www.drsoroush.com

با ما تماس بگیريد    

بازگشت به صفحه اصلی

 

   قبض و بسط پراتیک سروش      (متن کامل با فرمت pdf)

1383/01/17 - 15:24:23 P.M

 

 

شرق:هنوز اول اسفندماه 1382 فرا نرسيده بود و اصلاح طلبان راه رفته را تمام نشده فرض نكرده بودند كه شيخ طريقت و مراد معرفت ايشان، دكتر عبدالكريم سروش حكم رجعت و تئوري بازگشت را صادر كرد.
سروش كه ساليان اخير را در سفري مدام سپري مي كند، بيش از همه اين سال ها، سال82 را در ايران گذراند تا بدانجا كه اين زمزمه در گوش پيچيد كه او قصد بازگشت دارد و ياران او اسباب رجعت از هجرت به كرسي خطابه و مباحثه در حوزه حكمت و فلسفه و چه بسا دانشكده را برايش فراهم مي آورند تا نه فقط حق از كف رفته با نفوذ ترين فيلسوف ايران امروز ادا شود كه در اين زمانه بحران تئوري و عمل روشنفكران ديني، دگربار استاد اعظم و مدرس اعلم اصلاح طلبان از گوشه اي برون آيد و راه برون رفت را نشان دهد. پس در ديدار ياران در غياب اغيار و با حضور احباب پيشنهادات رنگ دعوت به خود گرفت كه حضور سروش بيش از غيبتش و حضر بيش از سفرش مفيد است. چه آن هنگام كه او در ايران بود، يكه تاز ميدان هم بود و چون اينكه در ميان نيست پس شمشير زبانش هم در نيام است و ميدان در ميان دو حريف: از سويي بنيادگرايان و از سوي ديگر سكولاران. ديگران گوي سخن را ربوده اند و سخن راز قدرت است نه تفنگ و سروش استاد سخن است.
اين گونه بود كه سروش بازگشت. اما نه براي هميشه، اندكي از تابستان و كمتر از آن زمستان را در ايران سپري كرد و يكي از مهمترين سخنان عصر هجرتش را در پلي تكنيك تهران (دانشگاه اميركبير، همان جا كه چند سال پيش حتي ورود بدان را از او دريغ كرده بودند) بر زبان آورد. آنجا، اين شعر شيخ بهايي را خواند كه: چند و چند از حكمت يونانيان، حكمت ايمانيان را هم بخوان. سروش در برابر ديدگان چشم به انتظار و نگران و شگفت زده دانشجويان براي اولين بار پس از 15 سال (از 1367 تاكنون) حكمت يونانيان را واگذارد و از حكمت ايمانيان گفت: «يونانيان در مقام حكمت چه كرده اند و چرا دوره اي مي رسد كه اشخاص و شخصيت هايي در جهان اسلام دعوت به روگرداندن از حكمت يوناني مي كنند و ما را به نوع ديگري ازحكمت فرا مي خوانند. آن نوع ديگر از حكمت كدام است و حكمت يوناني چه نقصاني داشته است؟... كساني چون مولوي و بهايي از كلمه فلسفه هم چندان استفاده نمي كردند براي اينكه كلمه اي بيگانه بود بلكه كلمه حكمت را به كار مي بردند چرا كه هم ريشه اي قرآني داشت و هم يك كلمه اصيل عربي است و محتوا و مفهومش هم چيزي است كه ذاتا محكم است و هم مانع از نفوذ خلل مي شود... شما مي توانيد حدس بزنيد كه منطق ايمانيان در اين جا چيست؟ مطلقا به معناي دشمني با خردورزي نيست. اتفاقا باز نمودن و نشان دادن افق هايي است كه به روي آدمي باز است. حداقل در تفسير من به معناي اين نيست كه عقل را بايد تعطيل كرد اما انتخاب هاي ديگري هم شايد بتوان كرد. عارفان ما آن انتخاب ديگر را عشق يا حسن يا امثال آن نام گذاري كرده اند. من بر سر اسم آن حرفي ندارم ولي فقط مي گويم كه اين افق خيلي بازتر از افق عقلاني است.»
سخن سروش كه پايان يافت، پرسش شروع شد: آيا او بازگشته است؟


• سروش اول: 1367 _ 1341 / ايدئولوگ سنت
در آغاز دهه 40 اگر كسي مي خواست جغرافياي سياسي آينده ايران را پيش بيني كند مي توانست سري به مدرسه علوي تهران بزند. مدرسه اي تحت نفوذ انجمن حجتيه با دانش آموزاني كه هر يك پس از عضويت در انجمن توانستند به زبده ترين رجال سياسي و مذهبي آينده ايران تبديل شوند: از حداد عادل (رهبر محافظه كاران مجلس ششم و هفتم) تا مهدي ابريشمچي (نفر دوم سازمان مجاهدين) از كمال خرازي (وزير خارجه خاتمي) تا علي اكبر ولايتي (مشاور سياسي رهبري) از محمدرضا نعمت زاده (وزير تكنوكرات هاشمي رفسنجاني) تا محمود قندي (وزير انقلابي محمدعلي رجايي) در اين جمع اما دانش آموزي بود كه وزير و وكيل و چريك و مبارز نشد. نه به حكومت رسيد و نه بر حكومت شد. گرچه هم حكومت را تحت نفوذ خويش قرار داد و هم اپوزيسيون را به پيروي از خويش فراخواند. او حسين حاج فرج دباغ، مشهور به عبدالكريم سروش بود كه در بيست و پنجم آذرماه سال 1324 شمسي يا شانزدهم دسامبر 1945 ميلادي به دنيا آمد. شانزدهم دسامبر 1945 دقيقا روز وفات مولاناست و اين روز مطابق با عاشوراي سال 1365 قمري روز شهادت امام حسين نيز هست. سروش در دبيرستان علوي، رياضي خواند و در دانشكده داروسازي دكترا گرفت. در لندن شيمي آناليتيك (تحليلي) آموخت و در همان جا فلسفه و تاريخ علم هم فرا گرفت. در ايران نيز چندي طلبگي كرد و فقه و اصول و فلسفه اسلامي را در حوزه هاي علميه سنتي ايران بر علم و فلسفه غربي دانشگاه هاي مدرن انگلستان افزود.
سروش برخلاف ديگر متفكران معاصر ايران كه هر يك از شهري به تهران مهاجرت كرده اند، زاده تهران، ميدان خراسان است. هم پدر و مادرش و هم پدر و مادر ايشان تهراني بوده اند. پدرش، كاسبي شريف و باسواد بود كه هر چند تحصيلاتي اندك داشت اما شعر بسيار مي دانست و شعر هم مي گفت. كاسب شاعر ما البته عطار هم بود و به كنار درد، درمان و در بر سيگار، دوا هم مي فروخت: داروهاي قديمي كه بر دردهاي جديد كارساز باشند. سروش پدر شايد نمي دانست كه سيگار به مثابه افيون جهان جديدي كه پس از كشف قاره آمريكا به جان ريه بشر افتاده است، مصداق عيني معايب تجدد است اما مي كوشيد با فروش داروهاي سنتي اندكي از رنج انسان سرگردان ايراني كه در ميان سنت و تجدد حيران افتاده است، بكاهد. رسالتي كه از پدر به پسر نيز ارث رسيد و همه عمر كيمياگرايانه در اين راه گام برداشت. پدر سروش اما آن قدر مدرن بود كه فرزندش را از مدرسه علوي به دانشكده انگليسي بفرستد. فرزند نيز چندان سنتي بود كه چون ره توشه سفر ساز مي كرد با خود چهار كتاب همراه كرد، در اسفندماه 1351 چهار كتاب و يك دانشجو به انگلستان مي رفتند: اسفار اربعه عقليه صدرالدين شيرازي، المحجه البيضاء محسن فيض كاشاني، مثنوي مولانا جلال الدين بلخي و ديوان خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازي. اين همه اما در بر يك نفر بود كه بيست سال بعد نوشت از آن چهار، اولي خوراك عقل و آن سه ديگر خوراك دل بود. تا بدين جا آشكار است كه سروش خود بيشتر اهل دل است تا اهل عقل. اما در آغاز هر چه زمان سپري مي شد از دهان او بوي عقل بيشتر به مشام مي رسيد تا رايحه دل.
كتاب اول كار خودش را كرده بود و فيلسوف جوان شيفته سلف شريف خويش ملاصدراي شيرازي شده بود. همان كه چون او اهل كيميا بود و در كار جمع عقل و عشق، ايمان و عرفان، فلسفه و دين. در عهد ملاصدرا البته واژه روشنفكري ديني اختراع نشده بود اما اگر بتوان مفهوم روشنگري را به اعصار ماقبل تجدد تسري داد (كه نمي توان) پس مي توان آن ملا و اين دكتر را هر دو از جنس روشنفكران ديني خواند كه جامع ابن سينا و شيخ اشراق شدند و دشنام فقها و امرا را خريدند. سروش در باب ملاصدرا مي نويسد:
«كاخ بلند فلسفه وي از آن روزگار تاكنون در چشم من چهره هاي گونه گون يافته است. و در قياس با مولوي بي نظير و بي قياس، وي را رقيبان و مدعيان فحل و فخيم بسيار پديدار شده اند و چندان بانگ و رنگ به ميهماني سامعه و باصره من درآمده اند و طاووسان و عندليبان معنا چندان با هم درآميخته اند كه بر شهسواري و يكه تازي طائر فكرت وي رنگ تأمل افشانده اند.»
اين گونه بود كه سروش نخستين عشق فلسفي زندگي خويش را فرو گذارد و به جانب عشق هاي ديگر رفت. سر پوپر جانشين ملاصدرا شد. با وجود اين «نهاد ناآرام جهان» در شرح و طرح نظريه حركت جوهري ملاصدرا از اولين رساله هاي سروش است. سروش در اين كتاب نظريه حركت جوهري صدرا را با كشف قانون جاذبه توسط نيوتن و تئوري نسبيت اينشتين مقايسه مي كند و براهين ملاصدرا را يك به يك تشريح و تاييد مي كند. مولف «نهاد ناآرام جهان» در مقدمه نشر دوم كتاب خويش ياد مرتضي مطهري و مهدي حائري را گرامي مي دارد كه تذكارها و توصيه ها به سروش داشتند و از غلامعلي حداد عادل نيز ياد مي كند كه مولف را «مدد بسيار رساند و اگر همكاري هاي مشفقانه او نبود اين دفتر چنانكه اينك هست نمي بود.» سروش در همين مقدمه تعلق خاطر مطهري به حكمت متعاليه (مكتب فلسفي _ ديني ساخته شده توسط ملاصدرا) را مي ستايد و ذره اي از مهر خود به او را مي نماياند. مطهري و سروش در آن سال ها با رشته اي به نام ملاصدرا و حكمت متعاليه به هم پيوند مي خوردند و همين رابطه بود كه مطهري را وامي دارد كه به آيت الله خميني رهبر انقلاب اسلامي ايران توصيه كند نهاد ناآرام جهان را بخواند و او هم خوانده بود و سروش را تحسين كرده بود و تحسين وي سروش را مسرور و مفتخر كرده بود. سروش از زمره دانشجويان مومن لندن بود و با گذار از انجمن حجتيه و تأمل در حكمت متعاليه، به آن بخش از روحانيت كه حول اين محور مي چرخيد علاقه مند شده بود. چنان علاقه مند كه در سال 1373 پس از سال ها همچنان از آيت الله خميني (و دكتر شريعتي) به مثابه دو محبوب خويش در «قصه ارباب معرفت» نام مي برد و با زبان عاشقانه مي نويسد: «امام خميني را پيش از شريعتي شناختم، وقتي دانش آموز دبيرستان بودم... پس از رهايي امام از زندان در خيل مشتاقان و هواداران بسيار او به قم به خانه او رفتم و اين نخستين بار بود كه او را از نزديك مي ديدم. ساليان بعد در دوران دانشجويي كتاب مخفي حكومت اسلامي او را خواندم و در سلك مقلدان او درآمدم. در فرنگ او را بهتر و بيشتر شناختم در بحبوحه انقلاب كه امام به پاريس آمد مرا توفيق بيشتر ديدار وي دست داد. يك بار كه در پاريس به ملاقات خصوصي رخصت فرمود از او در باب آزادي پرسيدم و پاسخ او همان بود كه بعدها از او شنيدم: آزادي آري، توطئه نه و بر آزادي فكر و بيان تاكيد و تصريح كرد. گفت: اين ماركسيست ها نمي دانند فلسفه را با ف مي نويسند يا با ضاد مع الوصوف آثارشان را در فلسفه و خصوصا در اقتصاد بايد خواند.» سروش البته اخيرا روايتي ديگر از قرائت كتاب حكومت اسلامي (ولايت فقيه) رهبر انقلاب اسلامي به دست داده است: «زماني كه در انگلستان دانشجو بودم كتاب حكومت اسلامي آقاي خميني را با دقت بيشتري خوانده بودم. هر چند قبلا در ايران نيز به صورت مخفيانه به دست من رسيده بود و من آنچنان كه بايد تعمقي در آن نكرده بودم اما حقيقتا در انگلستان اين كتاب براي من كتابي دلسردكننده بود. اين كتاب را در امر سياست و حكومت بسيار ساده و بسيط يافتم». سروش مي گويد: « نقطه نظراتش در اين باره را با حداد عادل كه «هنوز رشته دوستي بين ما را سياست از هم نگسسته بود» در ميان گذاشته و او نيز آنها را تاييد كرده است اما دست كم تا دو ماه گذشته كه اين خاطرات در مجله نامه منتشر نشده بود، درباره رابطه و علاقه سروش و آيت الله خميني ترديدي وجود نداشت. سروش پس از بازگشت به ايران به هنگام پيروزي انقلاب اسلامي سعي بسيار كرد كه توصيه هاي آيت الله را درباره ماركسيسم جدي بگيرد. درواقع از يكسو اين آيت الله خميني (مدرس سابق فلسفه اسلامي و صدرايي) بود كه او را به نقد ماركسيسم فرا مي خواند و از سوي ديگر تأثيرات آشكار سروش از فلسفه علم و فلسفه سياسي كارل پوپر از انگلستان سبب مي شد به عنوان چيره دست ترين منتقد مسلمان ماركسيسم در ايران پس از 1357 جلوه گر شود. در اين هنگام رژيم پهلوي سقوط كرده بود و ماركسيست ها مهمترين رقيب مسلماناني به شمار مي آمدند كه پس از انقلاب اسلامي به رهبري آيت الله خميني به حكومت رسيده بودند. نيروهاي مذهبي اما مصافي سخت با ماركسيسم را از سر مي گذراندند. در حالي كه هر دو جريان اسلامي و ماركسيستي خويش را راديكال، انقلابي و چپ مي دانستند اما مسلمانان تلاش مي كردند از التقاط با رقيب جلوگيري كنند. چه رقيب تاكنون بارها به آنها خيانت كرده بود. ماركسيست شدن بخشي از سازمان مجاهدين خلق، رواج روايت هاي ماركسيستي از اسلام كه حتي متفكران مسلماني چون علي شريعتي را در معرض تهمت قرار مي داد و پيدايش گروه هاي ماركسيستي- اسلامي از مهمترين نقاط تماس دو جناح اسلامي و ماركسيستي به شمار مي رفت. سروش البته هرگز چپ گرا نشد. آموزه هاي انجمن حجتيه پس از بهائيت، ماركسيسم را مهمترين دشمن اسلام معرفي مي كرد و نزديكي سروش به مطهري مانع از همفكري او با شريعتي مي شد. با وجود اين سروش نيز در آن عصر پرجذبه شريعتي گرايي، شيفته پرحزم و حلم او شد، هر چند كه او را از راهي غير از عشق شناخت: «شريعتي را من ابتدا در آينه مخالفانش مشاهده كردم. مخالفاني كه نيم پاره از هزارپاره كمالات او را نداشتند و از اختلاف شديدي كه بر سر او مي رفت، پي بردم كه بايد عظمتي در كار او باشد و بيهوده سخن بدين درازي نبود. ... سرنوشت چنان خواست كه در فرنگ شاهد مرگ او و از شويندگان جسد او باشم.» سروش در لندن به همراه مجتهد شبستري (ديگر روشنفكر ديني نامور ساليان اخير) بر جسد شريعتي حاضر شد و در شست وشوي جنازه او شركت كرد و بار ها براي كساني كه شريعتي را شهيد خواندند اين روايت را تكرار كرد كه كالبدشكافي شريعتي نه نشاني از شهادت داشت و نه نشانه اي از جنايت. با وجود اين سروش ناخودآگاه وارث شريعتي شد. وارثي كه در مكلا بودن، روشنفكر شدن، منتقد روحانيت بودن و ... با سلف صالح خويش نسبت داشت و در چپ نبودن، فلسفه خواندن، ماركسيسم ستيزي و ... از او فاصله داشت. چندي بعد مرتضي مطهري منتقد بزرگ علي شريعتي هم درگذشت و سروش عملا عهده دار نقش او نيز شد. سروش با مطهري نسبت هاي فكري و شخصي نزديك تري داشت. همچون او دانش آموخته فلسفه اسلامي و شيفته ملاصدراي شيرازي بود و از التقاط با ماركسيسم پرهيز داشت. نسبت به غرب منتقد اما ملتزم به نقد آگاهانه بود و مي كوشيد همانند مطهري با نگارش آثاري مانند فلسفه تاريخ خلاء وجود پاره اي ابواب در فلسفه اسلامي را پركند. به يك معنا برخلاف شريعتي كه در پي اصلاح فكر ديني بود، مطهري به احياي انديشه اسلامي مي انديشيد و سروش دست كم در دوره اول انديشه خود بيشتر محيي بود تا مصلح. با وجود اين سروش اخيرا در گفت وگويي «از نوشته هاي نسبتا مدرن گراي آقاي مطهري ... مانند همين نوشته ايشان درباره فلسفه تاريخ» انتقاد كرده و گفته حتي در اوان انقلاب اين آثار را بسيط و ساده يافته است.
از سال 1358 در فقدان مطهري و شريعتي مردي بر جاي ايشان تكيه زد كه نه در انديشه كه حتي در قيافه نيز شبيه و برآمده از آن دو بود. معمم نبود اما محاسن داشت. منبري نبود اما خطابه مي خواند. مسلمان بود اما روشنفكر هم بود. ماركسيست نبود اما مترقي بود و اين همه در وجود عبدالكريم سروش گرد آمده بود. سروش در اين سال ها به سرعت مراحل عالي رسيدن به مقام ايدئولوگ ارشد جمهوري تازه تاسيس ديني در ايران را طي مي كند. در سال هاي پيش از پيروزي انقلاب اسلامي تنها چند رساله مانند «چگونه بايد مبارزه كنيم؟» و در حوالي پيروزي انقلاب برخي كتب فلسفي مانند «نهاد ناآرام جهان» و نيز «علم چيست؟ فلسفه چيست؟» از او منتشر شده بود. كتاب اخير در حوالي سال 1357 مكرر منتشر شد و سروش در مقدمه تحرير دوم اين كتاب هدف از انتشار آن را توضيح معناي علم راستين در نگاه اسلام معرفي مي كند تا متفكران مسلمان فيلسوفانه در علوم مغرب زمينيان بنگرند و غث و ثمين استنباطات آنان را بازشناسي كنند. در چاپ سال 1368 بر اين كتاب مقاله اي از كارل پوپر به نام كشكول و فانوس به كتاب اضافه شده كه صادق لاريجاني (منتقد بعدي سروش و عضو كنوني شوراي نگهبان) آن را ترجمه كرده است اما سروش در چاپ سال 1371 نام مترجم را از پانوشت مقاله حذف كرده است. «علم چيست؟ فلسفه چيست؟» از آن رو مهم است كه سروش براي نخستين بار در ايران فلسفه علم كارل پوپر را وارد متون آموزشي نه فقط دانشگاه ها كه بسياري از محافل علمي نيرو هاي مذهبي مي كند. در اين كتاب قاعده «ابطال پذيري» معيار معرفت مي شود: گزاره اي علمي است كه دليلي برخلاف آن اقامه نشده باشد. آموزه هاي پوپر طي سال هاي بعد نقش بي بديل در بسط و نفوذ ليبراليسم در ايران و جدايي سروش از محافظه كاران ايفا كرد بدون آنكه كسي متعرض آن كتاب پايه، بنيادي و در عين حال موثر شود در واقع اين اتفاق كه سروش مجراي شناخت انقلابيان مسلمان از انديشه جديد غربي در سال هاي پس از 1357 شد مي تواند گوياي اهميت وي در تحولات سياسي آتي ايران باشد. جوانان انقلابي كه نه استادان غيرمذهبي دانشگاه ها را برمي تافتند و نه استادان كهنسال حوزه هاي علميه را درك مي كردند در پي آموزگاري جوان مي گشتند كه جامع هر دو نهاد باشد، وارث شور شريعتي و شعور مطهري باشد، رهبري انقلاب را پذيرفته باشد، در برابر خطر ارتجاع و نفاق هر دو هوشيار باشد و دغدغه ايدئولوژي و شريعت را با هم داشته باشد. سروش در اين سال ها خطيبي موفق بود. گذشته از سهم قابل توجه او در رسانه هاي رسمي بايد به هنرمندي و سخنوري و دانشوري او ايمان آورد. صداي سروش به سروشي آسماني مي مانست كه جان را در اوج آرامش به ارتعاش درمي آورد. او مانند شريعتي فرياد نمي كشيد، هيجان زده نمي شد، شعار نمي داد و با تطويل كلامش جوانان شنونده را در پي خود نمي كشيد اما با صدايي آرام، يكنواخت و دلنشين كه نكته هايي ناديده، نو و بديع را با اشاراتي بجا و دقيق تكرار مي كرد و با اين تكرار آن را ملكه ذهن جوان مي ساخت نبوغ خويش در سخنوري را به رخ همه مي كشيد. سروش سخنوري را در انجمن حجتيه آموخت (همچنان كه ديگر اعضاي انجمن سخنوراني شايسته شدند) اما بدون شك حافظه قوي او و ذهن هوشمندش در به خاطرسپاري مثنوي مولوي و شعر حافظ و نهج البلاغه و قرآن مجيد در هنر سخنوري سروش نقشي بي نظير داشت. نقطه قوت سروش بر شريعتي در شناخت بيشتر او از سنت بود. اگر شاهكار ادبي شريعتي كوير است و تسلط او بر ادبيات جديد ايران كم نظير سروش بر ادبيات كلاسيك تسلطي شگرف داشت. به گونه اي كه او را مي توان گذشته از سلطه اش بر فلسفه، اديبي تمام عيار نيز خواند كه نثري پالوده، بي نياز از ويرايش دارد و نيكو، شعر مي گويد و مصحح و شارح مثنوي و نيز مفسر و عالم به نهج البلاغه نيز هست. از سوي ديگر سروش به زبان انگليسي نيز تسلطي حرفه اي در رديف مترجمان آثار علمي و فلسفي داشت. ترجمه چند كتاب ارزنده در فلسفه علم و آگاهي اش از متون معتبر و جديد در اين حوزه به همراه علاقه و تبحرش بر فلسفه اسلامي سروش را نزد جوانان انقلابي همان ساخت كه بود. پس سروش نيز به نگارش آثاري انقلابي روي آورد. «ايدئولوژي شيطاني» را در سال 1359 در نقد ماركسيسم نوشت كه بازنويسي چند سخنراني در دو دانشكده تهران و نيز چهار سخنراني در صداي جمهوري اسلامي ايران بود. سروش واژه مي ساخت و مردان سياست آن را به كار مي بردند. دگماتيسم نقابدار، ارتجاع مترقي، ايدئولوژي شيطاني و... در اين كتاب او افزون برآموزه هاي ضد ماركسيستي، معنايي استراتژيك در انديشه ليبراليستي را نيز آموزش مي دهد و آن جدايي انگيزه از انگيخته است. اينكه به جاي توجه به پايگاه طبقاتي اجتماعي يا حزبي افراد انديشه آنها را نقد كنيم بدون شك از نقاط عطف فكر ليبرال در جامعه مذهبي ايران پس از 1357 است.
سروش همچنين در اين سال ها تحرير ديگر كتاب ضد ماركسيستي خويش «نقدي و درآمدي بر تضاد ديالكتيكي» را نوبه نو مي كرد تا نه فقط پاسخ ماركسيست ها را بر اساس فلسفه ملاصدرا بدهد بلكه به «گرايش هاي فكري» افرادي چون ابوالحسن بني صدر پاسخ گويد.بني صدر البته خود از جمله بازوان جناح مذهبي در ستيز با ماركسيسم بود. مناظره هاي او با سران فدائيان خلق حتي در دوره رياست جمهوري اش پر سر و صدا بود. اما سروش به دليل تسلط بر فلسفه اسلامي از او صالح تر مي نمود. كتاب سروش در اين هنگام به مرتضي مطهري تقديم شده بود تا او بار ديگر يادآور شود بر جاي چه كسي تكيه كرده و خلأ چه كسي را پر مي كند. سروش در اين سال ها نه فقط در راديوي رسمي به پرسش هاي مكتبي پاسخ مي گفت بلكه در تلويزيون هم درس مثنوي مي گفت. درس مثنوي او البته با مخالفت پاره اي فقها تعطيل شد چه هنوز اتحاد سه صنف اصلي فكر اسلامي (حكيم _ فقيه و صوفي) دور از ذهن مي نمود و فقها هنوز تبليغ تصوف را از رسانه دولتي برنمي تافتند. سروش اما فرصت هاي عالي تري را در سيماي جمهوري اسلامي به دست آورد. در مناظره هاي تلويزيوني سال 1360 ميان مسلمانان و ماركسيست ها او و مهمترين منتقدش در سال هاي بعد؛ محمدتقي مصباح يزدي در سمت چپ مجري برنامه مي نشستند و احسان طبري و فرخ نگهدار نماينده حزب توده و فدائيان اكثريت در سمت راست حضور مي يافتند. سروش و مصباح اما در جهان واقع جناح چپ مباحثه را تشكيل نمي دادند همچنان كه طبري و نگهدار در جناح راست نبودند. مهارت سروش و مصباح در مناظره با چپ ها چنان رهبران جمهوري اسلامي را به وجد آورد كه هاشمي رفسنجاني در اين باره در خاطرات روزانه اش نوشته است: «مقد اري از مناظره ايدئولوژيك را تماشا كردم. توده اي ها و فدايي ها خيلي بي منطق و ضعيف حرف مي زدند حتي نتوانستند تضاد را تعريف كنند وقتي كه تضاد را كه جوهر ديالكتيك است نتوانند تعريف كنند چگونه اثبات مي كنند؟»
همين نگاه مثبت به سروش بود كه او را در مقام موثرترين دانشور مسلمان به عضويت در ستاد انقلاب فرهنگي درآورد. ستادي كه پس از تعطيلي دانشگاه ها براي بازگشايي آنها تاسيس شد تا از اين پس بر روند اسلامي بودن و انقلابي شدن مراكز آموزش عالي نظارت كند. گرچه سروش پيش از اين پيشنهاد وزارت علوم را در دولت جمهوري اسلامي رد كرده بود اما عضويتش در ستادي كه متولي انقلاب فرهنگي شد، كافي بود تا اپوزيسيون جمهوري اسلامي حتي تا امروز او را به حكومتي بودن بنوازند. سروش البته در سال هاي اخير سعي وافري داشته تا با مصاحبه و خطابه گاه قانع كننده و گاه خشمگينانه مخالفان خويش را براند و اين اتهام را از دامان خويش پاك كند، اما دو نكته به صورت همزمان انكارناپذير به نظر مي رسد: اول اعتمادي كه رهبري و نيز نظام سياسي به او براي تدبير امور دانشگاهي ارزان داشت و از ديگران دريغ كردند و ديگر نقشي كه سروش در حفظ و حراست از علوم انساني پس از بازگشايي دانشگاه ايفا كرد. شرح اين تلاش مهم سروش در كتاب «تفرج صنع» آمده است: گفتارهايي در اخلاق و صنعت و علوم انساني كه در سال 1366 منتشر شد و در آن سروش مجموعه ديدگاه هايش را در دفاع از علم جديد گرد آورده است: «هفته ها و ماه هايي كه اين مصاحبه ها در آن انجام مي شد و تحرير مي يافت ايامي توفاني و پر التهاب بود و نام علوم انساني در مخاطب ناآشنا نفرت و وحشت را با هم برمي انگيخت.» سروش در اين كتاب چندان سرستيز ندارد اما صريحا از در مخالفت با كساني درمي آيد كه به اتكاي كارنامه انديشه اسلامي در فقه و فلسفه اسلامي خود را از حقوق و فلسفه و جامعه شناسي مدرن بي نياز مي ديدند. سروش همچنين در اين كتاب از فيلسوفاني كه غرب را كليتي تجزيه ناپذير و ناسازگار با سنت معرفي مي كنند انتقاد مي كند و بر امكان انتخاب مسلمانان از ميراث غربيان اصرار مي ورزد. سروش در نقد اخير جبهه اي جديد را مي گشايد كه در همان سال ها گشوده شده بود و آن سوي اين جبهه حلقه اي از استادان فلسفه چون رضا داوري اردكاني حضور داشتند كه پس از ذبح شدن سر ماركس با چاقوي پوپر دريافته بودند سر بعدي از آن ايشان است. چاقوي پوپر را سروش تيز مي كرد و بر آن چنان پيرايه و آرايه بسته بود كه گويي دست اسلام از آستين پوپر درآمده است اينك اما هايدگر به ميدان آمده بود. رضا داوري و احمد فرديد شيفته هايدگر بودند و هر دو راه سروش را نادرست مي دانستند. فرديد تاب از كف داده بود و دشنام مي گفت. سروش از منابع متقن شنيده كه فرديد او را فراماسون و يهودي خوانده است و قرآن را به شهادت گرفته است. بخشي از دشنام هاي بي معناي فرديد در تنها كتاب انتشار يافته اش ضبط شده است اما داوري خويشتندارتر بود. به آرامي سخن از هگل مي گفت و هايدگر را تفسير و توصيف مي كرد. تاريخ سنت را پايان يافته مي خواند و حمل تجدد غربي را بر سنت اسلامي انحراف مي دانست. اما او نيز با مذهب به جنگ مذهب رفت. به هنگام انتشار اولين ترجمه كتاب عظيم پوپر در ايران: «جامعه باز و دشمنان آن» نقدي سهمگين در كيهان فرهنگي نوشت كه «علم و آزادي آري، التقاط نه» و فرياد زد: «اين پوپر كيست كه هم دشمنان انقلاب اسلامي در خارج از كشور اثر او را وسيله مخالفت كرده اند و هم در داخل جمهوري اسلامي گروهي برايش سرودست و پا مي شكنند و مخالفت با او را مخالفت با مقدسات مي شمارند.» مقاله داوري بازتاب مقاله قبلي او در همين مجله در نقد پوپر بود كه با نقد حاميان پوپر و سروش مواجه شده و او را به واكنش واداشته بود. اما واكنش سروش جالب تر بود. او كه كيهان فرهنگي را سخنگوي فرزندان فكري خويش مي دانست از التقاطي خوانده شدن در چنين نشريه اي برآشفته شد چه خود ساليان دراز با اين مفهوم ستيز كرده بود. پس نامه اي «با مسئولان كيهان فرهنگي در باب گزافه فروشي» نوشت: «دور نمي بينم كه كيهان فرهنگي به نيت نيكوي تشديد مواجهات فرهنگي باز هم گام در صراط سنت سابق نهد و ناسزاهاي ديگري را از ناسزاگويان رواج و انتشار دهد اما حاشا كه ديگر ازين قلم، كلامي درين مقام و مقالي درين مجال ملال افزاي ارباب كمال گردد... اين برادران از نشر اين گونه نوشتارها چه مقصودي دارند؟ و كدام خدمت را به كدام قشر مي خواهند انجام دهند؟... آيا مي خواهند گوي سبقت را از همه جرايد بربايند و نشان دهند كه حاضرند هر سخن بي دليل و بي مايه و فحش آلودي را طبع كنند؟» پيام سروش روشن بود. او و داوري در اقليمي نمي گنجيدند. پس داوري ديگر در كيهان فرهنگي ننوشت و اكبر گنجي (اين يار وفادار دكتر سروش) دو ماه بعد در مقاله اي افشاگرايانه پرونده داوري را گشود و به سوابق او در رژيم گذشته اشاره كرد و پيوند هايدگر و هگل را با فاشيسم نشان داد.
كيهان فرهنگي پس از اين واقعه به ناشر آراي سروش تبديل شد. همان جوانان انقلابي كه از شيفتگي آنان به سروش گفتيم اينك در كيهان فرهنگي گردآمده بودند. برخي از اين نام ها در سال هاي بعد بيشتر به گوش رسيد: سيدمصطفي رخ صفت، رضا تهراني، ماشاءالله شمس الواعظين، اكبر گنجي و ... در كيهان فرهنگي نام مرتضي مرديها، مجيد محمدي، حميد وحيد و ديگران نيز به چشم مي خورد. فرزندان انقلاب اسلامي كه به هنگام گفت وگوهاي سروش با مطهري (در كتاب پيرامون انقلاب اسلامي) به هنگام مناظره هاي او با احسان طبري (در سيماي جمهوري اسلامي) به هنگام حمايتش از حسن حبيبي مقابل ابوالحسن بني صدر (در انتخابات رياست جمهوري) به هنگام خطابه هايش در تجليل از شريعتي (در دانشگاه هاي تهران) به هنگام تلاشش در تدوين يادنامه مرتضي مطهري و در همه سال هاي فقدان مطهري و شريعتي او را ايدئولوگ خود مي دانستند اكنون فرصتي يافته بودند تا با افكار سروش دقيق تر آشنا شوند و كيهان فرهنگي همين فرصت بود.


• سروش دوم: 1376- 1367/ تجديدنظر طلب
سروش از ارديبهشت ماه 1367 مجموعه مقالاتي را در ماهنامه كيهان فرهنگي به صورت منظم به رشته تحرير درآورد كه گرچه نظريه اي فلسفي و كلامي بود اما به زودي فضاي سياسي و اجتماعي ايران را دگرگون كرد. اين مقالات به هم پيوسته و به فراست تنظيم و تحرير شده «قبض و بسط تئوريك شريعت» نام داشت كه در كتابي به همين نام نيز به چاپ رسيد. سروش در اين مقالات كوشيد با جداسازي مفهوم دين از معرفت ديني، بحث و بررسي انديشه ديني را از حوزه تكفير و تفسيق خارج و آزاد و رها سازد و با رابطه برقرار كردن ميان معرفت ديني و معرفت بشري (علم و فلسفه) اثرات عقل در فهم وحي را مستقل از عقل ديني بررسي كند.
آن گاه كه سروش قبض و بسط را مي نوشت بسياري به ياد اثر مهم اما مغفول افتاده او در صدر انقلاب افتادند كه بر جدايي «دانش و ارزش» (علم و اخلاق) تأكيد مي كرد. سروش اينك سخن مهم تري داشت و آن تكيه بر عصري فهميدن دين بود. سروش مي گفت جدايي دين از معرفت ديني و قراردادن معرفت ديني در ترازوي معرفت بشري به معناي آن است كه هر تحول در معرفت بشري به تحول در معرفت ديني منتهي مي شود و اين در عمل به معناي از بين رفتن هرگونه اقتدار مركزي براي كساني بود كه خود را متولي معرفت ديني مي دانستند. پس همين متوليان به اعتراض پرداختند. اولين منتقد، قوي ترين آنان هم بود و آن كسي جز شيخ صادق لاريجاني نبود. لاريجاني به تبعات حروف سروش به خصوص تلاش جدي وي در جداسازي مفهوم روشنفكري ديني و عالم ديني پرداخته و در پايان نوشته بود: «اين گونه طرز تفكر نه در ايران و نه در غرب هيچ كدام بي سابقه نيست ولكن از فاضل بزرگواري كه برهه اي از عمر خويش را سعي در تحصيل مباحث فلسفي و ديني نموده و طي طريقي استدلالي و برهاني را بر خود فرض دانسته هيچ گاه انتظار اين گونه هرج و مرج فكري نمي رفت.» به تدريج منتقدان ديگر از راه رسيدند. آيت الله جعفر سبحاني و آيت الله مكارم شيرازي از مهم ترين ايشان بودند. سروش اما در پاسخ، استاد بود. نثري شگرف را به كار گرفت تا براي اولين بار در عمر خويش با روحانيت از در محاجه درآيد. تا آن روزگار حريفانش ماركسيست بودند و او مظهر مسلماني اينك اما بايد از مسلماني خويش دفاع مي كرد. پس قلم در دست گرفت و نوشت: «نقدها را بود آيا كه عياري گيرند؟» بند اول پاسخ او بي شك در نثر معاصر پارسي مقامي ارجمند دارد و از نظر صنايع ادبي در اوج قله فصاحت و بلاغت نشسته است، آن جا كه مي نويسد: «اين قلم خود را ناتوان نمي بيند كه در پاسخ نوشتاري طعن آميز و تمسخرآكند و نيش آلود، مقابله به مثل كند و اصناف تعبيرات خصمانه و موهن را در اين پاسخ به كار گيرد. اما در اين كار فضيلتي نمي بيند و هنر را در اين بي هنري ها نمي جويد و روحانيون و فقه پيشگاني چون حجت الاسلام لاريجاني را مشفقانه تذكار مي دهد كه دفتر معرفت را به آتش مخاصمت نسوزانند و در محضر دانش، شرط ادب را فرونگذارند و جرعه صحبت را به حرمت نوشند و رقم مغلطه بر دفتر دانش نكشند و سر حق بر ورق شعبده ملحق نكنند و چون از فقه صفا و مروه فراغت حاصل كنند باري در وادي صفا و مروت نيز گامي بزنند و حال كه از قيل و قال مدرسه طرفي بسته و حظي اندوخته اند يك چند نيز خدمت معشوق و مي كنند و ...» جنگ سروش شروع شد و سحر سخن او گروهي را مفتون و گروهي را متوحش ساخت. مقالات قبض و بسط ادامه يافت و نقدها نيز. سروش مقالاتي ديگر در باب موانع فهم نظريه اش (كه آن را نظريه تكامل معرفت ديني ناميد) نوشت و سخن از ظهور فرقه اي تازه به نام روشنفكري ديني كرد. حرف هايش درباره شريعتي را صريح تر بر زبان راند و ياد كوتاهش درباره بازرگان در رساله تفرج صنع را مفصل ساخت. از روشن انديشي علامه طباطبايي و مرتضي مطهري در روحانيت تجليل كرد و استثنا خواند و آنان را به وادي روشنفكري ديني هدايت كرد. جوانان انقلابي اما مهم ترين مدافعان او بودند. در كيهان فرهنگي ده ها مقاله در نقد و ده ها مقاله در تأييد سروش نوشته شد و چون با فوت بنيان گذار جمهوري اسلامي و تحول در قدرت سياسي، كيهان فرهنگي از دست جوانان انقلابي خارج شد آنان ماهنامه اي ديگر به نام كيان راه اندازي كردند تا ناشر آراي سروش شود. اما تحول سياسي عظيمي در راه بود. آن جوانان انقلابي به تدريج مايل بودند نام خويش را به روشنفكران ديني تغيير دهند. روشنفكراني كه پس از خروج از قدرت به دانشگاه رفتند و علوم انساني جديد (همان علومي كه سروش ناجي و حامي شان شده بود) آموختند. اقتصاد و حقوق و تاريخ و سياست و فلسفه ياد گرفتند و راهي اروپا شدند. جهان مدرن را شناختند و تناقض ها را از نزديك درك كردند. اينان كه در جواني وزير و معاون وزير و مديركل شده بودند اينك در ميانسالي آداب وزارت و وكالت و دموكراسي و بوروكراسي و تكنوكراسي را مي آموختند. در همين دوره سروش طي گفتاري از تفاوت مديريت علمي و مديريت فقهي سخن گفت و آتش تحول را تندتر كرد.
نظام سياسي نيز با پايان جنگ نظامي با عراق از تربيت تكنوكرات ها براي كارآمدي دولت حمايت مي كرد. گويي با وجود همه دشنام هايي كه برخي روحانيون بر سروش نثار مي كردند باز اين او بود كه از تحول براي تداوم نظام دفاع مي كرد و براي آن تئوري مي ساخت. سروش در اين مقطع همچنان حامي ارزش هاي انقلاب اسلامي بود. به هنگام فوت آيت الله خميني در رثاي او سخن گفت و او را آفتاب ديروز و كيمياي امروز خواند. در مسجد امام جعفر صادق در اقدسيه تهران خطابه مي خواند و به شرح نهج البلاغه با نام اوصاف پارسايان مي پرداخت. در كنار اين همه اما مرز او با روحانيت روز به روز روشن تر مي شد. ابتدا در اولين شماره كيان؛ «تقليد و تحقيق در سلوك دانشجويي» از دانشجويان خواست كه محقق باشند نه مقلد. درخواستي گران كه نظام روحانيت شيعه (مرجع و مجتهد و مقلد) را به واكنش بر مي انگيخت. اندكي بعد در روز وحدت حوزه و دانشگاه، در اصفهان تحت عنوان انتظارات دانشگاه از حوزه پاره اي از سنت هاي حوزوي را به نقد گرفت كه با واكنش شديد آيت الله ناصر مكارم شيرازي مواجه شد. بدين ترتيب در آذرماه 1371 روشن شد پاسخ سروش به صادق لاريجاني و لحن او درباره فقه بدانجا منتهي مي شود كه سروش پا در جاي شريعتي بگذارد و با گشودن باب نقد ديني از پس تئوري قبض و بسط، قرائت رسمي را به چالش بكشاند و همين تلاش پايان حضور او در تريبون هاي رسمي را رقم زد. سروش به كنج خلوت كيان بازگشت. در آغاز سال 1372 مقاله اي مشهور با نام حكومت دموكراتيك ديني نوشت، تا فلسفه سياسي خويش را روشن سازد. اين مقاله در كنار گفت وگوي مديران مجله كيان با مهندس مهدي بازرگان چاپ شد كه اولين واضع تعبير حكومت دموكراتيك ديني در صدر انقلاب بود و اينك پوزش خواهي مديران كيان از بازرگان در مقدمه گفت وگو و چاپ گفتار سروش در كنار آن معنايي روشن از تحول در نسل جوانان انقلاب داشت. سروش در آن مقاله گفت كه دولت ها بايد براساس رأي مردم تأسيس شوند و مردم مؤمن دولت هاي مؤمن را بر سركار مي آورند چنين دولتي اگرچه ديني است اما مردمي هم هست. پس بايد همزمان دو حق را ادا كند: حقوق بشر و حقوق خدا (حدود الهي). آن شماره كيان مورد اعتراض واقع شد اما سروش قدم در راهي بي بازگشت نهاده بود. چند ماه بعد سومين نظريه مهم و تازه سروش جنجالي تازه آفريد: او در «قبض و بسط تئوريك شريعت» از عصري كردن فهم دين دفاع كرد و در «حكومت دموكراتيك ديني» از دموكراتيك كردن حكومت ديني سخن گفت. در 1371 سروش به نقد شريعتي پرداخت و دين و انسان را فربه تر از آن قبايي دانست كه شريعتي بر تن ايشان دوخته بود و آن قبا، ايدئولوژي بود: قرائتي ثابت و انعطاف ناپذير از دين و انسان. اينك سروش نبرد را در مرزي ديگر گشوده بود: با جناح چپ اسلامي كه در دهه 60 همواره حامي سروش بود. بخش عمده اي از اين جناح (در لايه هاي جوان تر و نوگرا) به سروش پيوستند و بخش ديگري از آن با وجود انتقاد از سروش در برابر حمله محافظه كاران متحد او ماندند. سال بعد سروش با نگارش مقاله «مدارا و مديريت مؤمنان» در مجله كيان تئوري سياسي خود درباره دموكراسي ديني را تكميل كرد. اما جنجال جديد بر سر مقاله «حريت و روحانيت» پيش آمد. در سال 1373 او طي دو جلسه در مسجد امام صادق با استناد به آراي مرتضي مطهري و انتقاد او از اتكاي روحانيت به سهم امام در ارتزاق و تأكيدش بر ضرورت خروج روحانيت از وضعيت سنتي كوشش كرد به نقدي ملايم از روحانيت دست زند. پاسخ كوبنده بود. عالي ترين مقامات روحاني پاسخ دادند. فرزند آيت الله مطهري؛ علي و آيت الله جوادي آملي به سروش پاسخ گفتند كه اولي تاكنون به حرمت رابطه پدرش و سروش چيزي نگفته بود و ديگري به هنگام نقد نوشتن بر قبض و بسط در مقدمه اش خويش را چون ملاي فيض كاشاني انگاشته بود كه كتاب غزالي را احيا و تهذيب كرده است. با وجود اين آيت الله جوادي آملي پاسخ سروش را در نماز جمعه قم داد سطح پاسخگويي به سروش هر لحظه بالاتر مي رفت: «از اينها مهم تر و مسئولانه تر سخنان مقام محترم رهبري بود. مسئله روحانيت فربه تر از آن بود كه از نگاه ايشان بگريزد و لذا ايشان هم در اين باب عنايتي كردند. اما آن چه دهان بدخواهان و كژبينان و توطئه انديشان را... بست و دست اين قلم را در قلمي كردن اين گشود آن اشارت مسئولانه (رهبري) بود كه كساني چون صاحب اين قلم (سروش) نيت هاي بدي ندارند... بلي به حقيقت در وراي حريت و روحانيت جز شفقت بر دين و جز خدمت به خلق و از آن جمله به روحانيان غرضي و قصدي نبوده است و به هيچ روي اهداف خائنانه و ابلهانه اي چون جمع كردن بساط روحانيت يا مفت خور شمردن آنان و يا تخفيف عالمان ديني... وجهه همت مؤلف نبوده است.» سروش در پايان مقاله خويش بار ديگر اعلام مي كند: «كه در اين آرا (اعم از اين كه حق باشند يا باطل، مقبول ... باشند يا مردود) نه كوتاه كردن دست روحانيان از دامن سياست نهفته است و نه كوتاه كردن دست سياست از دامن دين.» و از ثمره نادر و نامنتظر فتح باب ديالوگ با مقام محترم رهبري ابراز خرسندي كرد و نوشت: باز باش اي باب بر جوياي باب/ تا رسند از تو قشور اندر لباب.
با وجود اين باب بحث روحانيت بسته شد و مجله كيان در شماره بعد به احترام رهبري از ادامه اين بحث خودداري كرد و سروش نيز ديگر درباره روحانيت سخني به اين انسجام نگفت. با وجود اين نوبت بحث هاي عميق تري فرارسيد كه در همان مقاله پاسخ به انتقادات هم نطفه آن جوانه زده بود. سروش در همه مقالات دوره دوم حيات فكري خويش (حتي حكومت دموكراتيك ديني) با سكولاريسم مخالفت مي كرد و از گزاره «جامعه ديني دموكراسي ديني مي خواهد» دفاع مي كرد. اما به تدريج با تعميم مفهوم نقد ايدئولوژي يكي از اثرات آن را سكولاريزه كردن دين دانست و از مفهوم «دين دنيوي» يعني ديني كه در خدمت سياست باشد انتقاد كرد. سروش از سوي ديگر معناي روشنفكري ديني را در حالي مي پروراند كه مي كوشيد حساب دموكراسي را از ليبراليسم جدا كند و ضمن تاكيد بر مفهوم دموكراسي اتهام ليبرال بودن را رد كند چه استدلال مي كرد ليبرال بودن به معناي بي طرف بودن در برابر همه عقايد است اما مؤمن به يك عقيده ايمان دارد. چنان كه روشنفكران ديني به يك دين يقين دارند. با وجود اين محافظه كاران هر روز بيش از ديروز سروش را ليبرال و سكولار مي ناميدند و بنا به همين باور بود كه به هنگام حضور او پس از سال ها در دانشگاه تهران براي سخنراني درباره مولوي (مهرماه 1374) برخوردي سنگين ميان محافظه كاران (انصارحزب الله) و اصلاح طلبان (انجمن اسلامي دانشجويان) صورت گرفت. نتيجه برخورد تبديل مسئله سروش به بحراني سياسي بود. جناح هاي سياسي موضع گيري كردند و دانشجويان و روشنفكران از سروش حمايت كردند. او بدون آن كه بخواهد نماد اپوزيسيون شده بود. چند ماه پيش از اين حادثه 107 نفر از نويسندگان نسل انقلاب اسلامي طي نامه اي به رئيس جمهور وقت هاشمي رفسنجاني از آشوب در جلسه سخنراني سروش در اصفهان انتقاد كرده بودند. اما عصر حاكميت اين انقلابيان سابق و روشنفكران امروز سپري شده بود و سروش نيز ترجيح داد چندان در مقام اپوزيسيون قرار نگيرد كه نتواند به تأليف و تحقيق بپردازد. تدريس براي او ممنوع شده بود .

 

بازگشت به درباره دکتر سروش