www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 
 
تیر87
 
 طبيعت الهي يا الهيات طبيعي‌

 

در نقد تفسير جديد از وحی

بخش دوم وپاياني‌

 

 

"بهاءالدين خرمشاهي"



تعارض احتمالي قرآن با علم‌

تعارض احتمالي علم و دين ظاهراً از معركه‌ها و شايد به اعتقاد بعضي حتي از مهلكه‌هاي دين‌پژوهي است. اما از قديم‌الايام متكلمان حوزه‌ هر ديني و در عصر جديد فيلسوفان دين در مقام چاره‌انديشي و رفع تعارض برآمده‌اند، و در مجموع اين كوششها كارساز مي‌نمايد، و البته همه صاحبنظران اين عرصه، ازجمله خود استاد سروش هم بايد نظر يا نظريه‌هايي براي آن نو به نو بينديشند و همانند رفتار خود علم، آن را روندي دراز آهنگ بدانند كه مجموع آرا و انديشه‌ها امروز يا فرداي نزديك يا دور مي‌تواند به رفع اين تعارض بينجامد. شرط اول قدم آن است كه علم را همه‌دان و همه‌توان نينگاريم، چنانكه واقعاً هم نيست. اعتماد و اعتقاد افراطي به علم يعني سيانتيسم‌‌ ‌‌(Scientism) در قرون پيشتر شايع‌تر بود؛ اما امروزه با تأسيس رشته‌هاي فلسفه‌ علم و علمِ علم (علم‌شناسي) دست‌كم مي‌دانيم كه علم در حوزه‌ خاصي، همواره موقت و به صورت قابل اصلاح و قابل تصحيح نظر مي‌دهد. آزمون و خطا هنوز و هميشه با علم است و نيز اسطوره‌ استقراء كه اتقان نهايي ندارد و حتي قياس كه در اغلب موارد همان استقراي معكوس است.

الف) تازه اگر شبهه را قوي بگيريم و علم را دستگاه معرفتي و معرفت بخش بي‌خدشه بدانيم، باز به اينجا مي‌رسيم كه گيريم هرچه علم است، قطعي (/يقيني) است؛ اما چه بسيار قطعيات و يقينيات هست كه علمي نيست.

امروزه (قرن بيستم و اوايل قرن بيست و يكم) علم ديگر از حوزه‌ خود و مسائل و مشكلات خود خروج نمي‌كند. در را‡س علوم منطق و رياضيات هست كه اتقان آنها از صوري بودن و همانگويانه بودن آنهاست. سپس يك پله كمتر قطعي، علوم طبيعي هست، همين‌طور فنوني چون پزشكي كه باز هم كمتر قطعي است، سپس به علوم اجتماعي مي‌رسيم كه باز هم كمتر قطعي است، و بعد از آن به علوم انساني مي‌رسيم كه درواقع معارف است.

نظر پيش‌نهاده‌ بنده --- كه مانند اغلب نظرها غيرقطعي و غيرنهايي است -- اين است كه ما چند حوزه‌ معرفتي مستقل و خودمختار داريم: فلسفه، علم، اخلاق، دين، عرفان، و سرانجام هنر. اينها كه فلسفه‌ مضاف خاص خود را هم پديد آورده‌اند (فلسفه‌ فلسفه، فلسفه‌ علم. فلسفه‌ اخلاق، فلسفه‌ دين و بقيه) هريك در حوزه خود دادگاه صالحه براي رسيدگي به مسائل خود هستند. به اين معني كه علم (كدام علم؟ مجموعه‌ علوم، يا <فلسفه‌ علمي>؟) نمي‌تواند هنر يعني يك غزل يا يك قطعه موسيقي يا يك تابلو يا يك داستان و غيره را رد يا قبول كند. حرفهاي هنري يك هنرمند، ارزش علمي ندارد، مگر دانشمندان بپذيرند. به همين ترتيب حرفهاي فلسفي يك دانشمند هم درباره و در زمينه‌ فلسفه وقتي ارزش فلسفي دارد كه جامعه يا لااقل يك مكتب عمده‌ فلسفي آن را بپذيرند.

اين تنقيح مناط، تا حدودي مشكل‌گشاست. يك مثال روشنگر ديگر مي‌زنيم. اگر علم (يا سخنگويانش كه معلوم نيست چه كساني هستند) در مورد وجود خداوند از نفي و اثبات حرفي بزنند، چنانكه لااقل در قرون پيش كه حوزه‌ دقيق علم روشن نبود، مي‌زدند، از نظر جامعه مؤمنان فرق عمده‌اي نمي‌كند؛ في‌المثل اگر علم كيهان‌شناسي به اين نتيجه برسد كه كيهان خودبه‌خود به صورت خودآفرين يا با علت دروني، يا براثر صدفه (تصادف/ اتفاق) يا بي‌علت پديد آمده، فيلسوفان با رهيافت خود اين حرفها يا حكمها را نامعقول و لذا نا ممكن ارزيابي مي‌كنند، و اگر شبهه را قوي بگيريم و بگوييم علم يا فلسفه اين قضيه را كه خداوند وجود دارد، به نحو علمي يا فلسفي رد كند، حتي همه دانشمندان منفرد و فيلسوفان هم آن را نمي‌پذيرند، تا چه رسد به جامعه‌ مؤمنان؛ زيرا قاطبه‌ مؤمنان از طريق علم يا فلسفه به وجود خداوند ايمان نياورده‌اند، تا از احكام يا حتي استدلالهايي آن گونه، از ايمان خود دست بردارند، و هكذا در ساير حوزه‌ها. ب) پيش نهاده‌ ديگرم اين است كه خداوند دانا و تواناي مطلق براي آنكه جاودانگي را در كتابي كوچك يعني قرآن بگنجاند، قطاع و قبضه‌اي از فرهنگ زمانه (اوايل قرن هفتم ميلادي / محيط عربستان) را برمي‌گيرد. در اين برگرفته زبان، عادات زباني، اعتقادات حنفا، بخشي از فرهنگ يا شبه فرهنگ عصر جاهليت با رسوم آن و دهها چيز ديگر وجود دارد، كه بعضي از احكام مرسوم آن مانند حج را امضا (تأييد) مي‌فرمايد، بعضي مانند ايلاء و ظهار و لعان و طلاق بي‌حد و حساب را اصلاح مي‌كند، و بعضي مانند زنده به گور ساختن دختران و ربا و ريا و زنا را بالمره رد مي‌كند؛ زيرا خداوند زبان خاصي ندارد، بلكه متكلم يا ايجاد كننده‌ تكلم در هر چيز و كس است؛ في‌المثل با حضرت ابراهيم(ع) با وحي به زبان آرامي، با حضرت موسي(ع) به عبراني، با عيسي(ع) به سرياني و با پيامبر ما(ص) به عربي سخن گفته است. در مورد موسي(ع) خداوند او را به كوه طور دعوت كرد و سپس بر بوته‌ مشتعل تجلي كرد: <و چون به نزديك آن [آتش] آمد، از كرانه‌ وادي ايمن، در جايگاه متبركه از درخت ندا داده شد كه: اي موسي، من خداوندم، پروردگار جهانيان.> (قصص،30). وقتي كه خداوند با شي (شجره‌ طور) سخن گفته باشد، چگونه بعيد است و استاد سروش استبعاد مي‌كنند كه با شخص، آنهم شخصيت والا و مقربي چون حضرت ختمي مرتبت، سخن به وحي خود گفته باشد؟ و در قرآن آمده است كه: <خداوند بهتر مي‌داند كه رسالت خويش را در كجا [و برچه كسي] قرار دهد...> (انعام،124). همچنين شهره‌ آفاق است كه حضرت موسي(ع) را از آن جهت <كليم‌الله> خوانده‌اند كه خداوند با او با كلام خويش سخن گفت و همكلام شد: <و خداوند با موسي [بي‌ميانجي] سخن گفت... آري، خداوند به [صحت] آنچه بر تو نازل كرده است، شهادت مي‌دهد، آن را به علم خويش نازل كرده است و فرشتگان نيز شهادت مي‌دهند و خداوند گواهي را كافي است.> (نساء،164،166).

آقاي دكتر سروش كوشيده‌اند وحي قرآني را بي‌ميانجي و با حذف جبرئيل (روح‌القدس) از اين رابطه نشان دهند كه چندين آيه‌ قرآني - بيش از آنها كه نقل كرديم - بروجود و صحت اين رابطه تصريح دارد. نمادين يا خيالين انگاشتن فرشتگان، در آيين مسلماني نيست. خداوند در وحي نامه‌ قرآني [يا به تعبير و تفسير دكتر سروش: حضرت محمد در كتاب و حياني خودش] بارها به ضروري بودن اعتقاد به كتابهاي آسماني و فرشتگان و پيامبران تصريح كرده است(از جمله: بقره، 98، 177، 285). گفتني است كه ايشان در زماني به انكار فرشته(گان) برخاسته‌اند كه در اقامتگاه موقت و فعلي ايشان (آمريكا) چندين و چند گروه (دپارتمان) فرشته شناسي در دانشگاههاي آن سرزمين برپا شده و به قراري كه شنيده‌ام، قدر جامع حرف پژوهندگان آنها اين است كه فرشتگان موجوداتي مجرد (غيرمادي) ولي داراي تشخص و هويت‌اند.

به آن نظر يعني بازتاب دادن خداوند فرهنگ زمانه را در وحي خود بازگرديم، كه مشروح آن تحت عنوان <بازتاب فرهنگ زمانه در قرآن> (نظريه‌اي موقت) در نشريه‌ قرآني بينات (شماره‌ پنجم، سال 1374) چاپ شده و از صاحبنظران براي اصلاح و تهذيب آن در آغاز همان مقاله مدد خواسته‌ام و صاحبنظران قرآن پژوهي چون حجت‌الاسلام والمسلمين محمدعلي ايازي، استاد مصطفي حسيني طباطبايي، و جناب هادي مؤذن جامي و چند نفر ديگر به آن جواب داده‌اند.

نظر بنده با نظر دكتر سروش و هم انديشان ايشان كه مي‌گويند فرهنگ زمانه در قرآن رسوب و رسوخ كرده فرق دارد. آنان فرهنگ زمانه را فاعل و بلكه فعال مي‌دانند؛ ولي من آن را قابل و خداوند را مطلقاً فعال مي‌دانم. همين است كه نظر من از آغاز تا انجام خدا محوري، و نظر استاد سروش و هم انديشان طبيعت، يا جامعه محوري است. يا دقيق‌تر بگويم هم برذهن و زبان حضرت پيامبر(ص) و هم برجامعه و زمين و زمانه‌ او كه با هم تعامل دارند استوار است.‌

هدف نظري كه پيش نهاده‌ام، اين است كه اگر فرضاً در قرآن كريم گزاره‌هايي خلاف علم باشد و با علوم بلاغت و انديشه‌ كلامي نتوان توجيه و تأويلي عقل پسند براي آن پيدا كرد، نه در علم الهي و علّام‌الغيوب بودن حضرتش شك كنيم، نه چنين بينگاريم كه وحي الهي منشأ بشري دارد.

پ) اگر شبهه را قوي بگيريم و بگوييم در قرآن چند فقره گزاره‌ خلاف علم امروز وجود دارد، باز راه چاره اين نيست كه در كلام وحياني شك كنيم؛ زيرا:

1) مي‌‌توان گفت علم بشري كه كاملاً رنگ بشري دارد و مانند همه‌ معارف بشري به قدر طاقت و توان ديروز و امروز اوست و دائم‌التحول و رو به اصلاح و تهذيب و تكامل است و در هر دهه به اندازه‌ يك سده‌ پيشين پيش مي‌‌رود، چه بسا روزي به جايي برسد كه حل اختلاف و رفع تعارض احتمالي بشود.

2) با بشري انگاشتن وحي هم كه آقاي سروش و هم‌انديشان ايشان اعتقاد دارند و وحي را حاصل كمال معنوي و تقرب فوق‌العاده و فوق‌الطاقه‌ حضرت محمد(ص) مي‌‌پندارند، جاي اين سئوال هست كه: چرا اين كمال و اين تقرب و اين اتصال پيامبر با خداوند نتوانسته است خدشه‌ها و خلاف آمدهاي علمي قرآن را برطرف سازد؟

ت) عده‌اي از قرآن پژوهان، به ويژه در عصر جديد بسياري گزاره‌ها و بينشهاي پيش‌بينانه‌ علمي در قرآن يافته‌اند و هر روزه بيشتر مي‌‌يابند. اين توان، چنانكه مي‌‌گويند نه در ذهن پيامبر(ص) و در ظرف زمان و زمينه و زمانه‌ فرهنگي او بوده، لاجرم سرچشمه‌ استعلايي و الهي دارد.‌از اين گونه است <رب‌المشارق و المغارب> (معارج، 40)، <كلّ في‌فلك يسبحون> (انبياء، 33)، <مَرَج البحرين> (فرقان، 53 و براي شرح علمي قابل توجهي از آن ر.ك: مقاله‌ دكتر ابراهيم يزدي، در دانشنامه‌ قرآن و قرآن پژوهي) نيز نكات مهمي درباره جنبه‌هاي علمي باد و باران، ر.ك: كتاب باد و باران در قرآن، نوشته‌ شادروان مهدي بازرگان؛ نيز تطبيق نظريه‌ تكامل با داده‌ها قرآني، از جمله، ر.ك: كتاب خلقت انسان، از شادروان يدالله سحابي؛ نيز اشاره‌ تصريحي / تلويحي قرآن به جاذبه‌ زمين يا بين اجرام آسماني در آيات 2 سوره‌ رعد، و 10 لقمان كه از خلقت آسمانها (و طبعاً اجرام آسماني) با ستونهاي نامرئي سخن گفته شده است. نيز گويند نكات مهمي در زمينه‌ جنين‌شناسي در قرآن آمده است. نيز به نقش كوهها در تعادل زمين اشاره شده.

ث) اگر هم صدها اشاره‌ صريح و پيش‌بيني دقيق علمي در قرآن كريم بود، اعتقاد قاطبه‌ مسلمانان را در وحيانيت قرآن، چندان بيشتر و بهتر نمي‌ساخت. و عكس آن هم در مورد تعارضهاي احتمالي علمي است كه بسياري از قرآن‌پژوهان همفكر با بنده به دلايل پيشگفته و بعدي از آنها و احتمال برخوردشان باعلم، تزلزل خاطر پيدا نمي‌كنند. دكتر سروش در يكي از مقاله‌ها‌شان نوشته‌اند كه پيامبر اكرم(ص) نمي‌دانستند كه نخل دو پايه است و نر و ماده دارد؛ چرا در حديثي كه اين مسئله را نقل مي‌‌كند، شك نمي‌كنند؟ چيزي كه مسلم است در قرآن كريم، در مورد نخل به <صنوان و غير صنوان> اشاره شده است (رعد، 4) كه به معناي نر و ماده است (ر.ك: كتاب <گل و گياه در هزار سال شعر فارسي>، نوشته‌ دكتر بهرام گرامي).

ج) اينك به توضيح چند مسئله مي‌‌پردازيم كه ايشان غير علمي بودن آنها را مايه‌ وهن قرآن شمرده، و بر مبناي اين احساس، به آيت‌الله جعفر سبحاني پيشنهاد و بلكه توصيه كرده است كه دست از ديدگاه اسطوره‌اي كهن و ناكارآمد قديم براي فهم وحيانيت قرآن بردارند:

يك) اين مورد را ايشان اشاره نكرده‌اند، اما ديگران گفته‌اند و خرده گرفته‌اند، و آن <تسبيح اشيا> است (سوره‌ اِسراء، 44) نيز تسبيح گفتن رعد به حمد خدا (رعد، 13) بسياري از اهل فضل و مفسران و عارفان (از جمله صريحتر از همه مولوي) اين تعبير را به معناي حقيقي گرفته‌اند و در آن غرابتي نديده‌اند؛ اما اكثر خوانندگان قديم و جديد قرآن، اين معني را غريب مي‌‌يابند. بهترين پاسخي كه مفسران و متكلمان عقل‌گرا براي آن يافته‌اند، اين است كه آنها به زبان حال (نه زبان قال) يعني به صرف وجود و نحوه‌ وجود يا كاركردشان بر وجود و وحدانيت خداوند آفرينشگر خود، گويي به نحوي گواهي مي‌‌دهند. به قول قدما تسبيح آنها <تكويني> است. قياس كنيد با گفته سعدي:

برگ درختان سبز در نظر هوشيار

هر ورقش دفتري است معرفت كردگار

دو) مورد ديگر كه باز ايشان نگفته‌اند، اما از ديرباز مورد مناقشه بوده است، موضوع شق‌القمر است. در آغاز سوره قمر آمده است كه: <قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت>. از همان زمان، از تفسير تحت‌اللفظي اين آيه و اين تعبير، انشقاق قمر، يا شق‌القمر را عده‌اي كثير حمل بر معناي واقعي كرده‌اند و عده‌اي ديگر بر چگونگي شكافتن ماه، شاخ و برگ افزوده‌اند. مولوي هم تفسير شكافتن ماه را پذيرفته، و هم آن را انكار كرده است. بسياري از مفسران گفته‌اند اين آيه نه به امر واقع شده، بلكه به نشانه‌اي از نشانه‌هاي قيامت كه فروپاشي كيهاني (ازجمله تناثر كواكب / فرو ريختن و از هم پاشيدن ستارگان) اشاره دارد. بعضي گفته‌اند تعبير انشقاق‌القمر يعني بالا گرفتن هنگامه. مانند <شق عصا> كه به معناي ايجاد اختلاف كلمه است. مرادشان اين است كه اين تعبير مجازي است و اصولاً معناي واقعي فيزيكي ندارد و قولي از امروِالقيس (از شعراي مخضرم كه هم در دوره‌ جاهليت زيسته است هم دوره‌ اسلامي، و اسلام آورده است) نقل مي‌كنند:

دنت الساعه‌ وانشق‌القمر‌

عن غزال صاد قلبي و نفر

‌ (از دستبرد آهو روشي كه قلب مرا صيد كرد و گريخت / گويي قيامت نزديك شد و هنگامه بالا گرفت / ماه از هم شكافت). بعضي شك كلي در شعر شعراي عصر جاهليت، حتي معلقات سبع كرده و آنها را سروده‌هاي مجهول‌الشاعر عصر عباسي شمرده‌اند. اگر هم اين بيت در عصر عباسي سروده شده باشد، باز تصريح به از هم شكافتن واقعي ماه ندارد. ملاحظه مي‌كنيد كه جاي تحقيق باز است. و اين نكته‌ مهم را هم بايد در نظر داشت كه قاطبه متكلمان مسلمان، از هر مذهب كه باشند، معجزه‌اي جز آوردن قرآن براي پيامبر اسلام(ص) قائل نيستند، و قرآن كريم هم هيچ معجزه‌اي به ايشان نسبت نمي‌دهد.

سه) براي كوتاه كردن سخن، به ديگر مواردي كه آقاي دكتر سروش اشاره كرده است، مي‌پردازيم. ايشان از اينكه حوريان، سيه‌مو و سيه چشم توصيف شده‌اند، اظهار شگفتي كرده‌اند و پرسيده‌اند: چرا در قرآن حوري بور و بلوند نيامده است؟ بر اينها ساير توصيفات از بهشت ازجمله سايه‌سار و نعمت شمردن آن را هم افزوده‌اند. پاسخ ساده‌اي كه به ذهن قاصر من مي‌رسد، اين است كه اين به بلاغت و مخاطب‌شناسي متكلم / صاحب قرآن / خداوند مربوط مي‌شود. اگر از نعمتهاي ناشناخته يا با توصيفهايي ناآشنا و ديرياب يا درنيافتي سخن مي‌گفت، مخاطبان اوّليه‌ قرآن رميده‌خاطر مي‌شدند و اين امر و امثالش چون انبوه مي‌شد، قبول خاطر يافتن قرآن اعجازين الهي را با مشكل مواجه مي‌كرد و حافظ هم گفته است: قبول خاطر و لطف سخن خداداد است. بعضي از پيروان مذاهب مختلف اسلامي كل توصيفات بهشت و جهنم را تأويل كرده‌اند؛ اما چنانكه گفته شد، تأويل متشابهات درون قرآني، با تأويل خود وحي فرق دارد.

چهار) همچنين از آسمانهاي هفتگانه با تعجب و انكار ياد كرده‌اند. در پاسخ قول ابن منظور را در لسان‌العرب كه مهمترين فرهنگ عربي (تا قرن هفتم / زمان تأليفش و پس از آن هم) شمرده مي‌شود، نقل مي‌كنيم: <... وقد تكرر ذكر السبعه‌ والسبع والسبعين و السبعمائه في‌القرآن و في‌الحديث والعرب تضعها موضع‌التضعيف والتكثير كقوله تعالي: كمثل حبّه‌ انبتت سبع سنابل، و كقوله تعالي: ان تستغفر لهم سبعين مرّه‌ فلن يغفرالله لهم، وكقوله: الحسنه‌ بعشر امثالها الي سبعمائه.> (ذكر هفت - مذكر و مؤنث - و هفتاد و هفتصد در قرآن و حديث بسيار آمده، و عرب‌زبانان آن را براي بيان چند و چندين و بسياري [تضعيف و تكثير] به كار مي‌برند. مانند قول خداوند تعالي: همچون داستان دانه‌اي كه هفت خوشه برآورد. و قول ديگر خداوند: اگر براي آنان هفتاد بار استغفار كني، هرگز خداوند بر آنان نخواهد بخشود، و قول ديگرش كه كار نيك ده برابر پاداش دارد تا هفتصد برابر) (لسان‌العرب، ذيل مادّه‌ <سبع>) و در دنبال آن و شرح آن آورده است: <والعرب تضع التسبيع موضع التضعيف و ان جاوز السبع...> (و عرب هفتگانه آوري را در مقام چندبرابر سازي مي‌آورد، وگرچه از هفت بيشتر باشد). آري، مراد خداوند از سماوات سبع آسمانهاي چندين و چندگانه است. نه اينكه آسمانها بيش از هفت نيست؛ به قول راغب در مفردات اين كاربرد براي آن است كه عدد هفت را عدد كامل و مكمل مي‌دانسته‌اند. خداوند هم بر وفق عرف زبان و فرهنگ عرب سخن گفته. وگرنه غرابت و نامفهوم‌گويي پيش مي‌آمد. عدد سبع و سبعين و سبعمائه در قرآن، به اصطلاح امروز روند(‌ (‌round، و حاكي از كثرت است.

پنج) <مركز ادراكات در قلب> هم از ايرادات ديگر آقاي دكتر سروش است. مركز انگاري قلب هنوز هم در همه‌ زبانها و فرهنگهاي جهان از قديم‌ترين اعصار تا امروز باقي است. خود ايشان گفته است كه قرآن به زبان غيرتخصصي [و طبعاً عرفي] سخن مي‌گويد. از سوي ديگر چنين نبوده كه عربها و حضرت پيامبر (ص) ندانند كه مغز (لُب) با قلب فرق دارد. و در قرآن كريم 16 بار <اولوالالباب> (صاحبان مغز و خرد) آمده است. اين مسئله روشنتر از آن است كه به روشنگري نيازمند باشد.

شش) ايراد علمي ديگر ايشان <خروج نطفه از ميان صلب و سينه> است. يعني اين آيات قرآني: <فلينظر الانسان مِمَّ خُلق. خُلق من ماء دافق. يخرج من بين‌الصُّلب و الترائب.> (طارق، 5 - 7). در توضيح اين مسئله در حاشيه‌ ذيل ترجمه‌ خود از قرآن كريم، چنين آورده‌ام: <اين آيه معركه آراي مفسران است، مخصوصاً مفسران جديد كه مي‌كوشند آن را با فيزيولوژي علمي امروزين تطبيق دهند. صلب يعني پشت، تيره‌ پشت، ستون فقران، كمر. ترائب جمع است و مفرد آن تريبه است؛ مانند صحائف كه مفرد آن صحيفه است؛ يعني استخوان سينه، يا ترقوه. (لسان العرب). بعضي مفسران آن را قفسه‌ سينه و توسعاً قسمت قدامي بدن زن گرفته‌اند. و بعضي (محمداسد، مترجم قرآن به انگليسي - در حاشيه‌ ترجمه‌اش - ) آن را لگن خاصره ترجمه كرده‌اند. از مفسران قديم علي بن ابراهيم قمي - قرن سوم / چهارم - صلب را كنايه از كل وجود مرد، و ترائب را كنايه از كل وجود زن گرفته‌اند.> [و اين شيوه‌اي از مجاز است كه از جزء اراده‌ كل كنند].

هفت) <اصابت شهابها به شياطين بلفضول>. <اصابت> درست نيست. اصل قرآني‌اش <فاتبعه شهاب ثاقب> است و ترجمه‌ آيه‌ كامل: <مگر كسي ربايشي بربايد كه شهابي درخشان درپي‌‌اش افتد>. مقدمتاً دو قول لازم است: 1) عبدالقاهر جرجاني (قرن پنجم هجري) با تأليف دو كتاب دلايل الاعجاز و اسرار البلاغه دو علم معاني و بيان را پيشرفت بسياري داد. به ويژه آنكه اغلب شواهد او قرآني و كوشش او معطوف به حل معضلات لفظي و مجازهاي قرآني است.و اغلب آيات و عبارات قرآني كه در بادي نظر چنين مي‌نمايد كه معضل عقلي يا تعارض با علم دارد، با علوم بلاغي قابل حل است.

2) ويتگنشتاين و ديگر فيلسوفان تحليل زباني هم بر آن بودند كه اغلب معضلات فلسفي، دشواريهاي زباني دارد، كه با گره‌گشايي از آنها معضل ناپديد مي‌شود. حال بايد گفت در اين آيه تشبيه معقول به محسوس به كار رفته است. نمونه و نظير آن در فارسي في‌المثل اين شعر حافظ است: [اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد]من و ساقي به هم تازيم و بنيادش براندازيم.

آنچه استادسروش در معرفي آيات و عباراتي كه تعارض با علم دارد، شناسايي كرده و برشمرده‌اند همينهاست؛ ولي باكي نيست و ايشان نمونه‌وار ياد كرده‌اند. در اصل شايد سه ---- چهار برابر اينها باشد. همه‌ اين گونه تعارض‌ها، تعارض‌نماست و قابل تفسير است. اگر تفسير كفايت نكند، از تأويل استفاده مي‌كنيم.

يك مثال از حوزه‌ مسيحيت، به نحو ديگري روشنگر است و آن عذرابودن و بكرزايي حضرت مريم (س) است. امروزه در عالم زيست‌شناسي نمونه‌هايي از بكرزايي بعضي موجودات مشاهده شده، اما آيا خود كاشفان مسيحي اين واقعيت علمي از اين در، در مي‌آيند كه بگويند: پس بكرزايي حضرت مريم هم امري طبيعي است، نه خارق‌العاده و الهي. باردارشدن حضرت مريم با نفخه‌ الهي كه روح‌القدس حامل آن بود، در قرآن كريم آمده است. (تحريم، 12؛ انبياء، 91؛ مريم، 17). نيز اشاره‌وار از بهتان زدن به او [كه با مردي تماس داشته‌] هم در قرآن آمده است. (نساء. 156) حال اگر از نظر علمي محال بود، و اين امر معارضه با علم داشت كه زني بتواند بكرزايي كند، آيا مسيحيت و اسلام اين حكم را مي‌پذيرفتند؟ بهترست به قول استاد مطهري عزيز بپذيريم كه امور ماوراء‌الطبيعي را با قواعد و قوانين طبيعت و طبيعي نسنجيم. و قبول كنيم كه: هم جهان غيبي و هم غيب جهاني دارد و دست خداوند در تصرف در طبيعت باز است (قس‌مائده، 64)



ايمان يعني ايمان به غيب‌

همه‌ مؤمنان گرايش و بيش و كم كشش و باور به غيب دارند. جهان غيب، جهان ناپديدارهاست؛ يعني جهان حقايق مينوي كه در شرايط عادي به حواس و ادراك بشر درنمي‌آيد. در دل [= باطن، درّاكه‌] ما حس و حالي نسبت به غيب از اوان نوجواني هست. اصولاً چنانكه دين‌پژوهان بزرگي چون ميرچا الياده بحث و بررسي و تحقيق كرده‌اند، انسان، انسان دين‌ورز است ‌.(‌‌(‌Homo Religiosus اين انسان در محيط و با شرايط متعارف و مناسب، احوال و تجارب كمرنگ/ پررنگ ديني مي‌يابد و معتقدات رايج و جاري در فرهنگ محيط خود را جذب مي‌كند. حتي يك نفر از صدهزار نفر از مؤمنان اديان مختلف با اقناع عقلي و استدلال، در راه ايمان به غيب پيش نمي‌روند (براي شرح و بسط ر.ك: مقاله‌ <انسان دين‌ورز> در دايره‌ المعارف دين، زير نظر ميرچا الياده و به قلم او).

آري، هم وحي تحليل‌ناپذير است، هم ايمان. علمي كردن ايمان همانقدر نابجاست كه ايماني كردن علم. خداوند در مركز غيب است. خداوند وجودي فوق‌الممكن و حتي شايد بتوان گفت <فوق‌الوجود> دارد. بدون تعارف حاق حقيقت وجود او را حتي پيامبران هم نمي‌توانند بشناسند تا چه رسد به مؤمنان عادي و امت هر پيامبر. آري، فقط به وجود خداوند مي‌توان اذعان كرد يا نكرد. معرفه‌‌الله يعني اذعان و تصديق وجود او، نه شناخت ماهيت او؛ چرا كه خداوند ماهيت ندارد و هر شناختي از او انسان‌وار انگارانه و ناتمام است. در شرايع براي خداوند صفاتي ياد شده، كه شناختهاي انساني به آنها، نه به ذات شناخت‌ناپذير او تعلق مي‌گيرد. علم به مشهود (پديده‌ها) تعلق مي‌گيرد. و اقلام ايمان،‌همه يا اكثر فراپديدار هستند.

آري غيب/ بالغيب جزو تعريف و شرط لاينفك ايمان است. همين است كه در قرآن به مؤمنان <الذين يؤمنون بالغيب> گفته شده است. به گمانم اينها كه گفته شد، توضيح واضحات است؛ اما معلوم نيست چرا استاد سروش مي‌كوشند <ايمان بالغيب> را به صورت <ايمان بالشهاده> درآورند!

نيز مسلّم است كه اهل ايمان/ اديان به <ماوراءالطبيعه> يا به تعبير ديگر جهان غيب اعتقاد دارند. در قرآن حتي طبيعت، الهي است و ايشان مي‌كوشند الهي و الهيات را طبيعي (علمي و عقلي) سازند و اين راه بن‌بست است. از جمله در مقاله‌ <طوطي و زنبور> آورده‌اند: <مگر هرچه در طبيعت رخ مي‌دهد، علل طبيعي ندارد؟ پس چرا وحي نازل بر پيامبر از اين قاعده مستثنا باشد و بي‌واسطه‌ طبيعت به ماوراء طبيعت مستند گردد؟> پاسخ اين است كه وحي بالذات امري ماوراءالطبيعي است، ولي مثل بسياري تصرفات خداوند بدون واسطه(هاي) طبيعي وقوع مي‌يابد. چنانكه گفته شد، خداوند يك بار كلامش را در شجره‌ طور تجلّي مي‌دهد، يك بار هم از وراي حجاب با حضرت موسي(ع) سخن مي‌گويد، يك بار هم ذهن و زبان پيامبر اسلام(ص) را در تصرف خود مي‌گيرد و وحي را بر آن املا مي‌كند. و اين وحي به عين الفاظ از ميانجي الهي يعني فرشته‌ امين وحي (جبرئيل/ روح الامين) بر قواي دراكه‌ حضرت(ص) عارض مي‌گردد و ايشان پس از انقضاي هر بخش از وحي آن را بر كاتبان وحي املا مي‌كنند. حال اين تصرف الهي و تلقي نبوي را هرگونه اسم‌گذاري نامناسب كنند و حرف از <طوطي> و <ضبط صوت> بزنند، تغييري در اين واقعيت نمي‌دهد. خوشبختانه حافظ هم با همين نظريه‌ املايي وحي موافق است كه مي‌گويد:

در پس آينه طوطي صفتم داشته‌اند

آنچه استاد ازل گفت بگو مي‌گويم‌

گابريل مارسل فيلسوف اگزيستانسياليست معاصر فرانسوي تعبيري دارد كه در اينجا مناسب مقام است. مي‌گويد: در عالم تفكر بعضي چيزها <مسئله> است كه مي‌توان و بايد اهل انديشه در جهت حل آن بكوشند و مي‌كوشند، و بعضي چيزها <راز> است. رازها حل ناشدني‌اند، به آنها فقط مي‌شود تأمل‌كنان انديشه كرد. حال بايد گفت <وحي> هم از رازهاست.

حضرت ختمي مرتبت(ص) در عين كمال تقرب الهي ممكن براي يك انسان/ پيامبر <كشف> و <كشف تام> داشت. آري كشف از حقيقت و واقعيت وحي مي‌كرد، نه اختراع آن. او صادق مصدَّق بود، به همان اندازه هم <امين> بود. و هر تعبير و تفسيري از تلقي/ فراگيري وحي، غير از آنچه گفتيم و از قرآن نقل كرديم افترا بر حضرت ايشان است. در قرآن كريم بارها از قول حضرت(ص) گفته شده است: <اِن اتّبع الاّ ما يوحي اليَّ> (انعام، 50) ،‌ <قل انّما اتّبع ما يوحي اليَّ من ربّي> (اعراف، 203 ) و موارد بسيار ديگر و اين قول عظيم: <و من اظلم ممن افتري علي الله كذبا او قال اوحي اليَّ و لم يوح اليه شيء و من قال سأنزل مثل ما انزل الله...> (و كيست ستمكارتر از كسي كه بر خداوند دروغ بندد، يا بگويد بر من وحي شده است و چيزي بر او وحي نشده باشد. و كسي كه گويد به زودي نظير آنچه خداوند نازل كرده است، نازل مي‌كنم...) (انعام، 93).‌

حال با تعبيرات شبه عرفاني، گفتن اينكه حضرت(ص) هر وقت مي‌خواست وحي را نازل مي‌كرد، يا او خود فرشته‌ امين و حامل وحي را نازل مي‌كرد و وحي تابع او بود نه او تابع وحي، چه سودي دارد و چه مشكلي را حل مي‌كند؟ حال آنكه همه مفسران و سيره‌نويسان و مورخان تاريخ قرآن در شرح آيه‌ 6 سوره‌ اعلي گفته‌اند كه مدتي نزول وحي انقطاع پيدا كرد و حضرت(ص) بسيار نگران و آزرده خاطر شدند، سپس خداوند به ايشان تسلي خاطر داد و نزول وحي از سر گرفته شد: <سنقرئك فلا تنسي>، (زودا كه تو را به خواندن آوريم و از ياد مگذاري) (اعلي، 6).

در طي اين مقاله و با نقل ترجمه‌ بسياري از آيات قرآني معلوم شد كه انواع شك و شبهه‌ها درباره‌ صحت و دقت و سلامت و منشأ وحي مطرح شده و صاحب قرآن (خداوند)، به همه‌ آنها پاسخ داده است. اين سزاوار خشوع و خشيت ايماني برادر دانشمند قرآن شناسم جناب دكتر سروش نيست كه خرق اجماع اعتقادي چند ميليارد مسلمان كرده، و وحي الهي را خطاپذير بدانند، اما تفسير خود را از آن مبرّا و مصون از خطا و خلل. بنده در سه سال پيش، شايد خطاب به خودم رباعيي سروده بودم كه در اينجا نقلش مي‌كنم:

قرآن رخ زردت از چه گلگونه نكرد؟

وارونه نگاهت از چه وارونه نكرد؟

كردي تو دگرگون همه معناي كتاب‌

معناش چرا تو را دگرگونه نكرد؟

پيامدهاي منفي اين نظر

يك) تفسير دكتر سروش از ماهيت وحي، چنانكه بارها اشاره كرديم <نظر> است، نه <نظريه>؛ زيرا نظريه تفسيري است براي حل يك مشكل. و نفي آن، خلف و خلاف پديد مي‌آورد. حال آنكه رد تفسير ايشان، به جاي خلف و خلاف، وفاق پديد مي‌آورد؛ يعني با نفي آن لاجرم به نظرگاه ارتدكسي اسلامي مي‌رسيم. تفسير ايشان <نظر> است و حكما گفته‌اند: نظر مانند خبر است، كه احتمال صدق و كذب دارد. و از زمان چاپ و نشر مقالات اخير ايشان، بيش از پانزده مقاله در ردّ آن از سوي صاحبنظران نوشته شده، و حتي يك مقاله در موافقت با آن نديده‌ام.

دو) با اصالت دادن به ذهن و زبان پيامبر(ص) طبق تفسير يا نظر آقاي دكتر سروش، هم وحي از جايگاه قدسي‌اش فرود آورده مي‌شود، و هم اساس صحت نبوت حضرت پيامبر(ص). به اين شرح كه سند و سنجه‌اي براي آزمون صدق دعوي نبوت حضرت رسول(ص) بر جاي نمي‌ماند. حال آنكه معتزله بهترين استدلالشان اين است كه چون اين شخصيت بزرگوار يعني پيامبر(ص) دعوي بدون حجّت نمي‌كند، و وحي قرآني را به عنوان حجّت و سند صدق نبوت خود معرفي كرده و چون با وجود تحدي‌هاي مكرر از سوي او در آيات قرآني، يعني دعوت به نظيره گويي، هيچ كس نتوانسته است به اين دعوت پاسخ دهد، قرآني كه در اوج فصاحت است، ديگر اعجازين، و از آنجا سند صدق نبوت ايشان خواهد بود. (براي شرح و بسط ‌(‌ شرح‌ الاصول الخمسه‌، اثر قاضي عبدالجبار همداني، در گذشته‌ 415 ق، تصحيح عبدالكريم عثمان، قاهره، 1384 ق / 1965، ص528).

سه) پيامد سوم آنكه فرق نبي با متنبّي (مدعي دروغين نبوت) با تفسير دكتر سروش، از ميان مي‌رود. و عده‌اي خود يا پيروانشان، چنانكه در تاريخ مذاهب اسلامي و خارج از اسلام رخ داده، ادعاي كمال قرب با خداوند خواهند كرد و كلمات يا كتابشان وحياني شمرده خواهد شد!

چهار) احكام الهي قرآني، تبديل به احكام نبوي و حداكثر در حد احاديث الاحكام خواهد شد، آن هم احاديث پيامبري كه صدق نبوتش ثابت نخواهد شد. چون از سوي ديگر، ايشان آيات توصيفگر بهشت و دوزخ را هم تأويل مي‌كنند، يا در معاني حقيقي آنها مناقشه مي‌كنند، تزلزل خاطرها بيشتر و گسترده‌تر خواهد شد. و در يك كلام قدسيت قرآن و اسلام، رنگ خواهد باخت. و پيامدهاي منفي بسيار ديگر، و در ازاي اين پيامدهاي منفي، كدام پيامد مثبت بر تفسير ايشان مترتب است؟ اميدوارم خود ايشان فوايد و پيامدهاي مثبت نظر يا تفسير خود را بيان كنند. اگر دكتر سروش تصور مي‌كنند با قبول تفسيرشان، پشتوانه اعتبار قرآن علمي و عقلي و استدلالي‌تر مي‌شود، چنين نيست. وقتي الهي بودن وحي قرآن زير سؤال برود، پيامبرانه بودن آن، آن را شديداً و سريعاً بشري مي‌كند و كتاب آسماني، كتاب زميني و بشري مي‌شود. اين نتيجه هم غريب است كه ايشان هرچه به افراط و مبالغه شأن ويژه‌ عرفاني‌وار پيامبر را بالاتر برده‌اند،از شأن وحياني و قدسي و مينوي قرآن كاسته‌اند. اصلاً اگر قرآن فرآورد ذهن و زبان و ضمير و زندگي پيامبر باشد كه ديگر وحياني نخواهد بود. مگر حضرت العياذبالله خودش بر خودش وحي مي‌فرستاد؟ ملاحظه مي‌كنيد كه اگر در سد استوار وحيانيت الهي قرآن، رخنه‌اي يا تركي بيفتد، همه‌چيز در هم مي‌ريزد، و به جاي مقبوليت و معقوليت قديم، مقبوليت و معقوليت جديد يا ديگري جانشين نخواهد شد، به قول خواجه:

اي چنگ فرو برده به خون دل حافظ

فكرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست؟

نظر ديگران و پايان سخن

آقاي سروش چنين مي‌انديشند يا چنين فرا مي‌نمايند كه اين نظر و تفسير سابقه ولاحقه‌ قديم و جديد قابل توجه و قابل تأملي دارد. البته قائلان معدودي داشته است، ولي چندان معدودند كه نام آنها به ده نفر نمي‌رسد. نيمي از آنان نيز قصد حل مشكل نداشتند و فقط مي‌خواستند وهني براي اسلام و قرآن پيش آورده باشند، يا فقط داعيه‌اي بي‌سرانجام داشته‌اند. اگر مشكلي در كار شريعت باشد، نمي‌توان با وام گرفتن از نظرگاه يا اصطلاحات و تعبيرات عرفاني آن هم عرفاني اين همه سكرآميز و بيخودانه آن را حل و فصل كرد. در اينجا از جانب حافظ به خود مي‌گويم <جانب عشق عزيز است، فرو مگذارش>. جانب عقل هم عزيز است؛ اما <احياي علوم دين> چنان كه امام محمدغزالي به عهده گرفت و حكيم عارف عاقل شريعتمداري چون فيض كاشاني آن را با معارف ديني و حكمي و اخلاقي شيعي آراسته‌تر و پيراسته‌تر كرد، در پرتو پذيرش پيام وحياني و وحي قرآني، آن‌گونه كه خود قرآن عرضه مي‌دارد، ميسر است. و جاي شكر و شادي و شگفتي است كه در فرهنگ ما، از قديم تا امروز هيچ‌كس بهتر و جامع‌تر از خود استاد دكتر عبدالكريم سروش اين دو كتاب گرانقدر را ارزيابي و ارج‌گذاري نكرده است. (جامه‌ تهذيب بر تن احيا).

*

اين نظر كه قرآن كريم به صورت الهام و غيرملفوظ بوده، و به هيأت مرموزي بر ذهن و قلب [قواي دراكه‌] حضرت پيامبر اثر گذاشته و الفاظ آنها از خود حضرت است، قائلان بسيار معدودي داشته و هرگاه كه مطرح شده، مغلوب نظرگاه رسمي يعني وحي ملفوظ گرديده است. اين مانند آن است كه بگوييم الحاد و خدانشناسي هم تاريخ ديرينه‌اي دارد. اين تاريخ ديرينه، چيزي به نفع خدانشناسي ثابت نمي‌كند. قاطبه‌ بزرگان دين و عرفان و فلسفه و فقه و كلام اسلامي از ظهور وحي و اسلام تاكنون طرفدار نظريه‌ وحي ملفوظ بوده‌اند؛ چندانكه اين نظرگاه، به صورت نظرگاه رسمي فريقين (فرقه‌هاي شيعي و سني) جهان اسلام بوده و امروزه هم به قوت پيشين خود، به عنوان يك اصل اعتقادي ضروري باقي است. هر نظر و تفسيري جز آن و خلاف آن فقط خرق اجماع مسلمانان ديروز و امروز است. تفسير جديد يا تجددگرايانه‌ چند تن در برابر را‡ي و نظر و اعتقاد چند ميليارد نفر، وزني ندارد. علي‌الخصوص كه تفسير تجددگرايانه به صورت نظريه‌اي برهاني و استدلالي هم عرضه نشده، و فقط بيان صرف است. و اين نظر مخالف با سنت و ارتدوكسي اسلامي در زماني عرضه شده است كه حتي اكثريت اسلام‌شناسان غربي كه تعهد و پروايي نسبت به حفظ معتقدات اسلامي ندارند، در مقالات و رسالات خود وحي را به شيوه‌ پديدارشناسانه، كلام الهي نازل بر پيامبر اسلام(ص) معرفي مي‌كنند. براي ملاحظه‌ شواهد از جمله مراجعه كنيد به دايره‌‌المعارف قرآن،‌6 جلد، به انگليسي، زير نظر خانم مك‌اوليف (ليدن، بريل، 2001 - 2006). نيز: دائره‌‌المعارف قرآن، يك جلد، به انگليسي، ويراسته‌ اوليور ليمان (راتليج، 2006).و حسن ختام را چند جمله از يكي از بزرگترين اسلام‌شناسان اروپايي (اسكاتلندي) يعني مونتگمري وات، صاحب سيره‌ نبوي معروف<محمد در مكه، محمد در مدينه> نقل مي‌كنم. ايشان كتاب ريچارد بل استادش را، كه صاحب ترجمه و تفسيري بر قرآن كريم به انگليسي است، با عنوان <درآمدي بر تاريخ قرآن>، بازنگري و بازنگاري عميق كرده است، و در مقدمه خطاب به اسلام‌شناسان غربي توصيه‌اي دارد حاكي از اينكه ديگر در پژوهشهاي خود، قرآن را <كتاب محمد> قلمداد نكنند. عين ترجمه‌ كلام او چنين است: <... با چند اظهارنظر كه خودم از او [ريچاردبل] شنيدم، به اين نتيجه رسيدم كه او به ميزان معتنابهي با برداشتهايي كه من درباره‌ [صدق و صحت] پيامبري حضرت محمد[ص]، بيش از همه در كتاب وحي اسلامي در جهان جديد عرضه داشته بودم، همدلي [و موافقت] دارد.

با افزايش عظيم تماسهاي بين‌ مسلمانان و مسيحيان در طي ربع قرن اخير، ديگر اين امر براي هر محقق مسيحي الزامي شده است كه به عبث خوانندگان مسلمان را نرنجاند، بلكه تا آنجا كه مقدور است، احتجاجاتش را در هيأتي كه براي آنان پذيرفتني است، عرضه بدارد. اينك ادب و جهان‌نگري مسالمت‌جويانه قطعاً ايجاب مي‌كند كه ما نبايد از قرآن به عنوان فرآورده‌ ذهن و ضمير حضرت محمد[ص] سخن بگوييم...>. (درآمدي بر تاريخ قرآن. ترجمه‌ بهاءالدين خرمشاهي، مركز ترجمه‌ قرآن به زبان‌هاي خارجي، 1382، مقدمه‌ مؤلف)

 





 

 

منبع

 

 

بازگشت به درباره دکتر سروش