فعال اصلاحات در ايران عموماً شاگردان يا دوستداران شريعتي بودند که تحت تاثير آموزه هاي او يک بار دست به کنش انقلابي زده بودند، اين اصلاح طلبان در دوم خرداد 76 بر چه مبناي نظري تکيه داشتند؟

در ابتدا بايد به اين نکته توجه کرد که از سرمشق شريعتي قرائت هاي مختلفي وجود داشته و دارد. از سرمشق شريعتي در دين شناسي و نگاه اجتماعي در طول حياتي که داشته سه قرائت متفاوت صورت گرفته است. بعد از سال 42 يک سرمشق دين شناسانه بين مذهبي ها رشد کرد و شريعتي هم يکي از بهترين سخنگوهاي آن سرمشق است اما تنها فرد نيست، از اين سرمشق يک قرائت وجود دارد از زمان پيدايش آن تا سال 54، يعني تا زمان اتفاقي که در مجاهدين خلق رخ مي دهد. از سال 54 تا سال هاي اول بعد از پيروزي انقلاب يک قرائت دومي از انديشه هاي شريعتي شکل مي گيرد، از سال 68 به بعد نيز زمينه هاي يک قرائت سوم از شريعتي فراهم مي شود. اين سه قرائت يک نسبت با اصلاحات و انقلاب ندارند. قرائت اول قرائتي است که کاملاً در خدمت انقلاب است يعني فهمش از دين هم نگاه اجتماعي و سياسي آن و هم نظر آن به تحول اجتماعي به نوعي است که براي انقلابي گري پشتوانه نظري فراهم مي کند. حتي بعد از سال 54 نيز که يک شوک به طرفداران اين سرمشق وارد مي شود، يک قرائت مردمي شکل مي گيرد. اين قرائت با قرائت اول تفاوتي پيدا مي کند که آن تفاوت در انقلابي گري نيست بلکه در وارد کردن عنصر اراده به تحليل ها، پررنگ کردن جنبه هاي دروني (انفسي) پديده هاي اجتماعي است. به يک معنا از پارادايم مارکسيستي به پارادايم اگزيستانسياليستي ميل پيدا مي کند. از سال 68 به بعد يک قرائت سومي از شريعتي شکل مي گيرد که با اصلاحات مي تواند همسويي داشته باشد و اين قرائت پشتوانه نظري انقلاب نيست بلکه مي تواند پشتوانه نظري اصلاحات باشد.اما از آن طرف مجموعه يي داريم به اسم اصلاح طلب، اين اصلاح طلبان به لحاظ فکري يک مجموعه يکدست نيستند و حداقل مي توان چهار جريان فکري درون آن تشخيص داد. يک جريان چپ سنتي، جريان مصلحتي عملگرا، جريان چپ مدرن و يک جريان راست مدرن است که اينها تنها در نقاطي با هم اشتراک دارند، از جمله اينکه اين نظام قابل اصلاح است و مي شود اصلاحات دموکراتيک در آن انجام داد و از روش هاي انقلابي دور شده اند، منظور از روش انقلابي روشي است که بر خشونت تکيه مي کند، بر تغيير انفجاري و ناگهاني، رهبري کاريزماتيک و حضور توده وار مردم در سياست تاکيد دارد و نوعي تقليل گرايي سياسي هم در آن وجود دارد يعني حل همه مشکلات را در عرصه سياست دنبال مي کند. اين چهار گرايش که درون اصلاح طلب ها وجود دارد، همگي از روش انقلابي فاصله گرفته اند اما به معناي آن نيست که هدف شان ديگر انقلابي نيست يا انديشه آنها کاملاً دگرگون شده. به نظرم مي آيد آن طيفي که گفتمان اصلاحات را توليد کرد، نه چپ سنتي بود و نه مصلحت عملگرا، چپ مدرن و راست مدرن بودند که اين گفتمان را توليد کردند، چپ مدرن که بيشتر تيپ سوسيال دموکرات است، راست مدرن هم ليبرال است. گفتمان اصلاحات حاصل کار اين دو گرايش فکري به شمار مي رفت.

-
در دوره يي که شما آن را دوره قرائت سوم از شريعتي نام گذاشتيد، گفتمان سروش نيز در حال شکل گيري است که به نوعي پشتوانه نظري جريان اصلاح طلبي به شمار مي رود. سوال اين است که در ذهن اصلاح طلبان سروش چگونه با شريعتي جمع بسته شد؟

به اعتقاد من شکل گيري قرائت سوم از سرمشق شريعتي به مقدار زيادي تحت تاثير گفتماني است که سروش در ايران توليد کرد. يعني در واقع در پاسخ به پرسش هايي که سروش طرح کرد و در واکنش به جواب هايي که او مي داد به تدريج قرائت سوم از شريعتي شکل گرفت (البته به طور قطع عوامل ديگري نيز دخيل بوده اند و تنها اين عامل نبوده است).

سرمشق دکتر سروش به چند لحاظ از شريعتي فاصله مي گيرد. يکي در زمينه شناخت شناسي بود. سروش به يک معنا، مبلغ رئاليسم انتقادي است و معتقد به اين است که شناخت حاصل تعامل بين ذهن ما و واقعيت خارج است. يعني نقش ذهن را در فرآيند شناخت پررنگ مي کند، او مروج نگاه عينکي (به تعبير خودش) در شناخت است يعني همه ما از پس عينک هاي رنگي خودمان به عالم نگاه مي کنيم و به همين دليل اين تصاوير رنگ عينک هاي ما را هم دارد.

وقتي شما اينطوري نگاه کنيد تفاوت ديدگاه ها برايتان قابل تحمل تر مي شود. در حالي که قرائت اول و دوم از شريعتي، يک نوع رئاليسم ساده و خام يا نوعي نگاه آينه يي را براي شناخت ترويج مي کرد که اگر ما ذهن مان را صاف کنيم و جلوي واقعيت را بگيريم عيناً واقعيت را نشان خواهد داد يعني ذهن منفعل است، کاري که سروش کرد اين بود که اين مدل نگاه کردن را زير سوال برد.نکته دوم اينکه سروش پايه هاي نظري توتاليتاريسم را مورد حمله قرار داد. توتاليتاريسم به لحاظ تئوريک دو پايه نظري دارد؛ يک پايه آن، آرمانشهرگرايي است. آرمانشهرگرايي به معناي آرمانگرايي نيست. آرمانشهرگرا کسي است که به دنبال ساختن دنيايي است که هيچ سابقه و نظير تاريخي ندارد و مستلزم ساختن انساني است که با انسان تاريخي متفاوت است.خيلي ها معتقدند که اين آرمانشهرگرايي است که پايه هاي انديشه هاي توتاليتاريسم را مي سازد. پايه ديگر توتاليتاريسم که هانا آرنت بر آن تاکيد مي کند، اين است که شما به غير از قوانين موضوعه منبعي را در نظر بگيريد که فراتر از قوانين است. حرف آرنت اين است که توتاليتاريسم خودکامگي نيست يعني شخص توتاليتر دنبال پيروي از اميال شخصي نيست. او در پي منبعي وراي قوانيني است که وجود دارند.سروش هر دو اين پايه ها را در طول زمان مورد حمله قرار داد، بخش عمده يي از آثار سروش صرف شکستن اين دو پايه شده است.وقتي سروش مي گويد آنچه از احکام شريعت وجود دارد «فهم ما» از احکام شريعت است، وجود چيزي را که بتوان به وسيله آن قوانين را زير سوال برد منتفي مي کند.وقتي سروش از انسان تاريخي صحبت مي کند که در صورت تکرار تاريخ باز همان کارهاي پيشين خود را تکرار خواهد کرد، يکي ديگر از پايه هاي توتاليتاريسم را مورد حمله قرار داده است.اما در قرائت اول و دوم شريعتي هر دو پايه توتاليتاريسم حاضرند، اما در قرائت سوم چنين نيست و اين هم حاصل کار دکتر سروش است.تفاوت ديگر او با شريعتي تفکيک مرزهاي علم، متافيزيک و دين است که پيش از او در آثار مطهري بوده که جهان بيني ديني را از جهان بيني علمي و فلسفي جدا کرده است. دقت در اين تفکيک کار سروش است بنابراين شما پاسخ به سوال هاي ديني خود را از علم طلب نمي کنيد، از علم انتظارات خاص و از دين انتظارات ديگري داريد. اين تفکيک ما را از نظر شناخت چند منبعي مي کند و آنگاه پذيرش تکثر برايتان راحت تر مي شود.اما در کار شريعتي اين تفکيک وجود ندارد. بحثي که شريعتي درباره مباني اجتهاد و کتاب و سنت و اجماع و عقل مي کند مي گويد به جاي عقل بايد علم را بگذاريم و جاي اجماع هم زمان و باز در جاهاي مختلف شريعتي مرز ميان علم و دين را خلط مي کند. اين خلط البته در بازرگان شديدتر است. او از تئوري هاي علما براي توضيح مباحث ديني استفاده مي کند.

- با اين تفاسير اولين قرباني انديشه هاي سروش، شريعتي محسوب مي شود. شريعتي که در پي آن است که دين را از فرهنگ به ايدئولوژي تبديل کند کاملاً در نقطه مقابل سروشي است که در کار نحيف کردن حوزه هاي گسترش دين است.

اين يک قرائت از شريعتي است.

- بله و آن شريعتي که در ذهن انقلابيوني رسوخ کرد که بعدها اصلا ح طلب شدند، همين قرائت از شريعتي است.

آن قرائت دوم از شريعتي است.

- آن قرائت دوم چه نسبتي با قرائت سومي دارد که به گفته شما در اثر انتقادات دکتر سروش به وجود آمد. آن شريعتي که در تاريخ ما اثرگذار بوده شريعتي قرائت دوم است و حال سوال اين است که آيا اصلاح طلبان براي گذار به انديشه هاي سروش، با شريعتي قرائت دوم خداحافظي کردند؟

کلاً در کساني که آثارشان خلاقانه است و ابداع مي کنند اين امکان وجود دارد که از آثارشان قرائت هاي متفاوتي صورت گيرد، مارکس و حافظ را مي توان مثال زد. حتي خود سروش را هم مي توان در زمره اين افراد دانست چرا که در آثارشان آنقدر امکان وجود دارد که شما بتوانيد دست به قرائت هاي متفاوت بزنيد.بعضي از قرائت ها در شرايط خاصي قرائت غالب مي شود. قرائت سوم ابداع يک شريعتي تازه نيست، خواندن بخش هاي خوانده نشده آثار شريعتي است. همان موقع هم که بحث اين بود که او در آثارش يک ايدئولوگ است، يکي از دوستان در يک پژوهش مفصل وجود آنارشيسم کجا و ايدئولوگ انقلاب بودن کجا؟ در کويريات شريعتي، يک آنارشيست اقتدارستيز وجود دارد. در آثار شريعتي شما يک پست مدرن هم مي بينيد.قرائت سوم از شريعتي قرائتي است که در گفت وگو با انديشه دکتر سروش شکل گرفته است، با انديشه سروش يکي نيست اما هر دو مي توانند پشتوانه نوعي اصلاح طلبي باشند.

- منظور شما اين است که خوانش اصلاح طلبان از آثار شريعتي که در سال 57 به گونه يي ديگر آن را فهم کرده بودند، عوض شد؟

در ابتدا يک برخورد انتقادي شديد با شريعتي صورت گرفت يعني اصلاح طلبان از صورت مفتون و پيرو شريعتي بودن به ناقد شريعتي بودن تغيير کردند.

- اين نقد دقيقاً از چه مقطعي آغاز شد؟

شروع اين نقد با يک سري نقدهاي فلسفي بود. شريعتي از مفهومي به نام ديالکتيک زياد استفاده مي کند. تحليل طبقاتي در بحث هاي او فراوان است. از تئوري توطئه براي تفسير وقايع تاريخي استفاده مي کند. اولين گام در برخورد با شريعتي نقد اين مفاهيم بود و اين اتفاق تحت تاثير سروش رخ داد.اين سروش است که براي اولين بار پرچم نقد ديالکتيک را در ايران بلند مي کند. باز هم او است که برخورد طبقاتي و تئوري توطئه و نگاه تکامل گراي شريعتي را نقد مي کند. نقد شريعتي با انتقادهاي فلسفي شروع شد ولي کم کم به ديدگاه هاي اجتماعي و توصيه هاي او رسيد. مثلاً اينکه با دولتي کردن مي توان عدالت را تحقق بخشيد يا امکان جمع ميان گسترش نقش دولت در جامعه و دموکراسي مورد پرسش قرار گرفت.شريعتي فکر مي کرد مي شود هم دموکرات بود و هم براي دولت نقشي در هدايت جامعه قائل بود ولي بعد در هنگام اين نقدها خيلي از اصلاح طلبان به اين نتيجه رسيدند که ما چرا بايد اين قرائت را از شريعتي داشته باشيم.از شريعتي مي توان قرائت ديگري هم داشت. شريعتي فقط شريعتي انقلاب و دموکراسي هدايت شده نيست، يک شريعتي اقتدارستيز هم وجود دارد که روابط اجتماعي را خيلي عميق تر از آنکه دولت در آن دستکاري مي کند مي بيند و در واقع بخش هاي ناخوانده يي از آثار شريعتي مورد توجه قرار گرفت.البته در اين سير برخي از اصلاح طلبان با شريعتي قطع ارتباط کردند(راست مدرن) چرا که از منظر ليبراليسم که نگاه مي کردند به اينجا رسيدند که هيچ نقطه مشترکي با شريعتي ندارند. اما چپ مدرن از نقد شريعتي شروع کرد ولي به امکان قرائت ديگري از شريعتي رسيد. اين تفکيک من البته خيلي دقيق نيست و به صورت اجمالي است.

- چرا قطع ارتباط با شريعتي در چپ هاي مدرن رخ نداد؟ آيا دلبستگي عاطفي که به معلم انقلاب شان داشتند مانع از اين امر شد، به گونه يي که مورد اين اتهام قرار گرفتند که شريعتي تازه يي خلق کرده اند؟

علت قطع ارتباط نکردن با شريعتي اين است که اين افراد احساس مي کنند در شريعتي پتانسيل و ظرفيتي وجود دارد که به آنها امکان قرائت ديگري از شريعتي مي دهد و اين يک انتخاب معرفتي بود نه يک انتخاب صرفاً اجتماعي و از روي علاقه. بلکه عنصري در شريعتي مي بينيد که مي تواند کماکان يک منبع توليد فکر باشد. به طور مثال شريعتي دغدغه برابري دارد و چپ مدرن کماکان اين دغدغه را دارد و احساس مي کند شريعتي با اين دغدغه بازخواني هايي از تاريخ دارد که با خواسته هاي آنها همسو است ولي اين براساس يک مصلحت سياسي صرف نيست اين يک پيوند فکري و يک نوع همجنس بودن فکري است.

شريعتي آدمي است که هشدار مي دهد که براي تفسير رفتار يک فرد فقط به انديشه هاي يک فرد توجه نکن، به منافع او نيز نگاه کن، فقط نگاه نکن که چه کتابي مي خواند، ببين از کجا مي خورد. اين هشدار براي چپ مدرن هنوز هم معنادار است. بنابراين نوعي سنخيت ميان نگاه چپ مدرن و شريعتي وجود دارد. از همه مهم تر آنچه شريعتي مروج آن است، نگاه انتقادي است. شريعتي براي چپ مدرن نوعي هشدار نسبت به تسليم شدن واقعيت هم هست. راست مدرن هميشه در معرض اين خطر است که به سمت نوعي سازش با عالم واقع ميل کند و به نوعي واقع گرايي برسد نه واقع بيني و تسليم واقعيت شود. شريعتي هشداري است به اينکه دچار اين مشکل نشويم. در نتيجه نوعي سنخيت بين شريعتي و چپ مدرن است به گونه يي که احساس مي کند شريعتي هنوز منبع زنده يي است که مي شود از آن تغذيه کرد. ولي راست مدرن با شريعتي چنين سنخيتي ندارند.

- سنخيت ذهني چپ مدرن با سروش چه بود؟

من هميشه گفته ام انديشه هاي دکتر سروش به گونه يي است که هم از دل آن چپ مدرن بيرون مي آيد و هم راست مدرن. مثل پوپر که در انگلستان هم حزب کارگر از آن تغذيه مي کند هم حزب محافظه کار و هر دو به او استناد مي کنند.بستري که سروش مي سازد فقط ضد توتاليتر است به همين دليل منبع تغذيه راست و چپ مدرن است.هر دو اينها طرفدار پلوراليسم و چندگونگي در منابع فکري اند. هر دو اينها به تفکيک حوزه علمي از حوزه مديريت ايدئولوژيک قائلند ولي آرمان هاي متفاوتي دارند و در آثار سروش کمک به هر دو آرمان را هم مي بينيد. هم دفاعي از نوعي برابري هست و هم دفاع از آزادي فردي. ممکن است خود دکتر سروش جهت گيري خاصي داشته باشد اما مهم نيست. انديشه ها وقتي توليد مي شوند مستقل از توليدکننده شان به حيات خودشان ادامه مي دهند. هر دو اين گروه از انديشه هاي سروش استفاده مي کنند ولي يکي از آنها به گسست از شريعتي مي رسد و يکي به بازخواني شريعتي. البته قرائت نوي چپ مدرن از شريعتي توام با انتقاد نيز هست، يعني شريعتي اينجا ديگر يک مرجع تقليد نيست بلکه منبعي است که با نگاه انتقادي مي شود از آن تغذيه کرد.

-اين بازخواني چپ مدرن چقدر با مفهوم برخورد گزينشي با شريعتي مرزبندي دارد؟ آيا چپ مدرن از امت و امامت شريعتي قرائت ديگري ارائه کرد؛ يا اين انديشه را رها کرد و به سراغ انديشه هاي برابري خواهانه او رفت؟

از امت و امامت زماني يک حکومت ايدئولوژيک قرائت شده است ولي الان مي توان يک قرائت توسعه گرايانه هم از آن کرد. بحثي در برنامه ريزي هاي توسعه وجود دارد به نام استقلال حکومت از نيروهاي اجتماعي. بحث اين است که اگر حکومتي بخواهد توسعه را تحقق دهد بايد بتواند نسبت به خواسته هاي منطقي و کوتاه مدت اجتماعي نوعي استقلال داشته باشد تا بتواند دست به اقداماتي بزند که در خدمت توسعه ملي و بلندمدت قرار بگيرد. يک منحني آنجا رسم مي کنند به گونه يي که اگر حکومت خيلي از نيروهاي اجتماعي مستقل باشد، نمي تواند در خدمت توسعه قرار بگيرد بلکه در خدمت منويات حکومتگران قرار مي گيرد. اما اگر فاقد هر نوع استقلال از نيروهاي اجتماعي هم باشد دائماً مجبور است به خواسته هاي کوتاه مدت و خاص- منطقه يي جواب دهد و از پاسخ دادن به خواسته هاي بلندمدت ملي بازمي ماند. يک استقلال بهينه وجود دارد که حکومت را قادر مي سازد بيشترين نقش توسعه يي را بازي کند. امت- امامت شريعتي به يک معنا مي تواند همان استقلال بهينه از نيروهاي اجتماعي باشد، براي حکومت توسعه گرايي باشد که مي خواهد از خواسته هاي منطقه يي خاص و کوتاه مدت به خواسته ملي، عام و بلندمدت معطوف شود. حالا چگونه مي شود اين هدف را تامين کرد؟ شريعتي هيچ سازوکاري پيشنهاد نکرد فقط يک نامگذاري کرده است به نام «دموکراسي متعهد» اما مي توان براي آن سازوکارهايي را نظر گرفت. مثلاً ايجاد قدرت هاي همسنگ، اگر مصرف کننده ها هستند، توليدکننده ها را هم متشکل کنيم مصرف کننده هاي متشکل در مقابل توليدکننده هاي متشکل، کارفرماهاي متشکل در مقابل کارگران متشکل. قدرت همسنگ ايجاد کنيم تا براي دولت امکان نوعي استقلال ايجاد شود. در واقع در همان مفهوم که دوستش براي دوست قائل است. شريعتي در امت و امامت معتقد است حکومت هم بايد قدرتش محدود، مسوول و پاسخگو باشد و هم رهبري کند و جامعه را از يک نقطه بردارد و به نقطه ديگري ببرد.

-وقتي توده «منحط»، «جاهل» و «متوسط» در انتخاب اين فرد نقشي ندارد بلکه او بايد «کشف» شود، چگونه مي توان قائل به پاسخگو بودنش شد؟

در همان امت و امامت شريعتي اشاره يي دارد درباره آنچه يک ديکتاتور را از يک رهبر انقلابي جدا و متمايز مي سازد. شما اگر آن بحث هاي اجتماعي شريعتي را که سعي مي کند ديکتاتور را متمايز کند بگيريد و با قرائت امروزي آن را پرورش دهيد و يک چيزهايي که تا به حال ناديده گرفته مي شد را مورد توجه قرار دهيد، شايد به اين پرسش ها پاسخ داده شود.درست است اين رهبري در يک جامعه نيازمند توسعه آمده است ولي براي اينکه از ديکتاتور متمايز شود بايد يک ويژگي هايي داشته باشد. برخي از دوستان شريعتي اينها را جمع کرده اند. در اين قرائت مدرن شريعتي متوجه خطري که اين مباحث را تهديد مي کرده بوده يعني احساس مي کرده دادن اين نقش به حکومت مي تواند آن را ديکتاتوري کند. شريعتي در نقدهايي که به سوکارنو، ناصر و کاسترو داشته متوجه بوده که بايد عناصر ديگري هم باشد.او تاکيدش بر يک پلوراليسم فکري است. بايد افراد مختلفي بتوانند ايده هاي مختلفي توليد کنند. اين فکر با يک حکومت توتاليتر همخواني ندارد. شريعتي جابه جا تاکيد مي کند که جامعه يي که من تصور مي کنم جامعه يک انديشه نيست، جامعه يي است که افراد متعدد توليد افکار متعدد دارند.شريعتي که به سوسياليست بودن مشهور است، با کار آقاي اشکوري مشخص شده است که به شدت نگران اين بوده که سپردن مالکيت به دولت او را به يک قدرت غيرقابل انتقاد تبديل کند و تلاش مي کند بين مالکيت عمومي و مالکيت حکومتي فرق بگذارد. حالا اين عناصر را اگر جمع کنيم مي فهميم که قرائت ديگري از امت و امامت شريعتي مي توان داشت؛ «يک حکومت دموکراتيک توسعه گرا» که او اسمش را امت و امامت گذاشته است.

-در مواجهه با نظام سياسي دموکراسي مي توان بر آن انتقاداتي وارد کرد و ضعف هايي را براي آن برشمرد و اين ضعف ها بر هيچ يک از متفکران هم پوشيده نيست، از جمله اينکه دموکراسي حکومت متوسط هاست و برجسته سازي افراد شاخص با فاصله زياد از توده در آن راهي ندارد، اما با وجود اين نقايص باز هم دموکراسي بهترين نوع حکومت شناخته شده است. انتقادي که بر شريعتي وارد مي شود اين است که او مضار دموکراسي را به خوبي فهم کرده است و به همين دليل آن را کنار گذاشته و بديلي براي دموکراسي ساخته است که قرابتي با آن ندارد و از شخص برجسته يي سخن مي گويد که توده بايد از آن پيروي کند.

من اعتقادم اين است که شريعتي دموکراسي را به طور کامل رد نمي کند. شريعتي يک مدل از دموکراسي را رد مي کند. ما يک مدل دموکراسي توازني، متکثر و نخبه گرا داريم. مدل دموکراسي که الان در غرب حاکم است مدلي است که اولاً در آن سياست ورزي هدف نيست يعني خود عمل سياسي يک غايت نيست. ولي اگر از ديد کسي مثل آرنت نگاه کنيد عمل سياسي خودش وجه تمايز انسان و حيوان است، خودش يک غايت است. عمل سياسي آنجا مثل رقابت يک تعداد افراد خاص است. يعني يک تعداد حزب وجود دارند، يک بازار انحصار چندگانه است.

سياست کار همه نيست. فقط مال زمان هاي خاص است. اين دموکراسي کم و بيش با يک نابرابري شديد ثروت و درآمد همراه است يعني دموکراسي سياسي هست اما دموکراسي اجتماعي نيست. توازني و حاصل تعامل و توازن نيروها است. آنجا دولت برآيند نيروهاي وارده است و اين يک مدل دموکراسي است که در غرب تحقق پيدا کرده و کم و بيش هم با ليبراليسم اقتصادي همسو است ولي حاصل شرايط جغرافيايي و تاريخي کشور ما هم هست. رد اين مدل دموکراسي لزوماً رد دموکراسي نيست.شما ممکن است دنبال جايگزين کردن يک مدل ديگر باشيد مثلاً فرض کنيد مدلي که در آن سياست ورزي بايد تامين شود. مدلي که در آن دموکراسي سياسي با دموکراسي اجتماعي تکميل شود. مدلي که دولت استقلال بهينه از نيروها دارد.

مي توان در جامعه يي متفاوت از جامعه غربي مدلي از دموکراسي تخمين زد. به نظر من شريعتي نقاد دموکراسي به طور کلي نيست و يک مدل خاص دموکراسي را نقد مي کند. از زاويه آدمي که در يک جامعه توسعه نيافته خواهان برابري بيشتر است و اساساً به مشارکت و گسترش مشارکت فکر مي کند.مدل دموکراسي مشارکتي که امثال مک فرسون از آن حمايت مي کنند با ديدگاه شريعتي مغايرتي پيدا نمي کند. دولتي که شريعتي از آن دفاع مي کند دولت توسعه گرايي است که از دموکراسي تبعيت مي کند.

-در حال حاضر با توجه به افول گفتمان اصلاح طلبي و کم رنگ شدن سيطره فکري سروش بر اين جريان، آيا نوعي بازگشت به شريعتي قابل تصور است؟

ارجاع به قرائت سومي از شريعتي وجود دارد. نوعي توجه مجدد هم وجود دارد اما بيشتر از اين چيزي که تا به حال بوده، نخواهد شد.

-پشتوانه نظري اصلاح طلبان در حال حاضر چيست؟

اصلاح طلب ها به لحاظ چارچوب فلسفي دچار ابهام و مشکل نيستند يعني مي توانند از ايده هاي دموکراتيک خودشان دفاع کنند.

-با اين توضيح در حال حاضر کثرت گرايي و وجود گروه هايي که به لحاظ فکري داراي مرز بندي با اصلاح طلبان هستند نيز از جانب آنها قابل پذيرش است.

بله، آنها اين مساله را قبول کرده اند و مشکل خاصي ندارند.

-آيا عملکرد آنها اين مساله را نقض نمي کند؟

شما به اين مساله توجه کنيد که اصلاح طلب ها هيچ وقت حاکم اين مملکت نشدند، پست هايي را به دست آوردند اما در شرايطي که عمده قدرت در اختيار آنها نبود. اصلاح طلب ها در اوج قدرت شان حکومت را در دست نداشتند.

-در افقي که پيش روست نيز امکان به دست آوردن آن را ندارند، چرا که حداکثر قدرت آنها در قوه مجريه و مقننه است که در صورت کسب آنها نيز به گفته شما حکومت را به دست نخواهند گرفت.

حد قواي يک نفر را توازن واقعي قوا تعيين مي کند نه لزوماً آنجايي که در قانون برايش ترسيم شده است. اصلاح طلب ها ممکن است در شرايط ديگري آنقدر قدرتمند وارد صحنه شوند که تمام اين موانع که در دوره قبل بود، وجود نداشته باشد.

-منظور از قدرتمند وارد صحنه شدن چيست؟ مثلاً راي بيشتري داشته باشند؟

نه منظور من توازن قواست، لزوماً راي نيست. در سياست اينکه شما بتوانيد يک هدف را پيش ببريد وابسته به اين است که چقدر قدرت واقعي داريد. اين قدرت واقعي را هم ابزارهاي عمل سياسي مي سازد. تشکيلات و رسانه هاي گروهي و پشتوانه مالي در آن تاثير دارند.

ما وقتي در قدرت از موضع پايين سهيم شويم در تصميم گيري ها خيلي از ملاحظات را خواهيم داشت، مقدورات هم مهمند. الان هيچ کدام از اصلاح طلبان در لزوم برابري و تنوع افکار شک ندارند. البته منظور من کساني است که براي کسب و حفظ قدرت نيامده بودند، بلکه براي اصلاح قدرت آمده بودند. آنها توليدکننده واقعي گفتمان فکري اصلاحات هستند.




 

 

منبع

 

 

بازگشت به درباره دکتر سروش