این
روزها، بحث و گفتگو میان دکتر عبدالکریم سروش و
جناب آقای سبحانی، توجه مرا به خود جلب کرده است.
به کلی فاقد صلاحیت لازم برای ورود در محتویات بحث
این دو بزرگوار هستم. اما تلاش کردم از منظری
دیگر، به روح تجسد یافته در کالبد کلام آنان نظر
کنم.
به نامه دوم جناب سبحانی نظر کنید. پیامبر عظیم
الشان اسلام، یک مطلق تجلی کرده در روی زمین است،
از این حیث که عالم به همه علوم بشری است و هیچ
امری بر ایشان مجهول نیست. ایشان در عین حال،
دریافت کننده وحی است. همان وحیای که سرشتی
فرازمان و فرامکان دارد و همه تجربیات و آگاهیها
و تجربیات تاریخی بشر، ذیل آن جای میگیرد.
به این ترتیب، پایان تاریخ به نحوی پیشینی رخ
نموده است. هر چه در زمان و هر چه در تجربیات خاص
بشری روی مینماید، دریچهای بر یک تجلی تازه از
آن امر پیشینی میگشاید. آقای سبحانی از یک
منظومه هویتی سخن میگویند که زمان را در خود
محصور کرده است.
هر چه از صدر اسلام فاصله میگیریم، گویی یک
فرایند انحطاطی را پشت سر میگذاریم، چرا که از
آن نقطه طلایی و زرین نخست فاصله میگیریم.
بنابراین زمان به خودی خود فاقد اصالت است.
تجربیات و موقعیتهای خاصی که مسلمین در آن جای
گرفتهاند، فاقد اهمیت است. جهد تاریخی مسلمین،
به خودی خود، قادر به افزودن چیزی به انبار معارف
مسلمین نیست. مگر آنکه کسب مجوز و امتیاز از آن
منابع نخستین کند و اثبات کند که در قیاس با امهات
آنچه پیشاپیش بوده است، بداعتی ندارد.
گویی وجه مکانی شده امت مسلمین، از وجهی زمانی نیز
بهرهمند است. هر مسجد محرابی رو به سوی یک کانون
در روی زمین دارد و همه مسلمین جهان، رو به سوی یک
نقطه مکانی گرد میآیند و نماز میگذارند، به این
ترتیب، میتوان حلقهای به بزرگی همه جهان اسلام
متصور شد که نقطه کانونیاش خانه کعبه است. این
مسلمین به همان سیاق نیز، در فرایند گسترش زمان،
رو به سوی یک لحظه و موقعیت تاریخی ایستادهاند و
همه تاریخ را میتوان یک حلقه بزرگ تصویر کرد که
گرداگرد یک نقطه که همان دوران تنزیل وحی است،
کشیده شده است.
دکتر سروش نیز از دوران تنزیل به منزله یک نقطه
طلایی سخن میگوید، اما نقطه طلایی او، تنها یک
نقطه آغاز است. آغازی که گویی به واسطه آن، تاریخ
از یک نطفه مقدس بارور شده است. آنچه با وحی
محمدی آغاز شده، در تجربه زنده و ملموس و تدریجی
بشری، تداوم پیدا میکند و به تدریج نو به نو
جلوههای تازه از خود ظاهر میکند. در روایت دکتر
سروش، علاوه بر منبع وحی و سنت نبوی، سنت مومنان
نیز واجد وجاهت و مشروعیت است. میتوان در ارزیابی
کم و کیف باورهای دینی، علاوه برآن مراجع نخستین،
به عقل جمعی و تاریخی مومنین و تجربیات زنده و
تاریخی آنان نیز تکیه کرد و بر آن مبنا نیز حکم
به وجاهت یا عدم وجاهت احکام مومنانه داد.
به این ترتیب، در روایت دکتر سروش، به جای آن
دایره تاریخی، بیشتر با یک زاویه سی درجه در بستر
زمان مواجهیم که نقطه آغاز آن دوران تنزیل است و
دو ضلع دیگر آن در تجربه تاریخی مسلمین هر روز
گشودهتر و گشودهتر میگردد. زمان از آن منطق
متوجه به یک نقطه در فراخنای زمان بهره نمیبرد.
احتمالاً همانطور که آن منطق زمانی دایره وار، رخت
بربسته است، آن منطق مکانی دایره وار نیز که تجلی
بخش امت اسلامی است، جایگاهی ندارد. چرا که تجربه
تاریخی و متنوع اسلامی نیز حاکی از کثرت غیر قابل
تقلیل به یک وحدت مکانی شده است.
در روایت جناب آقای سبحانی، زمان در حصر منطق
دایره وار مکان است، در روایت دکتر سروش، مکان در
منطق خطی و کشدار زمان، از هم گسیخته است.
در منطق جناب سبحانی، مومن مکلف است، اما خانه امن
دارد، در جهانی کاریزماتیک زندگی میکند، حساب و
کتاب از پیش شناخته شده است، مقید و مطیع است.
همواره با چشمانی توام با ادب به جهان مینگرد.
همیشه تلاش میکند تجربیات ملموس خویش را در پرتو
معارف پیشینی تاویل و تفسیر کند. چه بسا که
تجربیات مومنانهاش شیطانی از آب درآیند. در منطق
دکتر سروش اما، خانه امنی در کار نیست. مومن
انتخاب کننده است و در اضطراب زندگی میکند. حریم
میشکند. تجربیات تازه میکند و در پرتو تجربیات
تازه خود، ورقی بر دفتر ایمان میافزاید.
در یک کلام، بحث و جدل میان این دو بزرگوار، فی
الواقع بحث و جدل پیرامون تاریخ است. آیا تاریخ
حقیقتاً وجودی حقیقی است. هنگامی که تاریخ به یک
وجود حقیقی بدل میشود، هر رخداد که در تجربه
فردی مومن حاصل میشود و هر رویداد که در تجربه
جمعی مومنین حادث میگردد، آفرینشی نو روی
مینماید. اما در روایتی که تاریخ فاقد وجود حقیقی
است، مومنین فاقد هستی واقعی و حقیقیاند. حد
هستیشان تابع توان نیست بودنشان است. مثل حافظ که
حجاب خود است و باید از میان برخیزد، مومن نیز
ضرورت دارد از میانه برخیزد تا جوهر حقیقت بی سایه
حضور او تجلی کند.
در روایت جناب سبحانی، هویت جمعی مومنانه به
اعتبار وجه کانونی آن نقطه مقدس، به قوت و قدرت
حفظ شده است، اگر چه موقعیت خاص ایمانی فرد مومن
به چیزی گرفته نمیشود. اما در روایت دکتر سروش،
هویت جمعی مومنانه از هم گسیخته میشود تا حیات
عینی و ملموس و تچربه خاص مومن موضوعیت پیدا کند.
من احساس میکنم در جهان امروز، تداوم آن هویت
جمعی که جناب سبحانی از آن سخن میگوید بی قدر و
بها دادن به تجربه ملموس و عینی شخص مومن و ارزش
بخشیدن به خودی که هر روز قوت و نیروی بیشتری
میگیرد ناممکن است. مگر به بهای تحریک عاطفی که
چندان نخواهد پائید. در عین حال نمیدانم قدر و
بها دادن بیش از حد به تجربه مومنانه و اولویت
بخشی به خود مستقل فرد مومن نیز چگونه در فرایند
هدم هویت جمعی مومنانه میسر خواهد بود. به ویژه در
منطق عینی اسلامی که همواره به شدت سیاسی و جمعی
و معطوف و متکی بر هویات جمعی بوده است.
مثل یک آموزنده علاقهمند بحث را دنبال میکنم
باشد تا منطقی برای پیوند این دو خواسته به دست
آید.
|