www.drsoroush.com

با ما تماس بگیريد    

بازگشت به صفحه اصلی

 

   اسلام منهاي روحانيت يا روحانيت منهاي اسلام

  ي-علوي                               

yalavi2000@hotmail.com

       اخيرا عبدالکريم سروش در سخنراني خود  به مناسبت سالگرد درگذشت زنده ياد شريعتي در لندن،  نکاتي را مطرح نمود که داراي ابهاماتي است و لذا جاي تامل دارد. از جمله اين نکات يکي مطلب  تز " روحانيت منهاي اسلام" بود، که از سوي او به عنوان  بديل تز" اسلام منهاي روحانيت"  شريعتي، عرضه شد. اين نگارنده مدعي است که اين دو گزاره اساسا، گزاره هاي هم سرشت و از نظر قابليت ابطال، روشن بودن و قابل مناقشه بودن نيز، هم تراز نيستند. لذا مقايسه آنها موضوعيت ندارد. مفهوم اسلام منهاي روحانيت، را شريعتي بنا به گفته خودش از زمينه و کنتکس ديگري به عاريه گرفت تا به عنوان يکي از ارکان درک خود از پروژه مدرنيته ايران و بلکه کشورهاي مسلمان، عرضه نمايد. چنين روشي- يعني وام گيري از زمنيه و کنتکسي به زمينه و کنتکس ديگر- امروز راهکاري پذيرفته شده عرضه تاويل نو  در علوم اجتماعي به شمار آمده  راهي  براي توليد معرفت جديد تلقي ميشود. شاخه هاي گوناگون معرفت  بدين ترتيب وام دار و وام دهنده يکديگر ميشوند. و از خلال اين وام داري و وام داري، راهي به فهم ديگر آفريده ميشود. داروينسم اجتماعي که وام گيري از جهان زيست شناسي بود، يکي از مصاديق اين مطلب است، که کاربرد آن هنوز هم طرفداراني دارد. بر همين منوال  شريعتي با ماخذ قرار دادن مصدق و نظريه اقتصاد بدون نفت او تلاش کرد تا يک گزاره هنجاري و نرماتيوي  را سامان دهد. به گمان شريعتي برنامه اسلام  منهاي روحانيت ، همچون برنامه اقتصاد نفت، ميتواند اسلام را از قيد وابستگي به روحانيت، برهاند. اين درک شريعتي در اساس يک پيش بيني نبود بلکه برنامه اي بود که با خواستگاه  آسيب شناسي ديني او در سازگاري بود. و البته متکي بر نوعي تاويل  از قرآن و سنت مبارزه پيامبران و بالاخره بر پايه نظريه مذهب عليه مذهب او شکل گرفته  بود. به گمان شريعتي اسلام و حتي ساير اديان ابراهيمي در اصل و حقيقتِ خود از هر نوعي واسطگي ميان خالق و خلق خالي است به مرور زمان و رفته رفته اسير نخبگان رسمي و تاويلگران حرفه ايي شد، که  اسير نان و نام خويشند. چنين درکي که شريعتي از" اسلام منهاي روحانيت" عرضه ميکند نه يک پيش بيني از آينده بلکه ناظر به سياستي است که او در چارچوب مدرنيته و نوزايي ديني دنبال ميکند. چنين سياستي داري مبناي جامعه شناسانه و معرفت شناسانه و دين شناسانه اي است که با نگاه کلان او نسبت به جهان،  دين ؛ انسان و تحول تاريخي و جامعه شناسي او  سازگاري دارد. به عبارت ديگر نظريه اسلام منهاي روحانيت شريعتي نه يک خبر و توصيف از آينده  بلکه يک رويکرد و استراتژي است براي آزاد کردن جهان و جنم دين از عناصر عرضي که ذات آن بيگانه است. به گمان شريعتي آزاد کردن دين مقدمه آزاد کردن مسلمانان است. بنابراين  چنين درکي از تز" اسلام منهاي روحانيت"  نه يک گزاره، توصيف و خبر(1) از آينده بلکه داراي سرشتي انشايي و هنجاري(2) است و بيان يک تمايل و خواست است. هر چند ممکن است اين خواست و تمايل در پهنه تاريخ و يا عرصه جامعه محقق نشود يا بشود. تاويل سروش از سخن و کلام شريعتي اما به گونه ايي است که گويا، مراد شريعتي از کلام اش به نوعي پيش بيني آينده بود که محقق نشد. در آثار شريعتي نه مفهوما و نه منطوقا، از چنين پيش بيني خيري نيست. علاوه بر فقدان تفکيک ميان اين دوگزاره، ايرادي ديگري نيز بر ادعاي سروش وارد است.

درک سروش از رابطه روحانيت و دين متکي بر يک سلسله از پيش فرضهايي است که دشوار است که بتوان براي با استدلالي که خود وي عرضه ميکند مقبوليت خريد. ابتدائا روشن نيست که تعريفي که سروش از اسلام و روحانيت  عرضه ميکند چيست که وي روحانيت و اسلام در پيش از انقلاب را در پيوستگي با دين و در اينجا اسلام ميبند و با فرا رسيدن دوران پس از انقلاب، کار آنها به انفکاک و جدائي ميکشد. آيا روحانيت، و بطور خاص روحانيت رسمي و بخش مرئي آن يعني حوزه هاي مذهبي هرگز رابطه ايي با دين داشته است؟ و در اين صورت با کدام بخش دين؟ روحانيت با دين با کدام تعريف داراي همبستگي است، که امروز اين همبستگي دچار گسست و خلل شده است.

واقعيت اين است که روحانيت هيچگاه با حقيقت دين يعني آن تجربه باطني و اراده معطوف به خيري که مبتني بر نگاهي يکتاگرا به جهان و انسان شناسي ويژوه توحيدي است ارتباطي نداشته است. چنين درکي درک استثنايي اين نگارنده نيست بلکه حتي برخي از قدما و پيشنيان نيز بر اين اعتقاد بودند، رساله سه اصل و همچنين کتاب مفاتيح الغيب  ملاصدرا شيرازي به شکل مبسوطي به اين مطلب ميپردازد. حتي در آثار عرفا و نظريه پردازاني همچون اقبال نيز، نشانه هاي زيادي بر اين موضع گيري دلالت دارد.

 روحانيت بيشتر يک صنف اقتصادي-اجتماعي و لاجرم سياسي است که هميشه در حاشيه قدرت مقام امني داشته است و در کنار قدرتمداران مستقيم و غير مستقيم در کار استثمار توده هاي مردم بوده است. هر چند ممکن است گاه، گاه با گروه هاي ديگري که در کار قبضه قدرت بوده اند، داراي چالش و کشمکشي بوده است. چنين کشمکش و چالشي جزء سرشت قدرت و قدرت مداري است و ارتباطي با همسوئي روحانيت با منافع مردم ندارد. پيوند روحانيت با اين تعريف با اصل  دين منتفي به انتفاع موضوع است. کار دين بر اساس اين تعريف با پيامبران، مصلحين، کوشندگان راه پيشرفت بشر و روشنفکران است. به اين تعريف البته پيوند روحانيت به مثابه يک سيستم و يا بخش غالب آن  با دين، امري نه ذاتي که قسري است که ميبايست با بيداري و تلاش کوشندگان بطور طبيعي و البته در بلند مدت  فيصله يابد. نشانه هاي زيادي ادعاي فوق را ثابت ميکند. توليد فکري روحانيت در دوراني که به شک يک صنف مطرح بوده و به شکل ادبيات فقهي و يا مذهبي وجود دارد، يکي از اين نشانه ها است. رفتار اجتماعي و حوادثي که روحانيت در آن نقش داشته است نيز بيان ديگر اين مطلب است. روحانيت شيعه- به مثابه يک نظام- در همه  آنچه دوران پس از غيبت ناميده ميشود در چند عرصه فعال بوده است. اول جنگ مذهبي عليه عامه و اهل سنت، دوم صدور فتاوي عليه ديگر انديشان ، سوم توليد ادبيات فقهي و گاه کلامي و به ندرت تاريخي(در حوزه تاريخ شيعه)، چهارم نزديکي به قدرتهاي حاکم، پنجم فراگيري و آموزش ادبيات فقهي، کلامي(اغلب در حوزه امامت)، ششم ترويج و فرهنگ سازي براي حوادث پس از خلافت ابوبکر و بخصوص واقعه کربلا. بايد تاکيد نمود که فعاليت روحانيت متوجه قشري ترين جنبه هاي نهاد دين يعني مظاهر، شعائر و مناسک  و نمادهاي مذهبي بوده است. اگر اين حجم از ذخايري که بوسيله روحانيت  شيعي توليد شده را با مثلا حجم تفاسير قرآني  که از سوي علماي اهل سنت عرضه شده است، مقايسه کنيم، ميتواند نتيجه گيري کرد که روحانيت شيعي کمتر توجه خود را به اصلي ترين متن ديني معطوف داشته و بالعکس بيشترين توجه را به روايات و احاديث که عمدتا جنبه فقهي دارند و تعزيه و شعائر که کمتر جنبه ديني و بيشتر جنبه فرقه ايي و مذهبي دارد، اختصاص داده است. در عمل اجتماعي نيز چنين است، روحانيت اساسا با کار روشنگرانه و مصلحانه که متوجه ساختار شکني بوده بيگانه و حفظ وضع موجود استوار بوده است. يک تاويل از آنچه در دوران پس از انقلاب رخ داد، اين است که اين فرآيند،  نه جدائي روحانيت از دين بلکه به عبارتي رسمي شدن و يا علني شدن روابطي بود که پيش از اين به شکل غير رسمي و احيانا پنهان وجود داشت. و اساسا  به همين دليل بود که شريعتي پروژه اسلام منهاي روحانيت را طرح ميکرد. چه اگر روحانيت در سلسله مراتب قدرت و منزلت اجتماعي و مشارکت در استثمار نقشي نداشت، و خود را نماينده خدا در زمين قلمداد نمي کرد، ايده اسلام منهاي روحانيت موضوعيت نداشت. از قضاء همين جايگاه روحانيت در نظام توزيع قدرت و منزلت اجتماعي بود که زمينه جابجايي قدرت در بلوک طبقات مسلط نظام شبه مدرنيسم پهلوي را تدارک ديد. در غير اين صورت، ما نميتوانيم توضيح معتبري از جابجاي قدرت در ميان طبقات مسلط ايران دوران معاصر را عرضه کنيم. از اين مقدمه ميتوان نتيجه گرفت که آنچه سروش به عنوان جدائي روحانيت از اسلام يا دين ميخواند، اولا مفهوم تعريف شده، روشني  نيست و افزون بر آن ، مفهوم آن  محل مناقشه(3) نيز هست. اين مناقشه هم در سطح تعريف و توصيف و هم در سطح ايجاد اجماع براي چنين درکي وجود دارد. روشن نبودن و موضوع مناقشه بودن گزاره روحانيت منهاي اسلام باعث ميشود که ميدان تاويل آن بسيار گسترده شود. با ذکر چند پرسش قدري اين ابهام را مي شکافم.

آيا معني اين گزاره اين است که روحانيت بخاطر قدرت امر دين را واگذاشت؟ در اين صورت اين پرسش مطرح خواهد شد که کدام بخش از روحانيت؟ از نظر عددي نميتوان اثبات کرد که روحانيت، يعني قاطبه روحانيت ، بخش غالب  يا قطب اساسي آن چنين کرده اند. چه روحانيت مانده در حوزه ها دست کم اين ادعا را دارد که روحانيون حاکم آنها را نمايندگي نميکنند. اما از اين گذشته گزاره بر اين پيش فرض استوار است که گويا روحانيون پيش از انقلاب از دين جدا نبودند، حال آنکه ميدانيم که کارکرد بخش اساسي روحانيت، درست کم  در سطح تعريف ارتباطي با امور ديني نداشت. روحانيت به عنوان يک نظام خود را اغلب  اموري نموده بود که با دين- از آن جهت که دين است- بيگانه بود. حداکثر کاري که غالب  روحانيون به آن مشغول بودند، فراگيري و آموزش فقه و احيانا اموري همچون روزه خواني، ترويج مناسک و شعائر و شرع  بود. در اين صورت اگر کار پيامبران را اشتغال به امر ديني به پنداريم، چه شباهتي ميان کار پيامبران و روحانيت مي يابيم. از قضا شريعتي با اين مقايسه و تشريح تفاوتها و شباهتها است که به نقد روحانيت ميرسد.

گزاره ايي که شريعتي برنامه خود مبتني بر جدايي روحانيت از اسلام طرح ميکند يک قضيه خبري نيست و حکمي انشائي است. در اينجا بايد پرسيد آيا ميتواند دو گزاره که از دو جنس گوناگون خبر(گزاره سروش) با گزاره انشائي(گزاره شريعتي) مقايسه کرد؟ از آنجا که سروش به هشت شرط که مبناي انواع  تقابل و البته  تناقض هستند آگاهي دارد، طبيعي است که فقدان وحدت جهت در اين دوقضيه را خواهد پذيرفت. در اين صورت بايد پرسيد اگر اين دوقضيه و گزاره از دو سرشت متفاوت برخوردار هستند، اگر اين دوقضيه و گزاره هم تراز نيستند، ديگر وجهي ندارد که ايندو گذاره را متناقض بدانيم. گزاره خبري صدق و کذب(4) مي پذيرد حال آنکه گزاره انشائي صدق و کذب نمي پذيرد. لذا مقايسه چنين قضايائي هر چند گزاره خبري صادق باشد، موضوعيت ندارد. به دلايلي که آمد يعني مقايسه دوگزاره متفاوت- يکي ابطال پذير و ديگري ابطال ناپذير است- که نوعي خطاي استراتژيک علمي است، موضوع مناقشه بود گزاره سروش ، و همچنين تعريف نشدگي و روشن نبودن(5) آن، اعتبار نظرات سروش در اين مورد خاص يعني مقايسه دو گزاره [اسلام منهاي روحانيت : شريعتي ] يا [روحانيت منهاي اسلام: سروش] مقبوليت و اعتباري ندارد و بي معنا است. به همان اندازه که قضيه خبري سروش مبهم و محل مناقشه است، گزاره انشائي شريعتي روشن و غير قابل ابطال است. من ترديدي ندارم که سروش از از شيوه استدلال اين نگارنده و  عناصر تحليلي ايي  که در اين نوشته بکارگرفته شده است بي اطلاع نيست. اما  در اينجا بايد پرسيد راز طرح اين تلاش پاردوکس نمايي ميان اين دو گزاره از سوي سروش  چيست؟ آيا سروش در پي اين است که بگويد، برنامه شريعتي غير قابل تحقق است؟ در اين صورت سروش ميبايست مطالب ديگري را طرح ميکرد و شيوه استدلال اساسا نه مقايسه پيش بيني شريعتي(اگر چنين چيزي وجود داشت) با امر واقع و حوادث محقق، بود بلکه بحثي از جنبه نظري خالي از عنصر زمان و متوجه مواد معرفتي بود که هر کدام ازاين دو  نگاه  و مناظر براي احتجاج استفاده ميکرد، بود. اين نگارنده آرزو ميکرد که سروش نيز همچون شريعتي با ذکر گزاره ايي هنجاري و- نه گزاره ايي توصيفي- پروژه مطلوب خود را در خصوص رابطه اسلام و روحانيت و همچنين روحانيت و قدرت طرح مي نمود.  چرا که در اين صورت  مقايسه نظر او و شريعتي امکان پذير، و همچنين چنين مقايسه ايي  داراي موضوعيت بوده و با معنا ميشد.

 

-1Positive statement

-2Normative statement

-3Controversial

-4Falsify

-5Ambiguousness

 

بازگشت به درباره دکتر سروش