www.drsoroush.com

با ما تماس بگیريد    

بازگشت به صفحه اصلی

 

  عمر کوتاه جنبش اصلاحات

 پنجشنبه ۱۹ شهريور ۱۳۸۳ - ۹ سپتامبر ۲۰۰۴

 مسعود بهنود

http://behnoudonline.com

در روزهائی که به همت محافظه کاران و مخالفان آزادی، در سکوتی که صحنه سياسی کشور را فراگرفته هيچ سخنی جز آن که نقد جنبش اصلاحات، و خبر دادن از مرگ دوم خرداد خريداری ندارد، و کمتر کسی هم در اين باب فرصت ذوق آزمائی را از دست می دهد، دشوارتر کار آن است که کسی خطر کند تا دستاوردهای جامعه را از رائی که در دوم خرداد سال ۷۶ دادند برشمارد. از همين روست که مخالفان اصلاحات سياسی کشور - چه در قالب محافظه کاران وتندروهای داخلی و چه در هيات مخالفان جمهوری اسلامی در خارج کشور - فضا را در اختيار گرفته اند و با بسياری از اصلاح طلبان و مردم همصدا شده اند در کوبيدن دولت خاتمی و اصلاح طلبانی که هفت ماه ديگر حضور کمرنگشان در دولت نيز به پايان خواهد رسيد. در اين حال طبيعی است که محافظه کاران در پشت صحنه تنها نگرانی و بحثشان اين است که آيا لازم است هاشمی رفسنجانی به صحنه درآيد يا با دکتر ولايتی، احمدی نژاد يا علی لاريجانی هم حکومت به اين آسانی سامان می گيرد .

در فضائی که انتقاد از اصلاح طلبان و دولت خاتمی از درو ديوار می بارد دکتر عبدالکريم سروش متفکر آزاده با طرح نظريه دموکراسی حداقلی و دموکراسی حداکثری، جانی به فضای گفتگوهای امروزی داده اند و دکتر مرتضی مرديها با انتقاد از نظريه دکتر سروش اين بحث را دامنه تازه ای بخشيده [ متاسفانه متن اين هر دو سخن در اينترنت نيست که به آن رجوع دهم اما اين قدر هست که خلاصه ای از سخن دکتر سروش در روزنامه های هفته گذشته تهران منعکس شده و مقاله مرديها هم در روزنامه شرق چهارشنبه يازده شهريور با عنوان " حداقل و حداکثر در دموکراسی " درج است که گرچه در انيترنت نيست اما برای خوانندگان تهرانی قابل دسترس است].

ناگفته پيداست، انتقاد از آقای خاتمی و اصلاح طلبان در نظر تندروها از يک زاويه است و از ديد مردم و هواخواهان آزادی [ در داخل و خارج کشور] از زاويه ديگر. هيچ ربطی به هم ندارند اما مثلا تحليل احمدزيدآبادی از دولت خاتمی و اعتراض به رهبر جنبش اصلاحات دوم خرداد در نشريات محافظه کاران انعکاس وسيع می يابد، انگار نويسنده با گوهر ما نيز مانند تندروها از دموکراسی می هراسد و به آن چه به دست آمده ايراد دارد. خلاصه آن که مخالفان قسم خورده دموکراسی، با هواخواهان راستين دموکراسی در انتهای يک کوچه به هم رسيده اند. اين که کدام دسته از اين همصدائی شادمان ترند و اين فضا را برای خود مناسب تر می بينند و از آن در نهايت بهره می گيرند نياز به کنکاش ندارد.

از اين گونه مغالطه ها و همصدائی گروه های ناهمگون در تاريخ معاصر فراوان رخ داده است. مثال های بزرگش اين هاست: در همان اول جنبش مشروطيت، در دوران مشهور به استبداد صغير، درباريان و هواداران استبداد سلطنتی با هواداران حکومت اسلامی در کوبيدن مشروطه خواهان همصدا شدند، در حالی که شيخ فضل الله از اين زاويه با مشروطه اشکال داشت که آن را مساوی تجدد می ديد و احساس می کرد با پيروزی مشروطه خواهان شريعت در خطر می افتد و هواداران استبداد سلطنتی نگران کم شدن اختيارات شاه و چيرگی روحانيون بودند. اما مقابله با مشروطه خواهان، آن هر دو گروه را در کنار هم نشاند. حاصل اين همصدائی، بدنامی تاريخی شيخ و هوادارانش شد اما عين الدوله و ديگر استبدادی ها زيانی نديدند سهل است بعد از مشروطه هم به حکومت برگشتند. بعد از کودتای سوم اسفند باز همين مغالطه رخ داد و هواخواهان قاجار که از نرمی و دموکراتی احمدشاه به ستوه آمده و در کشاندن وی به سوی استبداد ناموفق مانده بودند، در زمينه سازی برای ايجاد ديکتاتوری، با هواداران سردار سپه همراه شدند و حاصل آن شد که بعد از روی کار آمدن رضاشاه گروه اول خانه نشين و تبعيد شدند، امتيازات خود را از دست داده حذف شدند و هم بدنام.

در اشاره به حوادث بعد از شهريور ۲۰ و آزادی های به دست آمده در آن دوران می خواهم از همصدائی حزب توده با درباريان در کوبيدن دولت مصدق [ البته تا سی تير ۱۳۳۱] نمی توان گذشت، در حالی که هواداران حزب تراز نوين طبقه کارگر از کم کاری و تسامح دکتر مصدق در يکسره کردن تکليف استبداد سلطنتی گله داشتند و گروه دوم تحکيم ديکتاتوری را می خواستند . باز هم بعد از ۲۸ مرداد، اعدام و حذف به توده ای ها رسيد و هم بدنامی، و گروه دوم به وصال رسيد.

گذشت و شد انقلاب و تاريخ پادشاهی انقراض گرفت، باز در جلوه ای از تاريخ دو گروه در مقابل دولت بازرگان صف آراستند يکی گروه های چپ و احزاب سياسی که بيش تر از آن می خواستند که مهندس بازرگان می توانست و ديگر روحانيون و گروه های مذهبی جناح راست. تا روزی که دولت بازرگان برسرکار بود کسی به حمايت او خطر نکرد، اما در نهايت همان که محافظه کاران هوادار حکومت مطلقه فقيه می خواستند شد اما احزاب و گروه های چپ را بگو که وقتی دولت بازرگان سرنگون شد به زير ضربات سنگين رفتند و به هزاران جان هزينه آن تغافل و ناديدن واقعيت نيروها را پرداختند. مهندس بازرگان گناه بزرگش اين بود که ليبرال بود و ابائی نداشت از گفتن آن که چنين است و به آزادی نوع غربی دل بسته دارد و در روزهای اول انقلاب برای گروه های سياسی و چپ پيغام می کرد که آتش را تيز نکنند، از جمله از دادگاه های انقلابی و محاکمه های سرپائی خلخالی حمايت نکنند، گروه های سياسی نديدند دام را و به آن گرفتار آمدند. آيت الله خمينی که قصه مولانا [ باغبان و سيد و شيخ و عوام ] را برای همگان گفته بود، سخنش بيش از همه به کار جناح راست بازاری امد که با همان روش گروه های سياسی را اول با هم دشمن کردند و بعد يکی يکی را به مسلخ فرستادند و هم آزادی را.

حکايت امروز انتقاد از دوم خرداد و اصلاحات، تکرار همان ماجرای تاريخی همرائی دو قطب متضاد است که به آن اشاره کردم. از سوئی کسانی که سربه تن اصلاحات سياسی - و هيچ نوع اصلاحاتی - نمی خواهند با کسانی که دولت خاتمی را در فراهم آوردن دموکراسی ناموفق می بينند و بيش از را در نظر داشتند و معتقدند فرصت نيکوئی از دست رفت، همصدا شده اند. از قضا ساز گروه دوم بلندترست و از نوای مخالفان آزادی خوش صداتر، پس مجالی هم برای آن ها پيدا شده است. در مجالی که سکوت ناشی از نوميدی فراهم کرده است مخالفان آزادی و اصلاحات چنان احساس پيروزی می کنند که مجال يافته اند حتی قبل از برگزاری انتخابات هم بخشی از اقداماتی را که در نظر دارند، بی هيچ نگرانی از رای و خشم مردم آغاز کنند . حمله به حجاب و زنان وجوانان ، تندروی در سياست خارجی و شاخ و شانه کشيدن برای همه از آن جمله است. چرا چنين نباشند و چرا نگران باشند. کيست که در اين سکوت قرارست از همين اندکی که از اثر رای دوم خرداد به دست آمده قدردانی و محافظت کند. چو پرده دار به شمشير می زند همه را، ديگر کسی مقيم حريم حرم نمانده است. تا سخنی هم بگوئی پاسخ سختت می دهند که کدام حريم و کدام دستاورد.

اين جا جای توقف است و تامل. بايد با نگاهی به صورت مساله تاريخی که گفتم از خود بپرسيم چرا همواره چنين شده است که دو قطب متضاد در جائی به هم رسيده اند و هزينه سنگين اين مغالطه را همواره يکی داده است و تندروها هميشه برنده بوده اند. به باورم پاسخ چندان دشوار نيست، گرچه ممکن است من از عهده برنيايم.

هواداران آزادی در تمام تحولات دويست ساله اخير ايران، بر خلاف تعارفی که به خود و تاريخ خود می کنيم، در اقليت بوده اند. از قضا اين دوره که سی در صد شده ايم [ به زودی خواهم نوشت چرا سی در صد] بالاترين ميزان است که گاه در گذشته دو در صد هم نبوده اند هواداران آزادی و دموکراسی در جامعه فقير و به طبع روستائی. و اين رسم و آئين اقليت در هر جامعه ای است که با انتخاب سياست " تحول آرام و حفظ خود" می کوشد تا به اکثريت برسد. پس حداقلی از خواست های خود را درمقابل می نهد و با آن به مقصود می رسد که اگر جز اين کند هميشه در حاشيه خواهد ماند و هميشه بازنده و رسيدن به اکثريت برايش محال خواهد شد. به تاريخ جوامع بشری که بنگريم اکثريت ها را می بينيم که خيال صد در صدی در سرشان می افتد و خود را در مقابل مردم قرار می دهند وگرنه هميشه اقليت با تکنيک " به قدر مقدور" خود را به مقصود رسانده است. به فهم و درک من، نظری که دکتر سروش هفته گذشته در دانشگاه تهران بيان داشت ناظر به همين معنا بود و نه اين که گفته باشند دموکراسی حداکثری برای مردم ايران نالازم است. در حقيقت دموکراسی حداقلی راهی است که هواداران دموکراسی در بيش تر جوامع جهانی، برای رسيدن به دموکراسی فعلی که حداکثری می تواند بود برگزيدند. آخرين مثال که ماجرای احزاب و مهندس بازرگان است به همين جا می رسيد که خواست آزادی خواهان و هواداران دموکراسی حداکثری بود و بازرگان با گفتن اين که " به اندازه کوپن خود بخواهيد" پيامی بود تا اين گروه ها تلاش خود را برای تبديل شدن به اکثريت با اين شيوه ادامه دهند. اما از آن جا که در همواره تاريخ بيش تر گروه های سياسی خود را نماينده اکثريت ديده اند از خواست حداکثری هم دست نشسته اند. اگر دقيق شويم با دکتر مصدق هم از همين راه رفتيم که سرانجام در مقابل حريف قوی پنجه تنها ماند.

اين را می توان فهميد که مردمی که در عطش آزادی سال ها و بلکه قرون بوده اند تا به نزديک آن می رسند دست از پا نمی شناسند و تمامی آن را می جويند بی عنايتی به گنجايش حوصله جمع و جامعه. اما نمی توان دريافت که چرا عقلای مصلح هم به همين نقطه می رسند. دکتر مرديها در نقد نظر دکتر سروش نوشته است اگر قرارست دموکراسی خواهی يک آرزوی دست نيافتنی باشد آيا بهتر نيست که به مردم اجازه دهيم که آرزوی حداکثری خود را داشته باشند.

سخن درستی است اما همين حداکثری [ صد در صدی] بودن است که خواست دموکراسی را همواره از دسترس دور نگاه داشته و به قول دکتر مرديها در زمره آرزوهای دست نيافتنی قرار داده است. ورنه اروپائی های به دموکراسی رسيده هم به يک باره به پله آخر نپريدند. سال ها با نيمه ديکتاتورها ساختند و قدرت آرام آرام به دست مردم افتاد، به همان نسبت که به آن حساس و در طلبش بی قرار بودند. تنها ايالات متحده است که با دموکراسی متولد شد. جوان ترين حکومت دموکرات تاريخ اما با ما، سرزمينی کهن قابل قياس نيست. ما به کسانی می مانيم که در قلعه ای قديمی ماوا دارند قلعه ای با افتخار اما ناراحت و برای زندگی نامساعد. تا لوله کشی و زيرساخت ها وسنگفرش ها را عوض کنيم و لوله گاز و خط تلفن بکشيم بايدمان رنج بسيار برد. از ساختن صد خانه تازه در زمين های خالی دوبی و نوادا سخت ترست تغيير شکل قلعه قديمی که به هر گوشه اش اثر ساليان است.

اما بايدمان گفت که چون امروز با علمی که در دنيا فراگير شده ست هواداران دموکراسی می دانند که دموکراسی نياز به مصرف کنندگان دموکرات دارد. و مصرف کننده دموکرات خلق الساعه نيست، پس ناگزيرند از کار فرهنگی و ساخت جامعه ای آماده زندگی در دموکراسی. با درشکه اسبی نمی توان در اتوبان راند. و با آسياب بادی نمی توان نان ميليون ها تن را داد. آشنائی آسيابان های قديمی با سيلوهای مدرن صنعتی هم کار دارد. مجال کار به خود و جامعه بايد داد. به آخر سخن ما نياز به دوم خردادهای ديگريم و گرنه با اين شتاب که درهاضمه ماست تنها می توان از انقلابی به انقلاب ديگر پريد. از کودتائی به کودتای ديگر و حالا که ديگر کودتا در کار نيست، نمونه هائی مانند عراق و افغانستان همان کاربرد کودتا را دارد.

به باور من، که احتمال خبط و خطا در آن زيادست، اين که هواداران آزادی در ملک ما همواره ناکام مانده اند جز مقاومت سنتی سنت پرستان که جز استبداد طريقی بر نمی گيرند، به ندانستن تکنيک به قدر مقدورست. اين همان روحيه صد در صدی است که تاريخ ما - يا دست کم تاريخ معاصر ما را - انباشته و همواره به تندروها داده و نفس از ميانه روئی و اعتدال بريده است.

اين که تاريخ ما شده جولانگاه تندروان و خشونت طلبان که در هر تحول آن ها پيروز شده اند و اصلاح طلبی مجال کافی نيافته که کاروان را چنان راه برد که به تحولات مسالمت آميز و آرام تن بسپارد، از نبود مرد راه نيست بلکه از آن است که قائم مقام، اميرکبير، امثال سپهسالار، امين الدوله، مشيرالدوله، موتمن الملک، فروغی، دکتر مصدق، دکتر امينی، شاپور بختيار، مهندس بازرگان و ابوالحسن بنی صدر هرگز مجالی بيش از دو سال پيدا نکردند، ناصرالدين شاه پنجاه سال، رضاشاه تا حمله متفقين، محمدرضا شاه سی و هفت سال مجال داشتند ولی احمدشاه تنها کوتاه مدتی بر اريکه ماند. تنها استثنای از ميان تندروها محمدعلی شاه بود که مجالش اندک شد، وگرنه ديکتاتورها، تندروان [ و به اصطلاح امروز انقلابی ها] هميشه آنقدر مانده اند تا مرگشان سررسيده. اين نه ساده حکايتی است. بايد بر آن انديشه کرد. جنبش دوم خرداد هم از اين قاعده مستثنی نبود و چون نيک بنگريم تمام شور وقوت آن در سه سال خلاصه شد و از آن پس راه چنان نمی رفت. اگر هم به ظاهر مانده است در هشت سال از آن رو بود که اين بار کسی آمد که خواست تاريخ را از آن دايره منحوس بازدارد بلکه با حفظ حداقل کاری کند در جهت نهادينه کردن راه، اما اينک به هزار زبان همه برای او پيام می فرستند که نه خير خطا بود آن که می پنداشتی ما با حداکثر های خود خوشيم، بی هوده نيست که گفته اند ملت ايران در ياس و نوميدی صبور و شکيباست و در اميدواری بی تاب و عجول، از همين رو دوره های اصلاحات [ دست بالا دو ساله ] کوتاه است و دوره های ديکتاتوری بلند و بيست و پنج ساله گويا. و چنين است که فرصت مشق نمی يابيم و از اين سوی بام به سوی ديگر می افتيم. چرا عمر طاووس و دراج کوته/ چرا زاغ و کرکس زيد در درازی. راستی چرا.

http://asre-nou.net/1383/shahrivar/19/m-behnoud.html

 

بازگشت به درباره دکتر سروش