www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 

بازگشت به صفحه اصلی 

 خرداد 1388

 

 

اندر جدال گلادیاتورها

 

محسن مشايخي فرد

 

 

«من هيچ‌گاه ابتدائاً با كسي عتاب عنيفي نكرده‌ام و كلام درشتي نگفته‌ام بل همواره با شكران شكري و گاه با ترشان ترشي مي‌كنم، و وقتي از دست بدخويي خرمني حنظل مي‌خورم او را به جرعه‌اي سركه ميهمان مي‌كنم... نزديك‌بينان، اندک سرکه ترش را مي‌بينند اما انبوه حنظل تلخ را نمي‌بينند و زبان به انتقاد مي‌گشايند.»                 عبدالكريم سروش

چند روزي است كه دنبال فرصتي مي‌گردم تا مطلبي درباره‌ي مجادله‌ي لفظي محمود دولت‌آبادي و دكتر سروش بنويسم. نمي‌دانم چرا هربار كه فرصتي دست مي‌داد كاري يا بهانه‌اي پيش مي‌آمد و ناگزير اجراي نيت خود را به فرصت بعد محوّل مي‌كردم؛ اما ديشب در يكي از شبكه‌هاي ستلايت برنامه‌اي ديدم مرتبط با همين قضيه و از آنجا كه عفونت عوام‌زدگيِ مجري برنامه ـ‌كه در «سرزمين جاويدِ» خود با داعيه‌ي عقل محوري و علم گرايي به پندار خود كالبد خرافه مي‌شكافد حال آنكه در لباس مغلطه ستيزي مغلطه بر مغلطه مي‌بافد‌ـ مشامم را به سختي آزرد تصميم گرفتم با نگاشتن سطوري چند بلكه هواي روحم را از آلايش عالِم‌نمايانِ شعبده‌باز بپالايم و تازه كنم. اما براستي قصه چيست؟

ظاهر قصه مي‌گويد كه نويسنده‌اي بزرگ (محمود دولت‌آبادي) كه از سايه‌ي سنگين اختناق در فضاي فرهنگي كشور بخصوص در حوزه‌ي نشر كتاب به تنگ آمده نويسنده‌ي بزرگ ديگري را (عبدالكريم سروش) به جرم آنكه روزگاري عضو مجموعه‌اي (ستاد انقلاب فرهنگي) بوده كه اختناق فرهنگي را نهادينه كرده، بر دارِ سخنِ خويش آونگ مي‌كند و در عوض از مردي دفاع مي‌كند (ميرحسين موسوي) كه به زعم او قادر است همچون قهرمانان قصه، ناگهان ظهور كند و طومار اين بي‌رسمي‌ها را در هم بپيچد بلكه اهالي فرهنگ در اين ديار بتوانند بار ديگر نفس بكشند و بي‌ هراسي از تيغ شب‌پرستان در وصف آفتاب سخن بگويند. از آن سو اما فيلسوفِ محكوم كه از زخم اين نقدِ مكرر، جراحات كهن بر دل دارد هنگاميكه اينبار از اكابر گردنكشان نثر، پهلواني را مي‌بيند كه با تيغ زبان و سخن به شكافتن اين جراحات آمده است، البته از هيچ لغزش او نمي‌گذرد و به گردش قلمي بي‌رحمانه بر خاكش مي‌افكند؛ بي‌رحمانه به تمام معني كلمه!

سروش به شهادت بسياري مصاحبه‌ها و دست‌نوشته‌هايش بارها و بارها در پاسخ به اين شبهه و اتهام به تبيين و توضيح نقش خود در ستاد انقلاب فرهنگي پرداخته و با اين وجود بي‌گمان تكرار اين قبيل حملات كه اغلب از شوائب سياسي نيز بكلي مبرّا نيست، رفته رفته فيلسوف خونسرد و مهربان را نيز بر سر خشم آورده و ديگ غيرتش را به جوش، طوريكه وقتي حريف پرآوازه‌اي مي‌يابد كه با گام‌هايي سست به ميدان آمده ديگر امان نمي‌دهد و خشم فروخورده‌ي ساليان را يكنفس بر سرش آوار مي‌كند.

قصدم در اينجا اين نيست كه به ابعاد اين اتهام بپردازم كه سروش و يارانش بارها خود چنين كرده‌اند. اينكه انقلاب فرهنگي و نه ستاد انقلاب فرهنگي باعث تعطيل دانشگاه‌ها شد؛ و اينكه انقلاب فرهنگي مقدم است بر ستاد انقلاب فرهنگي؛ و اينكه انقلاب فرهنگي را در آن فضاي ملتهب و انقلابيِ سال 58 خودِ دانشجويان از درون دانشگاه‌ها شروع كردند نه سروش از ستاد انقلاب فرهنگي؛ و اينكه تعطيل دانشگاه‌ها محصول انقلاب فرهنگي بود و بازگشايي آن محصول ستاد انقلاب فرهنگي؛ و اينكه سروش تنها يكي از هفت عضوِ ستاد بود و از همه‌ي اعضا جوانتر؛ و اينكه مسئوليت اين هفت عضو تنها اسلاميزه كردن دروس و فضاي دانشگاه بود و كميته‌هاي پاكسازي، مستقل از آنها عمل مي‌كردند؛ و اينكه او در ستاد انقلاب فرهنگي در پي «آزادي آكادميك» بوده و در سال 60 در يك سخنراني جنجال‌ آفرين، علم را «وحشي و بي وطن» خوانده كه قيود شرقي و غربي و اسلامي و غير اسلامي را برنمي‌تابد و در اين باب حتي در حضور آقاي خميني با آقاي بهشتي به مباحثه و محاجّه نشسته؛ و اينكه او به ياريِ برخي مسئولين توانست از اخراجِ فله‌اي دانشجويان توده‌اي جلوگيري كند؛ و اينكه دو بار از مسئوليت خود استعفا كرد و آقاي خميني نپذيرفت؛ و اينكه پس از بازگشايي دانشگاه‌ها هنگاميكه ستاد انقلاب فرهنگي تبديل به شوراي انقلاب فرهنگي شد در اولين جلسه‌ي شورا صرفاً جهت ارائه‌ي استعفاي خود حاضر شد و از آن پس ديگر در دولت هرگز مقامي و منصبي نپذيرفت اگر چه در دوره‌اي تصدي وزارت علوم نيز به وي پيشنهاد شد؛ و اينكه ستاد انقلاب فرهنگي هرگز دستورالعملي براي اخراج استادان صادر نكرد در حالي كه شوراي انقلاب فرهنگي كه سروش عضو آن نبود مرتكب چنين اقدامي شد؛ و اينكه رؤساي دانشگاه‌ها و دانشكده‌ها خود رأساً زير نظر وزارت علوم، اساتيدِ به اصطلاح مسأله‌دار! را اخراج مي‌كردند و سروش نام برخي از آنان را در نوشته‌ها و مصاحبه‌هايش ذكر مي‌كند و....

با اين وجود حتي اگر بدون در نظر گرفتن مقتضيات فضاي ملتهب و هيجان‌زده‌ي آن روزگار، سروش را يكسره از همه‌ي آن لغزش‌ها مبرّا ندانيم بايد از وي به تناسب ميزان نقشي كه در آن مجموعه داشته سؤال كرد و البته غفلت از نقش ديگران در آن ماجرا گذشته از آنكه به كتمان برخي حقايق تاريخ معاصر مي‌انجامد از آلايش سخن به انواع اغراض سياسي و غير سياسي خبر مي‌دهد. سروش خود بي آنكه خويش را بكلي از آن لغزش‌ها بركنار جلوه دهد منصفانه در جايي به همين نكته اشاره كرده است: «گمان كه هيچ، من يقين دارم كه در آن دوران پرآشوب و بي‌قانون، تندروي‌ها و بي‌رسمي‌ها و بي‌رحمي‌ها فراوان رخ داده است. و آنرا انكار نمي‌كنم. و نيز خود را در همه شؤون جايزالخطا و پرلغزش مي‌دانم. اما نوشتن همه گناه‌ها در كارنامه يك خادم غيرمسئول را نشانی از بی صداقتی و خصومت شخصی... مي‌دانم.»

براستي جاي سؤال است كه هدف از طرح اين همه اتهام بي ارائه‌ي مدركي و مصداقي چيست؟ اگر انگيزه‌ي پرسندگان  و مدعيان، وصول به پاسخ و نور تاباندن بر حقايق مكتوم و مبهم تاريخ معاصر است، سروش بارها و بارها صبورانه و گاه تنگدلانه، به صراحت و گاه با كنايه به تمامي سؤال‌هاي ريز و درشت‌شان پاسخ داده است؛ و اگر قانع نگشته‌اند و از او به كمتر از اعتراف به گناه و معذرت از لغزش، خرسند نيستند به شهادت جمله‌ي منقول در فوق، سروش خود را در همه‌ي شؤون «جايزالخطا و پرلغزش» دانسته است. اما دغدغه‌ي پرسندگان از لون ديگري است!

استاد عزيزم حضرت دولت‌آبادي بر من ببخشايند اگر ناخواسته از رشحه‌ي قلمم صبغه‌ي جسارتي بتراود؛ اما سخن، درست بگويم، به حرمت قلم نستوه ايشان سوگند كه شأن جليلشان را كه سرمايه‌اي ملي است و مايه‌ي غرور و عزتِ شيفتگان ادبيات اين ديار، دستاويز اغراض سياست‌ورزان نمي‌توانم ديد. نگرانم كه مبادا در پي حمايتِ دكتر سروش از يك كانديداي رياست جمهوري، فعالان ستاد رقيب به خطا از وجهه‌ي استادِ ناديده‌ام دولت‌آبادي براي برقراري تعادل و توازن قوا سود جُسته باشند. به گمانم ريشه‌ي اين قصه نه به انقلاب فرهنگي سال 58، كه به مصاحبه ی اخير نوشابه‌ اميري با سروش بازمي‌گردد.

سروش در آن مصاحبه صراحتاً‌ از كروبي دفاع كرد و او را بيش از ساير نامزدها «مرد عمل» دانست و در باب موسوي سخناني درشت گفت كه به مذاق ياران موسوي و بسياري از ياران خود سروش كه پيرامون موسوي گرد آمده بودند خوش نيامد. وي در فرازي از آن مصاحبه گفت: «من در سخنان آقای موسوی، نکته تازه‌ای نمی‌بینم. در عملکردش هم کار دلچسبی مشاهده نمی‌کنم. گمان می‌کنم با افکار پیشین‌اش وداع نکرده است و علیرغم اینکه گاهی در سخنرانی‌ها، اشارات تازه‌ای دارد، اما ریشه‌ها، همان ریشه‌های پیشین است و رگه‌های نگران کننده‌ای در سخنان ایشان وجود دارد. در عمل هم بیست سال نشست و ظلم‌ها را تماشا کرد و لب از لب نگشود: "قربان تمکینت شوم می‌بین و سر بالا مکن".»

چند روز بعد يعني در 22 ارديبهشت در ستاد 88 ميرحسين موسوي ـ‌كه در آن روز محل اجتماع و شعرخواني شاعران در دفاع از ميرحسين بودـ ناگهان ميهمان بزرگي سرزده رخ نمود. محمود دولت‌آبادي به دعوت آقاي مسجدجامعي پا به اين محفل نهاده بود تا شور مضاعفي به ستاد ببخشد. شايد گله‌مندي آقايان از بي‌مهريِ سروش و حمايتش از رقيب، ناخودآگاه در دل دولت‌آبادي ـ‌كه از مسجدجامعي و دوران وزارتش به نيكي ياد مي‌كند‌ـ اثري نهاده باشد تا وي مقدمات سخن را بگونه‌اي بچيند كه سرانجام آنكه بر خاك مي‌افتد فيلسوفِ حاميِ رقيب باشد (پژوهنده را راز با جناب مسجدجامعی است!). چنين بود كه دولت‌آبادي بي آنكه از ابتدا نامي از سروش ببرد پنهاني پاشنه‌ي آشيلِ او، انقلاب فرهنگي، را هدف گرفت و هنگاميكه اصابت تير را محقق‌الوقوع دانست تير از شست رها كرد و سروش را به صراحت، مخاطب قرار داد و به قياس لقب كروبي (شيخ اصلاحات) او را «شيخ انقلاب فرهنگي» و «علمدار» آن ناميد؛ عناويني كه نه تاريخ بر آن صحه مي‌گذارد و نه البته اهل انصاف.

بي گمان هنگاميكه دولت‌آبادي به بانگ بلند، انقلاب فرهنگي را «اقدامي غير قانوني» مي‌خواند و آن را به عنوان «رفتار شنيعي» كه «باعث شد بهترین فرزندان این مملکت بگذارند بروند» مي‌نكوهيد و ميرحسين را درصورتي كه بتواند آب رفته را به جوي بازگرداند ستايش مي‌كرد و مي‌گفت «از رای دادن به او پشیمان نخواهیم شد» روحش هم خبر نداشت كه اگر سروش كمتر از دو سال عضوي از اعضاي ستاد انقلاب فرهنگي بود و سرانجام استعفا كرد، جناب ميرحسين موسوي سال‌هاي سال بر اين مقام تكيه زده بوده‌اند! و اين طنز تلخ، چگونه روحِ شيفتگان فرهنگ را در اين سرزمين به گريه نيندازد كه سياست‌ورزان كوتاه قامت، غول‌هاي فرهنگي را به تعبير سروش همچون گلادياتورها اينگونه به جان يكديگر مي‌اندازند تا در كشاكش آنان شهوت قدرت پرستي خود را اطفا كنند. و اينچنين بود كه سروش بر لغزش دولت‌آبادي نبخشود و استخوان‌هاي پيرمرد را درهم شکست.

اگر امروز از جوانان بخواهيم كه پنج تن از سياستمداران دهه‌ي چهل را نام ببرند از هر ده تن به جرأت مي‌توان گفت هشت تن نمي‌توانند تعداد نام‌ها را به پنج برسانند اما اگر بجاي سياستمداران، از شاعران و نويسندگان آن دوران بپرسيم ذكر نام‌هايي چون شاملو، فروغ، سهراب، آل‌احمد، اخوان و... محتاج صرف زمان بسيار نيست. جوانانِ پنجاه سال ديگر نيز حكم خواهند كرد كه كداميك را شوقمندانه‌تر به حافظه‌ي خود خواهند سپرد: موسوي و كروبي را؛ يا دولت‌آبادي و سروش را.

 

 

 

منبع

 

 

بازگشت به درباره دکتر سروش