www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 
 

اسفند  1386

 

شیر و شکر

به بهانه روشنفكري ديني

 

عبدالکریم سروش

 


روشنفكري ديني گويا براي خود وزنه‌يي شده است وگرنه عمروبن عبدودّها را به ميدان نمي‌فرستادند. اخيراً يكي از منكران در ضمن افادات خود، روشنفكري ديني را به سه مثال ممثّل نمود: 1. مثلث هشت‌ضلعي. 2. آهن گچی 3. آبغوره فلزّي.
تا امتناع روشنفكري دينی را مبرهن كند. مثال نخست تقليد مبتذلی بود از دايره مربع يا مربع مدوّر كه چند سال پيش طلوع ناكرده غروب كرد و دايره گردانان را ناكام نهاد. ولي آبغوره فلزّي الحقّ چيز ديگري بود. تجلي ذوق و استعداد نهفته‌يي بود كه فقط بعضي از «شاعران در زمانه عسرت» پيدا مي‌كنند و مي‌ماند تا غوره نشده مويز شوند و آنگاه در «زمانه عشرت» جوانه مي‌زند و جواني و طنّازي از سر مي‌گيرد. اين نوشته اما در نقد فيلسوفان آبغوره اي يا در دفاع از روشنفكري ديني نيست كه حاجت به دفاع و حجّت ندارد. بلكه به اين بهانه، در پي پيش كشيدن بحثي فلسفي و طلبگي است كه چگونه می توان فهمید چیزی شدنی یا نشدنی است. در علم تكليف روشن است: هرچه با قوانين مؤيّد علمی نسازد، وقوعش ناممكن است. عالمان نمي‌توانند باور كنند كه حادثه‌يي رخ دهد كه در آن في‌المثل اصل بقاء ماده يا اصل بقاء انرژي نقض شود. اما فلسفه چطور؟ آيا با تكيه بر اصول پيشيني ـ‌ متافيزيكي مي‌توان گفت فلان حادثه نشدني است، لذا انتظارش را نكشيد و وقوعش را منكر شويد؟ راه دور نرويم. آيا مي‌توان با تكيه بر اصول پيشيني، ظهور پديده روشنفكري ديني را ناممكن اعلام نمود و با ادعاي تناقض‌آلود بودنش، آن را از صحنه ممكنات خارج كرد؟ و اساساً مي توان درباره آن حكمي تجربي نمود يا نه؟ فعلاً به «ادلّه» منكران كاري ندارم. آنان به واقع جز تمثيلي ارائه نكرده‌اند كه نه برهان است و نه استحسان. مي‌توان مثال را عوض كرد و نتيجه ديگر گرفت. چرا نگوييم روشنفكري و دين چون شير و شكرند، متفاوت. اما آميختني، و چون برآميزند معجون و مركبي دل‌انگيز پديد مي‌آورند. همواره مثالي را با مثالي مي‌توان واژگون كرد. و همين مقدار در نقض سخن طاعنان و منكران كافي است. مهم اما آن است كه ببينيم آيا مي‌توان با برهاني فلسفي ـ پيشيني از نبودن و نشدن حادثه‌يي خارجي خبر داد؟
اين سؤال را مي‌توان صورت ديگري داد و پرسيد آيا فلسفه مي‌تواند كار علم را بكند؟ آيا اصول پيشيني مي‌توانند زاينده قوانين و قواعد پسيني باشند؟ آيا توسل به ذات و ماهيت پديده‌ها (به فرض دست يافتني و شناختي بودن) مي‌تواند ما را از توسل به تجربه‌ بي‌نياز كند؟ مثال مي‌زنم. فلسفه مي‌گويد هر حادثه‌يي علتي دارد. آيا از اين قانون پيشيني مي‌توان به دست آورد كه آسپيرين رافع تب است يا دود سيگار علت سرطان است يا غرقه شدن در آب علت خفه شدن آدمي است؟ پاسخ آن قدر آشكار است كه حاجت به بازگفتن ندارد. اصل علت و معلول گرچه حاكم بر آن قوانين علمي‌ است، زاينده آنها نيست. به عبارت ديگر گرچه هر يك از آن قوانين علمي مصداق آن قانون فلسفي است اما از دل آن قانون بيرون نمي‌آيد و كشف هر كدام حاجت به تجربه‌هاي مكرر دارد.
مثال ديگر: فرض كنيم ذات و ماهيت آب را به نحوي كشف و تعريف كرده باشيم (اگر اين كار ممكن و معني‌دار باشد) آيا با شناختن ذات آب مي‌توان دانست كه في‌المثل نمك طعام در آب حل مي‌شود و سولفات باريوم نه؟ آيا مي‌توان دانست آهن در آب فرو مي‌رود و چوب نه؟ اگر «ذات و طبيعت» جاذبه را در خيال خود به دست آورده باشيم، آيا مي‌توانيم از آن استخراج كنيم كه اجرام به نسبت عكس مجذور فاصله يكديگر را جذب مي‌كنند (قانون نيوتون)؟ اين مثال‌ها حد و نهايت ندارد. و همه به روشني گواهي مي‌دهند كه فلسفه تعيين مصداق نمي‌كند و قوانين تجربي راه كشف و داوري ويژه خود را دارند كه همانا تجربه است و بس. اين قصه كه در «طبيعيات» چنين روشن و استوار مي‌نمايد، در عالم «انسانيات و اجتماعيات» هنوز منكران و مخالفاني دارد. كساني همچنان گمان يا تظاهر مي‌كنند كه با توسل به ذات امور انساني مي‌توانند احكام تجربي آنها را به دست آورند و سرنوشت حال و آينده آنها را بازگويند و از شدني يا ناشدني بودن پاره‌يي از حوادث و پديده‌ها پرده بردارند. البته در اين‌جا هم ميزان دليري (بل گستاخي)شان بستگي به ميزان «علمي» بودن حوزه پژوهش و داوري دارد. اقتصاد كه «علمي»تر است تهور ستان‌تر هم هست. امروزه كمتر كسي دليري مي‌كند كه با ادعاي شناختن «ذات پول»، و به نحو پيشيني و منطقي صِرف و بدون استفاده از تجربه و رياضيات رفتار بازار و قوانين نظام سرمايه‌داري جهاني را تبيين كند. ولي ذات فروشان در عرصه فرهنگ و تمدن و تاريخ گويي دستي گشاده‌تر و زباني‌ بي‌باك‌تر دارند و گام هاي گستاخ‌تر برمي‌دارند و فربه از غرور فلسفي بر تواضع تجربي مي‌تازند و مي‌نازند كه هفت شهر «ذات» را گشته‌اند و ديگران همچنان در خم تجربه‌يي مانده و سرگشته‌اند!
كاي ذرّه تو در مــقابل خورشيد بيچاره چه مي‌كني بدين خُردي؟
از ذات مدرنيته، ماهيت غرب، ذات روشنفكري، ماهيت تكنيك و گوهر دين چنان سخن مي‌گويند كه گويي شاهدان حقيقت خود را بي‌پرده تسليم شهود آنان كرده‌اند. اگر همين بود باكي نبود «هركس از پندار خود مسرور به». بنشينند و در خيال «لعبت به هوس» ببازند. مصيبت و مسكنت آن جاست كه پا از دايرة خيال بيرون مي‌نهند و جنگ و صلح خيالات خود را در عالم واقع هم جاري مي‌بينند. چون در خيالا‌تشان ذات روشنفكري با ذات دينداري جمع نمي‌شود، پس در عالم خارج هم آن دو با هم نمي‌توانند بياميزند. از اين غريب‌تر و بي‌باكانه‌تر و ايده آليستي‌تر نمي‌شود: جهان را آينه بل خادمه خيالات خود شمردن و بدون دست زدن به تجربه و تحقيق، صورت و صفت پديده‌ها را به دست دادن؛ چون ما ذات روشنفكري را (پيش خود) چنين يافته‌ايم پس جهان هم ملزم است از ذات‌شناسي ما پيروي كند!! به جاي اينكه اول از جهان بپرسند (و هر تجربه‌يي پرسشي است) كه تركيب روشنفكري و دينداري ممكن است يا نه، به جهان ياد مي‌دهند كه مبادا آنها را با هم بياميزي كه نشدني است. ياد آن حكيم ساده‌دل و خوش‌خيال به خير كه از شيشه خبر نداشت، و گفته بود «ذات مادّه» تيرگي و حاجيبت است و چون شيشه را به او نمودند تا شيشه خيالاتش بشكند باز هم دست برنداشت و گفت اين ماده نيست، چيزي از جنس ارواح است!
ازين آشناتر قصه حكيم سبزواري است كه (مي‌گويند) گفته بود صنعت عكاسي با قواعد ما وفق نمي‌دهد ولذا ناشدني است، چون در آن انتقال اعراض رخ مي‌دهد و انتقال اعراض هم محال است!
در احوال پادشاه سيام (تايلند) نوشته‌اند كه با سفير هلند گفتگو مي‌كرد و از او احوال آن كشور را مي‌پرسيد. سفيرهلند از جمله گفت كه چند ماه در سال، آب در سرزمين ما سفت مي‌شود (يخ مي‌زند). پادشاه تايلند گفت تاكنون به راست ‌گويي تو اندكي باور داشتم ولي اكنون دانستم كه مسلماً دروغ مي‌گويي. چگونه مي‌شود چيزي كه ذات و طبيعتش ميعان و رواني است، سفت و جامد شود؟! بر همين قياس است سخن ذات‌گرايانه آنان كه مي‌گفتند انقلاب اسلامي نداريم چون انقلاب كه اسلامي نمي‌شود. حالا چشمشان را باز كنند و انقلاب اسلامي را ببينند. دربارة «فلسفه اسلامي» هم چنين چون و چرايي مي‌رفت و مي‌رود اما به كجا رسيد و كدام فيلسوف مسلماني را از توليد «فلسفه اسلامي» بازداشت؟
اينكه «فلسفه ذاتاً يوناني است» اگر معناي محصل داشته باشند (كه ندارد) هيچگاه آن را از اسلامي شدن يا مسيحي شدن بازنداشته است. و معنايش اين است كه «ذات»ها در عالم خارج از آميزش با يكديگر فرار نمي‌كنند حتي اگر ذات‌گرايان، آنها را اعداء و اضداد يكديگر بشمارند و در عرصه تنگ خيال خود جايي براي اجتماع آنها نيابند.
احوال و احكام بیرونی «ذات‌»ها را از تجربه بايد پرسيد نه از خود ذات. و به زبان فلسفه اسلامي احكام وجود غير از احكام ماهيت‌اند و خلط آنها عين مغالطه است و اين چه نكته فاخر و فخيمي است. شير و شكر دو ذات‌اند كه تا در عرصة اذهان‌اند، مستقل و متمايزند و پيدا نيست كه در عالم خارج چه مي‌كنند و چه مي‌شوند، و اي بسا كه خيال‌انديشان فتوا به جدايي ابدي آنها بدهند، همينطور است آب و آتش. فقط تجربه است كه پرده از دوستي شير و شكر و دشمني آب و آتش برمي‌دارد و بس.
اگر جهان واقع پيروي از خيال‌انديشي ذات‌گرايان مي‌كرد، در آن نه تحولي رخ مي‌داد نه تجمعي نه اختلاطي نه استکمالی بلکه هر ذاتي چون راهبی در صومعة انزواي خود مي‌زيست،‌ نه ديگري را مي‌ديد نه خود، ديگر مي‌شد. روشنفكري تا ابد همان بود كه از اول بوده است. (چرا كه ذاتش همواره يكي است)، دين هم همينطور، غرب هم همينطور، مدرنيته و تكنيك هم همينطور و قس عليهذا. و اساساً تحول ناممكن و نامتصور مي‌شد. جهان به پنجره‌هايي بسته و ايستا بدل مي‌شد كه نه تكان مي‌خوردند و نه باز و بسته مي‌شدند. بي‌جهت نيست كه به نظر اين ذات‌گرايان، روشنفكري پنجره‌يي است بسته به روي دين و دين پنجره‌يي بسته به روي روشنفكري. گويي نه روشنفكري از جاي خود تكان مي‌خورد نه دين. هر دو همان ذات‌هاي ثابتي هستند كه هميشه‌ بوده‌اند. به جاي اينكه از جهان خارج بپرسند كه آيا آن دو به هم مي‌رسند يا نه، خود با نظر در آينه ذات به جاي عالم خارج فتوا و فرمان به جدايي ابدي‌شان مي‌دهند.
يكي از اين خيال‌انديشان گفته بود كه در همه رمان‌هايي كه در غرب نوشته مي‌شود، ماهيت غرب كه استكبار و نفسانيت است حاضر است. از او پرسيدم شما همه رمان‌هاي غربي موجود را خوانده‌ايد؟ رمان‌هاي دو قرن آينده را چطور؟ از كجا مي‌دانيد آنها چگونه‌اند و چه درون‌مايه‌يي دارند يا خواهند داشت؟ پيدا بود كه اين پرسش‌ها بيهود است و وصال به حريم ماهيات،‌ او را از مراجعه به عالم خارج و از احتياط در فتوا مستغني كرده است.
خلاصه مي‌كنم ذات‌گرايي با ثبات‌گرايي (بل جمودگرايي) هم‌عنان و متلازم اند و از تبيين تحول و تكامل و دگرگوني و امتزاج پديده‌ها سخت عاجزند و ناتوان‌تر و ناشايسته‌تر از آن‌اند كه براي توضيح پديده‌هاي اجتماعي به كار گرفته شوند، بگذريم از پديده‌هاي طبيعي كه ديرگاهي است از اين قفس رهيده‌اند.
حق این است که نه روشنفكري ذات ثابتي دارد نه غرب نه مدرنيته، نه تكنيك، نه دينداري، نه سنت، نه... سرنوشت و سرگذشت هر يك از آنها را بايد در عالم واقع و تاريخ ديد نه با نظر در آينه ماهيات. ولذا شدني بودن يا نبودنِ ازدواج و اندراجي را فقط بايد از «عين» پرسيد نه از «ذهن».
از تناقض صريح كه بگذريم (كه مخصوص عالم گزاره‌هاست) حتي حكم اضداد هم تجربي است. پيشاپيش نمي‌توان گفت كدام اوصاف ضد هم‌اند و كدام نه. صدرالدين شيرازي صريحاً تضاد را وابسته به زمينه و موضوع مي‌داند (به قول امروزي‌ها Context Dependent). يعني بر آن است كه ضديت دو ضد، مطلق و همه‌جايي نيست و ضرورت عقلي ندارد، بلكه بسته به آن است كه دو وصف متضاد در كجا با هم ملاقات كنند. گاه اين ملاقات ممكن است گاه نه. و به تعبير خود او كَلّما كان النّفس اشدّ تحصّلاً كانت اكثر جمعيهً للاحوال المتخالفه (نفس هرچه نيرومندتر باشد قدرتش بر جمع اضداد بيشتر است). يعني اوصافي كه در ماده با هم جمع نمي‌شوند، گاه در نفس با هم جمع مي‌شوند و همين نشان مي‌دهد مطلق نبودنِ ضديت اضداد را.
و اگر چنين است، چه جاي آن است كه دليري و بي‌باكي كنيم و شتابزده و نيازموده حكم به ضديت ابدي پديده‌هاي متحول بدهيم.
شيخ عطار گفت:
جسم جان شد چون فرو شد جان به جسم كــس نسازد زيــن عــجايب‌تر طلسم
در عالم نظر و با نگاه به ذات، چيزي بيگانه‌تر از جسم با جان نيست. اما همين دو بيگانه، يك عمر هم آغوشي مي‌كنند و فقط مرگ است كه آن «طلسم عجايب» را مي‌شكند. آيا فرو شدن دينداري در روشنفكري عجيب‌تر از فروشدن جان به جسم است؟
بلي جهان واقع، دار عجايب است، ازدواج‌ها و طلاق‌هايي در نمايش‌خانه آن رخ مي‌دهد كه در نمايشنامه خام خيال‌انديشان نشاني از آنها نيست.
هزار نقش برآرد زمانه و نبود يكي چنانكه در آيينه تصور ماست
«مشكل حكايتي است كه تقرير مي‌كنند». مي‌گويند فلان پديده چون تناقض دارد پس رخ نمي‌دهد، نمي‌گويند چون رخ داده، پس تناقض ندارد، و عجيب‌تر اينكه همين منکران كه براي پاداش پنج روزه «رگ‌هاي گردن را به حجت قوي» كردند و از ولايت افلاتوني سخن گفتند و به امتزاج آن دو مقوله «غيرمتناقض» و آب و نان‌دار فتوا دادند، امروزه به تناقض روشنفكري و دينداري رسيده‌اند! ولايت افلاطوني مي‌شود اما روشنفكري ديني نمي‌شود؟؟! عجبا هوش مصنوعي و مغز الكترونيكي را پديد آورده اند و انسان روبوتي را هم مي‌خواهند بسازند و اينها هنوز نشسته‌اند و ذات ذات مي‌كنند كه آیا جمع اینها ذاتاً و ماهبتاً مي‌شود یا نمي‌شود!!
سخني هم در باب آن مثال‌ها بياورم. آوردم كه مثال، از اصل حجت نيست و با تغيير مثال مي‌توان نتيجه را تغيير داد. با يك مثال، مي‌توان چيزي را ممكن وانمود و با مثالي ديگر همان چيز را مي‌توان ناممكن وانمود. مي‌توان گفت روشنفكري ديني چون آبغوره فلزي است و مي‌توان گفت چون شربت به ‌ليمو است و البته مثال زدن هم به قريحه طنز و ذوق و استعداد بستگي دارد (كه در بعضي‌ها خيلي قوي است!) و هم به انصاف (كه آن هم انصافاً در بعضي‌ها خيلي بالاست). ولي قصه اصلي اين است كه آن مثال‌هاي منكرانه، علاوه بر حجت نبودن، بر فهم نادرستي از صورت مسأله بنا شده است. گمان برده‌اند كه در امتزاج دو چيز، يا در اتصاف موضوعي به صفتي، يك چيز با حفظ هويت، چيز ديگر مي‌شود و مثال زده‌اند كه اين نشدني است. درست است. نه تنها سه ضلعي هشت‌ ضلعي نمي‌شود، كه شير هم با حفظ شير بودن، شكر نمي‌شود و قس عليهذا. روشنفكري، دين نمي‌شود و دين هم روشنفكري نمي‌شود. بلي اما شير، شكرين مي‌شود، همچنانكه روشنفكري، ديني مي‌شود. سخن بر سر اتصاف است (كه شدني بودن يا نبودنش را بايد از عالم خارج و از تجربه پرسيد) نه بر سر انقلاب ماهيت (به تعبير حكيمان)، كه نشدني است. ازين‌ها كه بگذريم اساساً روشنفكري ديني يك حقه سربسته نيست كه دربارة آن سخنان مبهم و رازآلود بگوييم و تكليفش را از ذات و جوهر و عرض و قوه و فعل بپرسيم كه خود صدبار از روشنفكري و دين مبهم‌ترند. روشنفكري ديني، مجموعه‌يي از مدعيات و گزاره‌هايي خرد و كلان است كه باید با یکایک آنها درآویخت و صدق و کذبشان را به برهان آشکار کرد. گوشه ميدان نشستن و يكجا سودا كردن، افسون و عزايم خواندن و توسل به ذات و جوهر جستن و مرگ حريفان را از لوازم ماهيات خواستن شيوه دليران نيست. تيغ چوبين «غربزدگي» از اين هم كندتر و ناكارآمدتر شده است. اگر وقتي برشي داشت و رُعبي در اشتردلي مي‌‌افكند، امروزه نه حُسني دارد تا دلي ببرد و نه زوري تا سري ببرد. و عجب آنكه هنوز از اين بيچاره، چاره مشكلات خود را مي‌طلبند و در مصاف با زنده‌دلان از اين نيم مرده قوت و ياري مي‌جويند.
امروزه متاسفانه در دانشگاهها، پاره ای از استادان که مسئولیت آموختن «علوم» انسانی را دارند (یعنی نظریاتی که با تجربه بر می خیزند و با تجربه فرو می افتند) تشبه به فیلسوفان می کنند و سخنان فراتجربی و پیشینی و متافیزیکی و بعضاٌ علم سوز و علم ستیز را به جای علم می نشانند و به دانشجویان تعلیم می دهند. از این دروس نه علم بر می خیزد و نه فلسفه. و آنچه به عوض حاصل می شود مشتی لفاظی های فضل فروشانه بی حاصل است که نه گره ای از جامعه می گشاید نه از ذهن. و اگر حاصلی داشته باشد همانا عقب ماندگی علوم انسانی است و بس. من به دانشجویان توصیه می کنم که خریداران این متاع مزور نباشند و مرعوب طبالی ها و بطالی های ذات فروشان نشوند و علم را به فلسفه های شبه علم نفروشند و «صوفیان پست مدرن» را که تخفیف علم می کنند و شرمساری به عالمان می دهند نیک بشناسند و از فلسفه تراشی شان به علم پناه ببرند.
گفتن ندارد که صاحب این قلم را نه عداوتي با ماهيات است نه خصومتي با متافيزيك. وي خواستار آن است كه معرفت دوستان فلسفه پيشيني را به جاي علم پسيني ننشانند و از فلسفه كار علم را نخواهند و به نام ذات و ماهيت، ثبات و جمود را در بر ذهن و بر جهان تحميل نكنند و باب تحول و تكامل را بر حوادث نبندند و پديده‌ها را در قفس ماهيات محبوس نكنند و تاريخمندي و تحول‌پذيري را از آنها نستانند و دايرة ممکنات و امكانات را فرا‌خ‌تر از دايرة تصور خود بشمارند و بر ممكنات بي‌باكانه فرمان امتناع نرانند و دست و پاي تفكر را با اين محال‌انديشي نبندند تا هم به معرفت صادق‌تري دست يابند و هم مشمول ملامت پير نشوند كه:
پير گويد مر تو را اي سست‌ حال           آنچه فوق وهم توست آمد محال

عبدالكريم سروش
واشينگتن
بهمن‌ ماه 1386

 



 

 

بازگشت به نامه های دکتر سروش