www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 

بازگشت به صفحه اصلی 

 

 
مصاحبه ای در بارۀ نظریۀ سروش پیرامون وحی

 

 گفت و گو با محمد محق

 

نشریه "گفتگو"

 

 

گفتگو :
جناب استاد، اخیرا دکتر عبدالکریم سروش اندیشمند معاصر جهان اسلام نظریه ی بحث انگیزی را در مورد قرآن کریم مطرح کرد. در آغاز می خواستم از شما تقاضا کنم که اگر ممکن باشد به شکل بسیار مختصر گزارشی از نظریه ی آقای سروش مطرح کنید تا خوانندگان در جریان بیشتر بحث قرار بگیرند.


محق :
آقای سروش در مصاحبه ای که در بارۀ ماهیت وحی داشته گفته است که روح پیامبر(ص) مانند روح هرانسان دیگری الهی است، ولی با این تفاوت که جنبۀ الهی روح او ازقوه به فعلیت رسیده و با حق اتصال پیدا کرده است. این اتصال نه به معنای خدا شدن پیامبر بلکه به معنای خدایی شدن اوست، نوعی اتحاد معنوی با حق است، و این اتحاد زمینه ای می گردد که او وحی را دریافت کند، دریافت یک مضمون متعالی وبرتر از صورت و شکلی که متناسب ادراکات یک ذهن زمینی است. آن گاه که این مضمون و محتوای الهی وارد حوزۀ آگاهی و ادراک پیامبر می شود توسط مفردات و دستگاه مفهومی موجود در آگاهی بشری پیامبر جامه ای بر این مضمون کشیده می شود – وبه تعبیر فیلسوفان مسلمان - صورتی بر امر بی صورت افکنده می شود.

از این لحاظ که شکل وصورت وحی – نه مضمون و محتوای آن – در عالم آگاهی پیامبر(ص) پیدایی می یابد، به همان گونه که مصالح و مواد موجود در ذهن پیامبر مانند کلمات، تصاویر و دانش ها، در آفرینش شکل و صورت وحی – نه مضمون و محتوای آن! – نقش دارند، حالات روحی و قبض و بسط درونی او نیز خود را در این شکل بیرونی وحی نشان می دهند.

طبق این نظریه، پیامبر(ص) در کل از دو نوع آگاهی برخوردار بوده است. نخست آگاهی های مربوط به عالم طبیعت اعم از نباتات، جمادات، انسان ها، تاریخ، زمین، کیهان و... که منشأ آن ها آگاهی جمعی مردمان روزگارش بوده است با همان ویژگی های بشری یعنی قابل نقص و خطا، مانند – مثلا – آگاهی وی دربارۀ درختان خرما! این حوزه از آگاهی وی – طبق این نظریه - فاقد عصمت است. نوع دوم، آن آگاهی مخصوص و غیر متعارفی است که دربارۀ صفات خدا، حیات پس از مرگ، قواعد عبادت و... و در کل عالم ماورای ماده وکاینات بدست آورده است که منشأ وحیانی دارد. برای صورت دادن به مضمون بی صورت وحی از تصاویر و تعابیری استفاده شده است که مربوط به نوع نخست آگاهی است، یعنی برای توضیح – مثلا – قدرت، حکمت و دیگر صفات خداوند ازمثال ها، تشبیهات و استعاراتی از عالم طبیعت استفاده می شود که مربوط به آگاهی های عادی و متعارف ایشان بوده است، آگاهی های بدست آمده از رهگذر فرهنگ و دانش مردمان آن روزگار.

آن آگاهی مخصوص وغیر متعارف ذاتا وحیانی و فوق بشری است که به صورت روحی ناپیدا – اما قابل درک – در پیکرۀ عبارت و متنی این جهانی دمیده شده، واز این رهگذر به انسان ها رسیده است. در این جا عصمت مخصوص آگاهی های غیر عادی – و ذاتا وحیانی – پیامبر است، و آگاهی های عادی شان که از جنس آگاهی دیگر مردمان است، از این ویژگی برخوردار نیست.

گفتگو :
نظریۀ آقای سروش البته با واکنش های تندی نیز مواجه شد، هرچند که برخی با ایشان همنوایی کردند، ولی در مجموع طرح این نظریه می تواند پشتوانه های اسلامی داشته باشد؟


محق :
کسانی که با فلسفۀ اسلامی به ویژه شاخۀ اشراقی/عرفانی آن آشنا باشند می دانند که این نظریه اساسا از سوی عارف/فیلسوفان مسلمان مطرح گردیده و پیشینه ای دراز دارد. آقای سروش نه مبدع این دیدگاه است و نه چنین ادعایی کرده است!!

ازهنگامی که دانش ها و اندیشه های مختلف در بستر تمدن اسلامی آغاز به رشد و شکوفایی کرد، برخی مباحث مربوط به متافیزیک مورد توجه شماری از اهل علم و اندیشه قرار گرفت. کسانی با رویکرد کلامی بدین مباحث پرداختند، کسانی با گرایش فلسفی و کسانی نیز با نگرش های عرفانی.

ویژگی های دوعالم لاهوت و ناسوت، تفاوت های دو لایۀ مطلق و مقید وجود، تمایزهای دو ذات متناهی و غیر متناهی، نحوۀ مواجهه و برقراری ارتباط میان هریک با دیگری و چگونگی داد و ستد میان این دو، بخشی از مباحث اساسی و بنیادینی بود که میان طیف های فکری مختلف در تمدن اسلامی مطرح گردید.شماری از عارف- فیلسوفان مسلمان بر این باور بودند که آگاهی های آدمیان دوگونه است نخست آگاهی های عادی که از طرق متعارف و شناخته شده بدست می آید و کم و بیش در دسترس همگان قرار دارد. گونۀ دیگر، آگاهی های غیرعادی است که برای خواص (=انبیا و اولیا) حاصل می شود. گونۀ نخست درگوشه ای از ذهن اشخاص نقش می بندد و به شکل تدریجی و با مقدمات مناسب بدست می آید و قابل نقض و ابرام نظری است. اما گونۀ دوم از نوع تجلی و شعاعی است که در آیینۀ روح آدمی منعکس می شود.این گونۀ دوم آگاهی – طبق نظر این عده – در لحظات اتصال روحانی با عالم بالا، عالم لایتناهی، بدست می آید. آنان می گفتند روح – که از سنخ ماده نیست – بسیط است، همچنانکه عالم بالا نیز از خواص ماده مبرا است. در لحظۀ اتصال دو امر بسیط – که قابل تجزیه و ترکیب نیستند- مغایرت و دوگانگی ازمیان بر می خیزد ونوعی اتحاد صورت می گیرد که پیشتر نیز اشاره کردیم. این لحظه یک لحظۀ خاص است که از آن به لحظۀ جمع تعبیر می شود که درمقابل لحظۀ فرق قرار دارد. در این لحظۀ خاص، کثرت جایش را به وحدت می دهد و تنوع و تعدد پدیده ها همه به یک اصل واحد ارجاع می یابد، و وجود ظلی وسایه وار اشیا در برابر وجود حقیقی ذات مطلق رنگ می بازد و در حقیقت همۀ رنگ ها تبدیل به بیرنگی می گردد و به گفتۀ برخی عارفان در آن مرحله فرقی میان عاشق و معشوق و خود عشق باقی نمی ماند، و این تمایز ها و نام گذاری های متفاوت مربوط به مراحل پایین تر، مراحل فرق، کثرت وعالم رنگ ها و صورت ها است.

این همه البته در عالم بسیط روح اتفاق می افتد و در حوزۀ آگاهی و ادراک برتر خواص صورت می گیرد و از نوع آگاهی های متعارف حاصل در ذهن و خرد آدمی که امری این جهانی است، نمی باشد.

گفتگو :
جناب استاد، به نظر شما آنچه که با آقای سروش از در مخالفت صورت گرفت برخاسته از علایق دینی بود یا برخی مسایل سیاسی نیز این بحث را بیشتر داغ کرد؟


محق :
مخالفت با آقای سروش البته امری تازه نیست. این بار اما، انگیزه های مختلف در پس این امر قرار داشت، و انگیزۀ سیاسی بخشی از ماجرا است. آقای سروش سالیانی است که در مقام منتقد جدی قرائتی ایدئولژیک ازدین قرار دارد، قرائتی که کسانی با اتکا بدان – ازنظروی – برمسند اقتدار سیاسی و دنیوی تکیه زده اند. اوبا این جریان ماجراهای دور و درازی دارد، و هر بار سخنی از او مطرح می گردد، کسانی از اشخاص و چهره های مربوط به این جریان دربرابرش جبهه می گیرند، گاه به لعن و تکفیرش می پردازند و گاهی دیگر به حذف فیزیکیش – زیر پوشش ادای تکلیف شرعی – اشاراتی می رسانند.

اما گذشته از عامل سیاسی، می توان به سه عامل دیگر نیز در این زمینه اشاره کردکه هرکدام در مخالفت نه تنها با آرای دکتر سروش بلکه با هرگونه گرایش نو و دگراندیشانه، اثرگذار است.

یکی از این عوامل برمی گردد به فرهنگ عدم تسامح که در اغلب سرزمین های شرقی رواج تام دارد. در این فرهنگ جایی برای دگراندیشی، ابداع و نوآوری نیست. چیرگی روحیۀ جزم اندیشی و تعصب، و حقیقت را با تمام اضلاع و ابعادش درچنگ خود تصور کردن، و آن را ملک طلق خود به شمار آوردن، و دیگران را محروم و بیگانه از هرگونه حقیقتی پنداشتن، و دربارۀ آرای خویش هیچ گونه احتمال خطا را وارد ندانستن، و دیگران را به هیچگونه چانس و فرصت دستیابی به حقیقت سزاوار نینگاشتن، از جلوه های چنین فرهنگی است. در این فرهنگ مفهوم خطا و صواب همیشه با حق و باطل جابجا می گردد، و به جای آنکه طرف مقابل برخطا پنداشته شود، بر باطل قلمداد می گردد، و طبیعی است که در بحث رو در رویی حق و باطل جایی به تفاهم و آشتی نیست، بلکه اصل برغلبۀ حق بر باطل است و باید دماراز روزگارش برآورد! و هرگونه گامی در جهت گفتگو و تلاش در راستای تفاهم به معنای سستی در مسیر حق و کنار آمدن با باطل تلقی می گردد که از جوانب مختلف محکوم است!

در چنین فرهنگی، علاوه بر اینکه – برخلاف جهان توسعه یافته – جایی برای تفاهم میان نیروهای دینی و غیر دینی ومیان مذهبیون سکولار و مذهبیون غیر سکولار نیست، حتی میان فرقه ها و جناح های مذهبی نیز دریچه ای برای مواجهۀ عقلانی، قابل گشودن نیست. در چنین فرهنگی است که اقبال لاهوری با ساده ترین انتقاد از روحانیت و به کاربردن تعابیر فلسفی – عرفانی در گفتمان دینی خویش به راحتی تکفیر می شود، مودودی با طرح چند اجتهاد متفاوت در معرض شعار صد یهودی یک مودودی قرار می گیرد، شریعتی با نقد گوشه هایی از قرائت سنتی از دین، اسلام ستیز و مذهب برانداز شناخته می شود، دیگر تعجبی ندارد اگر سروش هم نه یک اصلاحگر دینی که یک مرتد و محارب با دین معرفی گردد...

درچنین فرهنگی سرانجام محتوم همۀ کسانی که گامی در مسیر تغییر و اصلاح بردارند و سخنی نو در اندازند، لعن و طرد و تکفیرخواهد بود. شیخ محمد عبده درتفسیر المنار، با اشاره به چنین فرهنگی، برخوردهای ستیزه جویانه با عالمان مسلمان در تاریخ اسلام را، ازابن رشد گرفته تا ابن تیمیه و... مصداقی برای این آیۀ قرآنی که دربارۀ یهودیان آمده، دانسته است : "أفکلما جاءکم رسول بما لاتهوی أنفسکم استکبرتم ففریقا کذبتم و فریقا تقتلون" یعنی : آیا چنین نبود که هرگاه پیامبری برای تان آمد همراه با پیامی که نفس های شما نمی پسندید تکبر پیشه کردید و در نتیجه شماری را تکذیب کردید د وشماری را به قتل رساندید...

عاملی دوم را نیز در این زمینه باید در نظر گرفت که از آن می توان به عامل هویت اندیشی تعبیر کرد. از اواخر قرن نزدهم که مسلمانان با حضور استعمار در کشورهای خود روبرو شدند و علاوه بر سرمایه های طبیعی، مواریث فرهنگی و هویت تمدنی خویش را نیز در معرض هجوم و حمله یافتند، این دغدغه تا امروز به صورت پیهم در ذهن و روان بسیاری از مسلمانان حضور داشته است که مراکزصلیبی، صهیونیستی و... می کوشند اسلام را به عنوان بخشی عمده از هویت شرقیان از آنان باز ستانند، و با فرو ریختن دیواره های این هویت زمینۀ نفوذ در فرهنگ و تمدن ایشان را مساعد سازند و آنان را از این رهگذر به بردگی و تبعیت کشند. ممکن است این تصور تا حدودی درست باشد، اما قطعا این، بخشی از ماجرا است نه همۀ آن.

چنانکه مرحوم مالک بن نبی و شماری دیگر از اندیشمندان مسلمان به تفصیل شرح داده اند بخش عمدۀ نابسامانی های مشرق زمین ریشه های درونی دارد و این تصور که همۀ مشکلات ما زادۀ دخالت ها و توطئه های بیرونی است، تصوری واهی وغیر علمی است. کسانی که به این تصور مبتلایند تمام توجه شان معطوف به چارچوب های هویتی مسلمانان است، و هرگونه تلاشی در راستای نقد درونی را خطری براین هویت و همسو با توطئه دشمنان اسلام می دانند. آنان تصور می کنند نگاه انتقادی به تاریخ مسلمانان زیر سئوال بردن اصالت ها است، هرگونه نقد اندیشه های رایج، نوعی تهاجم فرهنگی است، هرگونه اقتباس از دانش ها و تجارب دیگران، دنباله روی و تقلید از تمدن های بیگانه به ویژه تمدن غرب است. در این تصور، تمدن غرب یک کل تجزیه ناپذیر تلقی می شود که باید نه تنها دربست ردش کرد بلکه مبارزه با آن راباید تا درون خانه و آشیانۀ اصلیش پی گرفت و تا براندازی کاملش دست از تلاش نکشید. به همین ترتیب تمدن اسلامی یک کل تجزیه ناپذیر دیگر به شمار می رود که باید هم همۀ مفاخر را درهر عرصه ای بدان منسوب کرد و هم هرگونه عیبی را از آن به دور دانست.

هویت اندیشان مسلمان به هراسی شدید و سوء ظنی مضاعف گرفتارند، نه تنها سوء ظن شدید و افراطی به مخالفان فرهنگی – تمدنی شان که گاه ازجادۀ انصاف بسیار دورشان می کند، بلکه سوء ظن به نیروهای متفاوت اندیش درون تمدنی شان نیز.

بخشی از مخالفت ها با سروش از چنین سرچشمه ای آب می خورد، و این تصور به جان عده ای افتاده بود که شاید آنچه او ابراز داشته است بخشی از یک توطئه باشد که توسط حلقات تندروی مسیحی و یهودی طراحی شده وبا موضعگیری های پاپ بندیکت وکاریکاتورهای دنمارکی و فیلم هلندی پیوند داشته باشد. آنان ازیاد برده بودند که چنین دیدگاه هایی بسی پیش از این نیز مطرح شده بود، واقبال لاهوری درکتاب احیای فکردینی مواضعی نزدیک به دیدگاه های سروش مطرح کرده است، و ازسویی، سروش در برابر اظهارات پاپ و عملکرد کاریکارتوریست های دنمارکی مواضع انتقادی شفاف و قاطعی داشته است.
دراین میان عاملی سوم را نیزنباید ازیاد برد که عبارت است از نا آگهی به فلسفه و عرفان. شماری از کسانی که بر سروش تاختند از نوشته های خطابه ای – روزنامه ای شان پیدا بود که هیچگونه آگاهی فلسفی ندارند، ونمی دانند که به نقد سخنان یک فیلسوف عارف رفتن، نخستین پیش نیاز آن مجهز بودن به ابزارهای فلسفی – عرفانی است، وگرنه سخن گوینده را به خوبی فهم نمی توان کرد و به تبع آن جایی به نقد و رد هم نمی ماند. این دسته از منتقدان از پایگاه یک قرائت ساده و عامیانه از دین به مصاف سروش رفتند و با شیوه ای حشوی – اخباری اورا محاکمه و محکوم کردند. اینان گویا نمی دانستند که قرائت عامیانه ازدین، نه یگانه قرائت و نه هم لزوما درست ترین قرائت از نصوص دینی است، و در مباحث دینی باید از اصول تفسیر وقواعد هرمنوتیک دینی وسنت کلامی، عرفانی وفلسفی موجود در تمدن اسلامی با خبربود.

آنچه گفتیم البته به این معنا نیست که همۀ آنچه سروش گفته درست است وهمۀ آنچه منتقدان و مخالفانش ابراز کرده اند نادرست، بلکه هدف این است که شماری از منتقدانش با پیش فرض های نادرست یا همراه با خطاهای متودیک بدین میدان درآمدند، و این شیوه، مباحث را به بیراهه خواهد کشانید، چنانکه عملا کشانیده است.

گفتگو :
نفس آغاز چنین بحث هایی را به دور از صحت و سقم آن ها چقدر به حال تفکر و اندیشه درمیان مسلمانان مفید می دانید؟


محق :
کسانی که با سیر تاریخی اندیشه های کلامی مسلمانان آشنایند و نقش این رشته را در زمینۀ آشتی دادن فهم دینی با آگاهی های علمی و در زمینۀ بستر سازی عقلانی برای دینداری، می دانند در این شکی ندارند که در سده های اخیر، علم کلام اسلامی شدیدا دچار رکود گردیده است. زمانی که کلام و الهیات در یک فرهنگ دینی راکد می گردد، میان آگاهی های فرهنگی – تمدنی مردم که کم وبیش در حال تحول و دگرگونی است و فهم دینی شان، نا هماهنگی ها و به تدریج تضادهایی رخ می نماید و در آگاهی جمعی شان شکاف ها و گسست هایی ببار می آورد و این به تشوشات و آشفتگی هایی می انجامد که سیر تمدنی شان را لنگ و نارسا می سازد، چنانکه هم اکنون در جهان اسلام مشاهده می کنیم.

اگر قرار بر این باشد که مشرق زمین مسیر رنسانس و نوزایی خود را در پیش گیرد، ناگزیر یک گام اساسی در این راستا بازسازی معرفت و فهم دینی شان خواهد بود، تا مانعی برای شناخت جهان و واقعیت های روزگارشان نگردد و توانایی های شان را درجهت معکوس به کار نیندازد، به گونه ای که عملکرد پاره ای از جریان های تندرو مذهبی هم اکنون نشان می دهد.

تلاش هایی که در جهت پویا ساختن کلام و الهیات اسلامی صورت می گیرد باید بسی فراتر از تکرار و بازتولید فراورده های کلامی پیشینیان باشد، فراورده هایی که در زمانه هایی دیگر، و توسط نسل هایی دیگر با نیازها و راه حل هایی دیگر عرضه گردیده است.
مباحثی که آقای سروش و شماری دیگر از روشنفکران دینی به میان می کشند می تواند تا حدودی رکود موجود را بشکند و سرآغازی باشد برای حرکت دوبارۀ کلام اسلامی تا در کنار گفتمان های دینی روزگار ما جایی برای آن باز شود والهیات اسلامی هم نقش خود را در جهت دادن به مسیر فرهنگ و تمدن به دوش گیرد. فقدان الهیات پویا و پربار اسلامی درعصر حاضر یکی از عوامل اصلی سردرگمی ها یی است که گریبانگیر جریان اندیشۀ اسلامی است. به همین دلیل است که طیف ها و گروه هایی از مسلمانان در نحوۀ تعامل شان با شرایط نوین دنیا و چگونگی برخورد با تمدن موجود و طریقۀ ارتباط برقرار کردن با ملت ها و امت های دیگر به تصرفاتی دست می یازند که بر تشنج ها و تنش های موجود میان فرهنگ ها و تمدن ها می افزاید و اوضاع ملتهب را ملتهب تر می سازد. البته در این زمینه نقش تندروان تمدن ها و ادیان دیگر نیز نباید نادیده گرفته شود، چه تندروان مسیحی و چه تندروان یهودی و حتی تندروان سکولار.
اینکه سروش و امثال او ممکن است در متودهای انتخاب شده برای مباحث شان یا در نتایجی که از این مباحث می گیرند، دچار خطاهایی شوند، امری طبیعی است، واین احتمال دربارۀ دیگر اندیشمندان و نظریه پردازان نیز مطرح است، و راه جلوگیری از این خطاها بستن در بر روی این نوع مباحث نیست، زیرا درآن صورت الهیات و کلام بیجان موجود کاملا خواهد مرد، بلکه چاره بررسی علمی این مباحث با روحیۀ اپیستمولژیک است، نه موضع گیری های ایدئولژیک دربرابر آن ها و نه به راه انداختن هیاهوهای عامیانه و بدست گرفتن چماق تکفیر و کوبیدن آن بر سرهر اندیشۀ مخالف.
شیوع چنین مباحثی بالذات نیکو و برای رشد کلام اسلامی حیاتی و اجتناب ناپذیر است، و اگر اشکالاتی هست به صورت بالعرض است، و درست نیست از روندی که بالذات سودمند است به علت برخی اعراض آن جلوگیری شود، بلکه باید برای آن چارۀ مناسب جستجو گردد، و این امر با تحلیل ها و مطالعات علمی کاملا برآوردنی است.



گفتگو :
درمیان روشنفکران و دین ورزان جامعۀ افغانی به این گونه مباحث چگونه نگاه می کنند، آیا دروازه های این نوع نقد و تحلیل ها را درمیان افغان ها باز می بینید؟


محق :
جامعۀ افغانی جامعه ای بسته و توسعه نیافته است، و هاضمۀ فرهنگی چنین جوامعی مباحث نو و اندیشه های بدیع را برنمی تابد ونمی توان انتظار داشت به این زودی زمینۀ طرح افکار عمیق در این جامعه مساعد گردد، نه تنها در حوزۀ دین بلکه در هر حوزۀ دیگر هم.
هم اکنون افغانستان از فضای دموکراتیک مناسبی نسبت به اکثریت کشورهای منطقه برخوردار است، و آزادی بیان به شکل بی سابقه ای در این کشور نمایان است، ولی توسعه نیافتگی این جامعه به ویژه در حوزۀ فرهنگ سبب می گردد که از زمینه های موجود کمترین استفاده صورت بگیرد، یا هیچگونه استفادۀ اساسی در جهت نهادینه ساختن دموکراسی، آزادی بیان، کثرت گرایی، تسامح، دگرپذیری و مقوله هایی از این قبیل صورت نگیرد.
آنچه طرح مباحث نو در جامعۀ افغانی را به ویژه در حوزۀ دین با دشواری های بیشتری همراه می سازد گذشته از موضوع توسعه نیافتگی دو عامل دیگر است، نخست نبود سنت فلسفی دیرینه در این سرزمین، چنانکه خوانندگان نیز می دانند در چند صد سال اخیر هیچگونه فیلسوفی در سرزمین ما ظهور نکرده و آنانی هم که با فلسفه آشنایی داشته اند مانند استادان صلاح الدین سلجوقی و سمندرغوریانی و شماری دیگر تعداد انگشت شماری بوده اند که نتوانسته اند پایه گذار یک سنت فلسفی شوند و تفکر فلسفی را به روندی پایدار تبدیل کنند. این امرنه تنها فهم باسوادان ما را از دین کم عمق ساخته، بلکه فهم شان از دیگر قضایا را نیز سطحی و کم مایه گردانیده است، و بیجا است که بخواهیم بدون تقویت علوم عقلی و فلسفی شاهد شکوفایی اندیشۀ اسلامی در این سرزمین باشیم، زیرا در قرون اولیه ای که اندیشۀ اسلامی رونقی داشت به یمن حضور دانش های عقلانی یی بود که در آن روزگار درحوزه های دینی مسلمانان تدریس می شد. امروزه نیز ورود انواعی از رشته های علمی جدید به محیط های علمی و اکادیمیک ما لازم است تا اندیشۀ اسلامی در این سرزمین از لاغری و رنجوری موجود بدرآید.
مشکل دیگری که فراروی اندیشه های نوین دینی در این جامعه وجود دارد کاربست سیاسی دین درکشمکش های گروهی، قومی، سمتی و شخصی است. سالیان درازی است که در سرزمین ما از اسلام به شکل ابزاری استفادۀ سیاسی و بهره برداری دنیوی می گردد. آغاز ماجرا به دوران جنگ سرد بر می گردد، هنگامی که دولت ایالات متحده و همپیمان منطقه ای اش پاکستان برای ضربه زدن به رقیب آن دوران خود اتحاد جماهیر شوروی نیاز داشتند نیروهای مذهبی را در این جامعه بیسج کنند و دین را وارد یک درگیری سیاسی گسترده بسازند. از آن روزگار تا امروز گروه ها و جریان های مختلفی این مهارت را پیدا کرده اند که ازنام دین و برخی برداشت های دینی به راحتی استفادۀ سیاسی کنند، این گروه ها منتظرند بحثی در ارتباط با دین مطرح شود یا تصرف خطایی در گوشه ای ازجهان رخ دهد تا آنان شتابان به صحنه آیند و با حرارت خاصی خود را مدافع ارزش های دینی معرفی کنند و دراین راستا احساسات به خرج دهند، تظاهرات به راه اندازند، شعارهای حماسی سر دهند، مخالفان را به شدت مورد تهدید قرار دهند و به شکل عوام پسندانه ای میدان دار قضایای دینی شوند. این وضعیت وسیلۀ مناسبی است برای بسیاری از نیروهای گمنام و ازنظر افتاده ای که هیچ فرصتی برای تبارز و جلب توجه نیافته اند، تا نامی پیدا کنند و حرمتی بدست آورند و جایگاهی حاصل نمایند و پایگاهی ازآن خویش سازند و به نوعی از قدرت و نفوذ اجتماعی دسترسی یابند و بتوانند رقبای سیاسی یا ایدئولژیکی خود را به تهدید گیرند.
این روند که چندین دهه سابقه دارد، چنین ترفندها و شگردهایی را دراین جامعه نهادینه ساخته و متخصصان خاص خود را دارد، و ابزاری است برای جلوگیری ازبسیاری اصلاحات وتغییرات زیرساختی فرهنگی که لازمۀ هرگونه تحول و حرکت به جلو است. درچنین وضعیتی آن عده از اهل اندیشه که دارای تحلیل ها و نظریه های قابل طرحی در زمینۀ دین یا سیاست و اجتماع و فرهنگ هستند، ترجیح می دهند راه عافیت در پیش گیرند و خودرا بانیروهای ماهر و چیره دست درشیوه های پوپولیستی و لمپنستی رویاروی نسازند.
با این هم، نگاهی به عملکرد جریان های مختلف در این جامعه و پیامد های زیانباری که به همراه داشته است، این فکر را قوت می بخشد که نیروهای آگاه جامعه در اثر مواجه شدن به بن بست های کلانی که تحولات شتابان عصر حاضر فراروی جوامع بسته و فرهنگ های راکد و توسعه نیافته قرار می دهد، به ناگزیر به قرائت های نوین دینی روی می آورند تا راهی برای عبور از این بن بست ها بیابند. مطالعات تخصصی در حوزه های دین شناسی، جامعه شناسی، روان شناسی اجتماعی، سیاست و ... براین باور صحه می گذارد و آیندۀ نواندیشی دینی را تابان نشان می دهد... هرچند با اندکی تأخیر!!