آنقدر احترام دارم برای دکتر سروش که بيش از
آن متصور نيست. با جوانی ترک هفته پيش همسخن بودم که می گفت دکتر سروش
از مفاخر عالم است و راست می گفت.
به باورم هنوز با همه گستردگی محبوبيت و
مقبوليت ايشان در بين ايرانيان، ما دينی را که در خردورزی و تفکر به
ايشان داريم ادا نکرده ايم. و شايد همين حد از ارادت است که وادارم می
کند آن چه را به نظرم می رسد در مورد نامه زيبا و اديبانه شان بر قلم
آرم. نامه دکتر سروش را به علت زيبائی نثر و بارمعنائی که بر دوش هر
کلمه و گاه حرفی نهاده بودند برای خود نگاه داشته ام به همان اشتياق که
آن نامه معروف قائم مقام را « ندانم که نامه و چاپار بود و يا نافه و
تاتار، نگارخانه سامی بود يا نگارخانه مانی» نامه هائی از اين دست به
اين شيوائی و لطف و کلام مسجع ناياب است. بايد داد با خط خوشش بنويسند
و بر بالای سر نهاد. اما چند روز با خود جنگيده ام تا شهامت آن پيدا
کنم که به دکتر بگويم نه.
اگر روز و روزگاری دفتر آن سيد که دکتر سروش
به طعنه خندانش خواند و رجاله گان به سخره گريانش می گويند به توفان
زمان ورقی خورد و بر ما گشوده شد و رازها گشاده و دانستيم که به خواندن
نامه دکتر سروش خروش از او برخاسته و سرشگ از ديده باريده من يکی عجب
ندارم که حکايت شبلی و منصور است و آن که به اصابت سنگ و کلوخ آخ نگفت
به لطافت گلی گريست چون از آن کس آمده بود که می دانست و آن ديگران نمی
دانستند. من به آنان که اسبی زين کرده اند و شاخی تراشيده اند تا بر سر
طاووس نهند اين عجب ندارم که به هر اصلاحی که در کار ما افتد گامی خود
را از تخت و بخت دور می بينند و در هر فاجعه ای که در آن ملک رخ می دهد
ندای غيب می شنوند و پا در رکاب می شوند به عزم سواری، از آنان عجبم
نيست که هر مصلح و اهل اصلاح را دشمن خود می گيرند، چشم به قدرت دوخته
اند و در پی فرصت سخت بی تابند، اما دکتر را که از چنين خيالی فرسنگ ها
دورست و جز آزادی اين قوم و آبادی آن بوم آرزوئی ندارد، گمان نداشتم که
کمان کشد به عتاب آن که مخاطب همه سخط هاست. و من خوف آن دارم با اين
شيوه و شمشير که ما برگرفته ايم ديگر کسی مقيم حرم نماند و کسی به
ميدان در نيايد و ما بمانيم و حسرت سواران را چه شد. صدهزاران گل شکفت
و بانک مرغی برنخاست، عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد.
مخلص ماجرای ما پس از آن دوم خرداد اين است که
ما کسی را، و کسانی را به همرهی او، به ميدان فرستاديم تا صلاح بجويند
و گره از کار فروبسته اين ملک بی آن که آواری بر سری بريزد بگشايند،
انگار نه خود گمان از ستبری ديوار داشتيم و نه او را که برگزيديم تصوری
بود که خفته اند در دل وپشت ديوار چندين افعی و مار و کرکس و کفتار.
آنان رفتند و چون بيل برگرفتند حرامی ها چون آوار بر سرشان ريختند و
ستبری ديوار نمايان شد، حراميان به دخمه ها فروشدند و چراغ به دست
تدبير قتل کردند و کم تر کارشان آن بود که با دريدن و شکستن و بريدن سر
و سينه و پا و دست داريوش و پروانه و محمد و جواد و پيروز و مجيد سرو
سينه جلو دادند. اما آن را که برگزيده بوديم به تولای همان رای ها که
او را داده بوديم به پايداری ايستاد و آن کرد که می دانيم. چشم فتنه
شان کور نشد اما تا سنگ از سر چاهک برداشت هزارپايان به هر گوشه
خزيدند، و از آن پس هيچ ظلمی نبود که نگردند نه از اذيت و اضرار و نه
از دخالت و اقتدار کم نگذاشتند. کردند آن چنان که خلق را خبر شد غم دل
که می نهفتيم. از جمع ياران نخست بنگريد که عبدی به چه مصيبتی دچار است
و گنجی به کجا گرفتار و باقی به چه رنج افتاده، هر که را پا و خری بود
گريخت و هر که را قلمی بود شکست و دکتر خود که سروش اصلاح بود به چه
تعبی نشست. کردند تا خلق از اصلاح و مصلحت و صلاح رو برکردند که می
دانيم و می بينيم و اين وعده ای بود که داده بودند که چنان می کنيم که
همچون ما برايتان اعتبار و قرار نماند. گفتند و نوشتند چنان می کنيم که
آدميان يا سر خود گيرند و رمه وار به گوش باشند فرمان راعی را ـ به قول
قايم مقام پرکار و کم خوراک و موافق عقل و معاش و امساک ـ يا تن دهند
به وسوسه موعود و راهی به فرقه مسعود. گفتند در اين وادی مجال سلاح هست
و فرصت اصلاح نيست. فرمان بريدند تا خلق را صم بکم به کنجی خزيده
ببينند. چنان کردند که بيشتر خلق از آنان رم کرده اند و از نماز و روزه
و حج کم. گفتند و کردند چندان که اينک حوصله نمانده است کسی را و حالا
چنان دلاور و دلير آمده اند و صاحب گرز و شمشير که ديگر نيازی به دشمن
ندارند و خود کار صد خصم می کنند و رزم نهاده به بزم اندرند و هم در
اين حال به دريوزه از واشنگتن و پاريس به ژنو و آتن در به درند. برای
جوانان زندان می خرند و به خصم عشوه می فروشند و در نهان جام زهر می
نوشند. در درون دليرند و در بيرون سر به زير. و اين همه بهای آن که
توانسته اند خلق را از اصلاح پشيمان کنند و از آنان که برگزيديم
روگردان. و اين شد حکايت ما که چرا از انقلاب اجتناب کرديم و گفتيم
گرچه از چوبند هر دو، به بود منبر ز دار.
حالا تنها کاری که برايشان مانده آن است که
سيد و اصلاح طلبان به آرامی از در بروند تا آنان مجال يابند و طراز
دريده پيرهن به هم دوزند و زير و بالا را به هم رسانند. شيوه ای ديگر
در کار آورند و چند صباحی گوی سبقت در ميدان قدرت بدوانند. اما آيا ما
نيز بايد همين بخواهيم، سرنوشت ميرزا رضا به سراغمان آمدنی است که
ناصرالدين شاه را کشته بود نظم الدوله هنگام مواخذه او را گفت مگر امام
جعفر صادق پشت دروازه داشتی.
به باورم پيش از آن که اين دفتر به پايان رسد
هنوز يک کرشمه بايد و آن را در کار نکرده ايم. درس اين شش ساله را بر
هم نخوانده ايم. درس اين نيست که اصلاح طلبان را عرصه نبود و به مردم
پشت کردند و... درس آن است که جوانان اين ديار را بگوئيم که خطا از
آنان و کوتاهی از برگزيدگانشان نبود و نصيبی که ملت ايران از اين جنبش
و پايداری و صبوری اين سيد برد کمتر از صد انقلاب نيست. پاداش صبر و
ثبات آن بود که پيراهن ريا و دغلی دين فروشان دريده شد و دستارشان در
برابر چشم ها گشوده. امروز حتی آنان که مانده اند و عربده می کشند که
آماده ايم دفاع از اينان را و چنين می نمايند که حاضرند تا فدا کردن
ايران در مقدم اينان خوب می دانند که برای چه مانده اند و از چه حفاظت
می کنند. خوب می دانند و در خلوت می گويند که ما حکومتيم و صاحب قدرت و
اين نعمت به اين آسانی از کف نمی دهيم.
برملا شدن اين که دعوا بر سر قدرت است و ديانت
را در اين مجادله جائی نيست کم دستاوردی نبود. ديگر کسی را گمان نيست
که اينان درد دين دارند و به همين لطيفه که ملت ايران به کار برد
دستارهای ريائی گشوده شد و راز عقب ماندگی صدساله و بلکه بيشتر اين قوم
بر ملا. گمان داشتم که دکتر سروش اين نويد به ما در می دهند که البته
بسيار گفته اند و ما از هم ايشان آموخته بوديم رمز شناسائی گل سرخ را
از گل های کاغذی. ايرانی اميد به دل با ايمانی که در وجودش هست در همه
صدساله از مشروطه به بعد اين سد راه فلاح خود را نديد و چه عجب اگر به
دام افتاديم و هر بار باز. اما اين بار اينان از وحشت از دست دادن
قدرتی که به گامش کشيده بودند تاب مستوری نداشتند و برملا شدند. اين را
همه به خون دل آورده ام به کف.
روا ندارم که در عرصات سياست و سياست بازی اين
داغ که بر دل خونين نهاده ايم فراموشمان شود. اگر گمان ندارم که بايد
با آن سيد نجيب به عتاب سخن گوئيم از آن روست که سهم صبوری و تحمل او
را در اين معامله کم نمی بينم. از اين پس اين قوم در هر کجا که رود
چراغی در دست دارد که پيش پايش را روشن می کند و آن شناخت دين به مزدان
قدرت طلب است که قومی از دست آنان در تعب است.
به اين روزگار غريب که دهان ها را می بويند
مبادا از اميد گفته باشی و از طراوت اميدواری، به باورم کمتر سهم ما
اين است که بر خلاف شب پرستان که شادی را تاب ندارند و مامور می گمارند
مبادا در خانه ای شعف پنهان باشد، جوانان اين بوم و بر را نويد دهيم که
شادمانی نزديک است و بخت ما تاريک نيست اگر به صعوبت راهی که رفته ايد
انديشه کنيد و درس اين دوران از ياد مبريد.
اگر ما اميد خود را به خود از کف ندهيم و با
تلخی از قهرمانان و آزادی خواهانمان ياد نکنيم و هر که را از درافتادن
با ديو پشيمان نکنيم، روحيه و نشاطی را که از ما باز گرفته اند به خود
بازگردانيم بی عنايتی به آنان و بدکاريشان. اگر ما در خود نشاط را زنده
داريم که باطل السحر طلسم سياه آنان است و تلخ کامی و درشت گوئی را به
آنان واگذاريم که در اين کار خبره اند و اگر در خود و در درون خود
مدارا و آشتی را تمرين کنيم و دل به تلخی نبنديم و به دورانی ديگر عشوه
ای ديگر در کار آوريم، بی باورم که سپيده نزديک می شود.
ديروز هشتاد و پنج سالگی نلسون ماندلا بود. ديدم که خلقی از همه عالم
خود رسانده بودند از سياست پيشه گان و شاعران و ترانه خوانان و هر که
هنری داشت به ميدان ريخت نثار کسی که به خلق آماده خشونت مهربانی آموخت
و تسامح، سلسله ای گشاد و کس را گمان نبود که به اين هنرمندی آن را
دوباره به هم پيوند زند، تا کس به انتقام نيفتند و همه از خون صد ساله
آپارتايديان درگذرند. غبطه خوردم به خودمان و بار ديگر لعنتی راندم بر
اين سنگسران که در همين ربع قرن يک گاندی از ما گرفتند و يک نلسون
ماندلا و حيفم آمد مولانا را هم از ما بستانند، به خشمی که در او
برانگيخته اند و تازه زبانه اش را هم به سوی خودی رانده اند.
باری چون در ميدان فصاحت تاب جولانم نبود گوئيا گوی جسارت در ميان
انداختيم.