www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 
 
فروردین 87
 
زمان و تجربه مومنان

 

 

محمد جواد غلامرضاکاش

 

 

 

 

این روزها، بحث و گفتگو میان دکتر عبدالکریم سروش و جناب آقای سبحانی، توجه مرا به خود جلب ‏کرده است. به کلی فاقد صلاحیت لازم برای ورود در محتویات بحث این دو بزرگوار هستم. اما ‏تلاش کردم از منظری دیگر، به روح تجسد یافته در کالبد کلام آنان نظر کنم. ‏

به نامه دوم جناب سبحانی نظر کنید. پیامبر عظیم الشان اسلام، یک مطلق تجلی کرده در روی ‏زمین است، از این حیث که عالم به همه علوم بشری است و هیچ امری بر ایشان مجهول نیست. ‏ایشان در عین حال، دریافت کننده وحی است. همان وحی‌ای که سرشتی فرازمان و فرامکان دارد و ‏همه تجربیات و آگاهی‌ها و تجربیات تاریخی بشر، ذیل آن جای می‌گیرد. ‏

به این ترتیب، پایان تاریخ به نحوی پیشینی رخ نموده است. هر چه در زمان و هر چه در تجربیات ‏خاص بشری روی می‌نماید، دریچه‌ای بر یک تجلی تازه از آن امر پیشینی می‌گشاید. آقای سبحانی ‏از یک منظومه هویتی سخن می‌گویند که زمان را در خود محصور کرده است. ‏

هر چه از صدر اسلام فاصله می‌گیریم، گویی یک فرایند انحطاطی را پشت سر می‌گذاریم، چرا که از ‏آن نقطه طلایی و زرین نخست فاصله می‌گیریم. بنابراین زمان به خودی خود فاقد اصالت است. ‏تجربیات و موقعیت‌های خاصی که مسلمین در آن جای گرفته‌اند، فاقد اهمیت است. جهد تاریخی ‏مسلمین، به خودی خود، قادر به افزودن چیزی به انبار معارف مسلمین نیست. مگر آنکه کسب ‏مجوز و امتیاز از آن منابع نخستین کند و اثبات کند که در قیاس با امهات آنچه پیشاپیش بوده ‏است، بداعتی ندارد. ‏

گویی وجه مکانی شده امت مسلمین، از وجهی زمانی نیز بهره‌مند است. هر مسجد محرابی رو به ‏سوی یک کانون در روی زمین دارد و همه مسلمین جهان، رو به سوی یک نقطه مکانی گرد می‌آیند ‏و نماز می‌گذارند، به این ترتیب، می‌توان حلقه‌ای به بزرگی همه جهان اسلام متصور شد که نقطه ‏کانونی‌اش خانه کعبه است. این مسلمین به همان سیاق نیز، در فرایند گسترش زمان، رو به سوی ‏یک لحظه و موقعیت تاریخی ایستاده‌اند و همه تاریخ را می‌توان یک حلقه بزرگ تصویر کرد که ‏گرداگرد یک نقطه که همان دوران تنزیل وحی است، کشیده شده است. ‏

دکتر سروش نیز از دوران تنزیل به منزله یک نقطه طلایی سخن می‌گوید، اما نقطه طلایی او، تنها ‏یک نقطه آغاز است. آغازی که گویی به واسطه آن، تاریخ از یک نطفه مقدس بارور شده است. ‏آنچه با وحی محمدی آغاز شده، در تجربه زنده و ملموس و تدریجی بشری، تداوم پیدا می‌کند و به ‏تدریج نو به نو جلوه‌های تازه از خود ظاهر می‌کند. در روایت دکتر سروش، علاوه بر منبع وحی و ‏سنت نبوی، سنت مومنان نیز واجد وجاهت و مشروعیت است. می‌توان در ارزیابی کم و کیف ‏باورهای دینی، علاوه برآن مراجع نخستین، به عقل جمعی و تاریخی مومنین و تجربیات زنده و ‏تاریخی آنان نیز تکیه کرد و بر آن مبنا نیز حکم به وجاهت یا عدم وجاهت احکام مومنانه داد. ‏

به این ترتیب، در روایت دکتر سروش، به جای آن دایره تاریخی، بیشتر با یک زاویه سی درجه در ‏بستر زمان مواجهیم که نقطه آغاز آن دوران تنزیل است و دو ضلع دیگر آن در تجربه تاریخی ‏مسلمین هر روز گشوده‌تر و گشوده‌تر می‌گردد. زمان از آن منطق متوجه به یک نقطه در فراخنای ‏زمان بهره نمی‌برد. احتمالاً همانطور که آن منطق زمانی دایره وار، رخت بربسته است، آن منطق ‏مکانی دایره وار نیز که تجلی بخش امت اسلامی است، جایگاهی ندارد. چرا که تجربه تاریخی و ‏متنوع اسلامی نیز حاکی از کثرت غیر قابل تقلیل به یک وحدت مکانی شده است. ‏

در روایت جناب آقای سبحانی، زمان در حصر منطق دایره وار مکان است، در روایت دکتر سروش، ‏مکان در منطق خطی و کشدار زمان، از هم گسیخته است. ‏

در منطق جناب سبحانی، مومن مکلف است، اما خانه امن دارد، در جهانی کاریزماتیک زندگی ‏می‌کند، حساب و کتاب از پیش شناخته شده است، مقید و مطیع است. همواره با چشمانی توام با ‏ادب به جهان می‌نگرد. همیشه تلاش می‌کند تجربیات ملموس خویش را در پرتو معارف پیشینی ‏تاویل و تفسیر کند. چه بسا که تجربیات مومنانه‌اش شیطانی از آب درآیند. در منطق دکتر سروش ‏اما، خانه امنی در کار نیست. مومن انتخاب کننده است و در اضطراب زندگی می‌کند. حریم‌ ‏می‌شکند. تجربیات تازه می‌کند و در پرتو تجربیات تازه خود، ورقی بر دفتر ایمان می‌افزاید. ‏

در یک کلام، بحث و جدل میان این دو بزرگوار، فی الواقع بحث و جدل پیرامون تاریخ است. آیا ‏تاریخ حقیقتاً وجودی حقیقی است. هنگامی که تاریخ به یک وجود حقیقی بدل می‌شود، هر رخداد که ‏در تجربه فردی مومن حاصل می‌شود و هر رویداد که در تجربه جمعی مومنین حادث می‌گردد، ‏آفرینشی نو روی می‌نماید. اما در روایتی که تاریخ فاقد وجود حقیقی است، مومنین فاقد هستی واقعی ‏و حقیقی‌اند. حد هستی‌شان تابع توان نیست بودنشان است. مثل حافظ که حجاب خود است و باید ‏از میان برخیزد، مومن نیز ضرورت دارد از میانه برخیزد تا جوهر حقیقت بی سایه حضور او تجلی ‏کند. ‏

در روایت جناب سبحانی، هویت جمعی مومنانه به اعتبار وجه کانونی آن نقطه مقدس، به قوت و ‏قدرت حفظ شده است، اگر چه موقعیت خاص ایمانی فرد مومن به چیزی گرفته نمی‌شود. اما در ‏روایت دکتر سروش، هویت جمعی مومنانه از هم گسیخته می‌شود تا حیات عینی و ملموس و تچربه ‏خاص مومن موضوعیت پیدا کند. ‏

من احساس می‌کنم در جهان امروز، تداوم آن هویت جمعی که جناب سبحانی از آن سخن می‌گوید ‏بی قدر و بها دادن به تجربه ملموس و عینی شخص مومن و ارزش بخشیدن به خودی که هر روز ‏قوت و نیروی بیشتری می‌گیرد ناممکن است. مگر به بهای تحریک عاطفی که چندان نخواهد پائید. ‏در عین حال نمی‌دانم قدر و بها دادن بیش از حد به تجربه مومنانه و اولویت بخشی به خود مستقل ‏فرد مومن نیز چگونه در فرایند هدم هویت جمعی مومنانه میسر خواهد بود. به ویژه در منطق عینی ‏اسلامی که همواره به شدت سیاسی و جمعی و معطوف و متکی بر هویات جمعی بوده است. ‏

مثل یک آموزنده علاقه‌مند بحث را دنبال می‌کنم باشد تا منطقی برای پیوند این دو خواسته به ‏دست آید. ‏

 





 

 

منبع

 

 

بازگشت به درباره دکتر سروش