www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 
 

  اردیبهشت 86

 

پيامبر عشق

گزارشي از سمپوزيوم جهاني مولانا در تركيه

عبدالکریم سروش

 

سمپوزيوم جهاني مولانا جلال‌ الدين در روزهاي هشتم تا دوازدهم ماه مي‌ 2007 (هجدهم تا بيست و دوم ارديبهشت 1386) با همكاري يونسكو و وزارت فرهنگ تركيه نيمي در استامبول و نيمي در قونيه برگزار شد. محققاني از تركيه، پاكستان، مالزي، اندونزي، تاجيكستان، روسيه، فرانسه، مصر، لبنان، سوئد، ازبكستان و ... همچنين نزديك بيست نفر از مولوي شناسان ايران شركت داشتند كه از ايران و كشورهاي ديگر (به خصوص آمريكا) بدانجا آمده بودند. درين سمپوزيوم بيش از 150 مقاله به سه زبان تركي، فارسي و انگليسي عرضه گرديد. آقاي دكتر سيدحسين نصر سخنران ايراني جلسه افتتاحيه و جلسه اختتاميه بود. وي در خطابه خود بر اين نكته تأكيد ورزيد كه مولوي يك «قديس مسلمان» است و مسلمان بودن وي ركن ركين شخصيت اوست و در هيچ توصيفي از او، اين نكته نبايد از قلم بيفتد.
در قونيه، پس از پايان سخنراني‌هاي روز نخست، يك برنامه سماع سنتي نيز به تفصيل اجرا گرديد. مديريت سمينار، مديريتي كارآمد و قابل تحسين بود. ترجمه‌ها از دو زبان فارسي و انگليسي به تركي (نه بالعكس) انجام مي‌گرفت كه رضايت‌بخش بود، و از همه مهم‌تر آنكه «فارسي» جزو زبان رسمي سمپوزيوم قرار داشت كه البته از كنگره‌اي در باب مولانا جز اين انتظار نمي‌رفت. سخنراني من در 9 مي 2007 در سمينار استانبول، با نام «پيامبر عشق» ] مولوي و مثنوي و قرآن[ ايراد شد. متن آن به قرار زير است:

***

از سراپاياي مثنوي پيداست كه عارف عاشق، جلال‌الدين مولوي را با قرآن انس بسيار بوده است. در كلِّ مثنوي بيش از دو هزار بار به آيات قرآن ارجاع رفته و معناً يا لفظاً از آن اقتباس شده است. شايد احياءالعلوم ابوحامد غزالي ازين حيث با مثنوي قابل قياس باشد و بس. اين آشكارترين نسبت است كه در خصوص آن پژوهش بسيار رفته است.
اما نسبت دوم، نسبت پيامبر با قرآن است: مولوي قرآن را هم كلام خدا هم كلام پيامبر مي‌داند و بلكه با تعبيري كه در موارد مشابه به كار مي‌برد، پيامبر را جز «روپوشي» براي فعل خدا نمي‌داند: يعني خدا خود مي‌گويد و خود مي‌شنود و پيامبر همچون كسيكه پريان او را مسخر كرده باشند و كلام در دهان او بگذارند:

چون پري را ايـن دم و قانــون بــود       كردگــار آن پــري را چــون بود
گرچه قرآن از لـب پــيغمـبر اســت      هر كه گويد حق نگفته كافر است
در بشر "روپوش" كرده است آفتاب     فــهم كـن والله اعلــم بـالصــّواب

به عبارت ديگر تجربه اتحادي پيامبر با خدا در هنگام وحي و بيخودي او، فاصله و فرقي ميان آن دو نمي‌گذارد و كلام را به هر دو مي‌توان نسبت داد همچنانكه مجنون بر اثر اتحاد عاشقانه با ليلا مي‌ترسيد كه اگر زخمي بدو رسد، ليلا هم زخمي شود:

ترسم اي فصّاد چون فصدم كـني        نيش را ناگــاه بر ليــلا زنـي
من كيم لــيلا و لــيلا كيست من         ما يكي روحيم اندر دو بدن

ازين مهم‌تر وي قرآن را بيان و آينه احوال انبيا مي‌داند (نه بيان قصه‌هاي آنان). اين مقدار را به صراحت مي‌گويد و باقي را به خواننده فهيم وامي‌گذارد. آيا نمي‌توان نتيجه گرفت كه به گمان مولانا قرآن آينه احوال پيامبر اسلام هم هست؟ يعني شخصيت پيامبر و تحول احوال وي نيز در قرآن منعكس شده است؟ اگر فراز و فرودي در بلاغت قرآن هست (كه هست) و اگر قبض و بسطي و تكرار و تفاوتي در بيان داستان‌ها هست (كه هست) و اگر شدت و رحمتي و لطف و عتابي در خطابات قرآني هست (كه هست) آيا نتيجه بست و گشاد احوال نبيّ نيست؟ و آيا ازين جا بابي‌‌ تازه بر فهم «روان» نبي و حقيقت وحي و تفسير قرآن باز نمي‌شود:

هســت قرآن حــال‌هاي انــبيــا            ماهيان پاك بحر كـبريا
چون كه در قرآن حق بگريختي             با روان انــبيـا آمــيختي
ور بخوانيّ و نه يي قرآن پذير               انبياء و اوليا را ديده‌گير

شك نيست كه آن قبض و بسط هم از حق مي‌آيد و ماهيان همه چيزشان از درياست. از جامعه گرفته تا غذا و دوا:

ماهيان را نـقد شد از عين آب         نان و آب و جامه و دارو وخواب
پاسبـــان بر خوابناكان برفزود          ماهيان را پاسبان‌ حاجــت نــبــود

و اما نسبت سوم، نسبت قرآن با خوانندگان است. مولوي درين‌جا نكته‌هاي حكيمانه بسيار دارد. از آن جمله اينكه قرآن از ابتدا تا انتها درس «نفي سببيت» به مردم مي‌آموزد و به آنان نشان مي‌دهد كه اسباب و علل هيچ‌كاره‌اند و خدا همه‌كاره است. البته عادت، ما را به استفاده از اسباب دعوت مي‌كند اما نگاه تيزبين، اين اسباب را «روپوشي» مي‌بيند و بس:

جمله قرآن است در قطع سبب        عــزّ درويــش و هــلاك بولهــب
همچنين ز آغــاز قـرآن تا تمام           رفض اسباب است و علّت والّسلام

ديگر اينكه در قرآن سخنان «نامعقول» بسيار هست كه به توصيه مولانا به جاي تأويل آنها، عقل را بايد عوض كرد و وجود خود را «تأويل» بايد نمود. يعني به قول حكيمان «فطرت ثانيه»يي براي دركشان بايد پيدا كرد. از آن جمله است قصه تسبيح‌ گوي بودن همه درختان و جمادات كه در قرآن آمده است (و إن من شيء الا يسبح بحمده ولكن لاتفقهون تسبيحهم). مولانا در اينجا با اعتزاليان درمي‌آويزد كه چرا اين آيه را از معناي ظاهرش مي‌گردانند و مي‌گويند درختان ما را به ياد تسبيح خداوند مي‌اندازند:

پس چو از تسبيح يادت مي‌دهد         آن دلالـت هـــمچو گفتن مـي‌بود

مولوي به عوض مي‌گويد گوش خود را عوض كنيد تا:

فاش تسبيح جـمادات آيــدت             وســوســه تأويــل‌ها نــرُبـايــدت

مهم‌تر از اين، آنكه آدميان به تناسب گوش و چشمي كه پيدا مي‌كنند خطابات قرآن را ديگرگونه فهم مي‌كنند. به عبارت ديگر، به گمان مولانا، كسي كه تا امروز مخاطب خطابي بوده است،‌ مي‌تواند كه پس از آن نباشد و بالعكس. گويي درمي‌يابد كه ديگر او را صدا نمي‌زنند يا با او كاري ديگر دارند. اين به معني مواجهه شخصي با كتاب و كلام خدا است و گشودن تمام شخصيت خويش (نه فقط ذهن خود) به روي او. اين نكته به شيواترين بياني در قصه حمزه عموي پيامبر آمده است كه در جواني زره مي‌پوشيد و در پيري و پس از مسلمان شدن، در جنگ‌ها بي‌زره‌ حاضر مي‌شد. به او گفتند:

تا جوان بودي و زفت و سخت زه          مي نرفتي جانب صفّ بي‌زره
چون شدي پير و نحيف و منــحني       پرده‌هاي لاابالي مـــي‌زنـــي؟

حمزه در پاسخ گفت (و اين به حقيقت مولانا است كه اين پاسخ را در دهان حمزه مي‌نهد) آن روز مخاطب خطاب «وَلاتُلْقُوا بأَيْديكُمْ الي التَّهْلُكَه» بودم و امروز خطاب «سارعوا» مي‌شنوم. چرا كه آن روز مرگ را هلاكت مي‌ديدم و امروز عين زندگي و سعادت:

هركه مردن پيش جانش تهلكه است          نهي لاتلــقـوا بگيرد او به دسـت
وانكه مــردن پيش او شد فتـح بــاب            «سارعوا» آيد مر او را در خطاب

و اما نسبت چهارم، منزلتي است كه كتاب مثنوي در چشم مولانا دارد. وي به صراحت و بدون پرده‌پوشي كتاب خود را با قرآن قابل مقايسه مي‌داند و هم از لحاظ تأثير و هم از لحاظ تنزيل مشابهت‌هايي ميان مثنوي و قرآن مشاهده مي‌كند. از يك طرف وقتي منتقدان و طاعنان در مثنوي طعن مي‌زدند كه سخنان فيلسوفانه و عارفانه بلندي ندارد و جز قصه‌هايي نيست كه «كودكان خرد فهمش مي‌كنند»، مولوي در جواب مي‌گفت عين اين اعتراض را بر قرآن هم وارد كردند و آن را «اساطيرالاولين» شمردند كه چيزي نمي‌گويد جز «ذكر يوسف ذكر زلف پر خَمَش / ذكر يعقوب و زليخا و غمش» ... ولي مي‌بينيم كه قرآن مانده است و آنان رفته‌اند:

تا قــيامــت مــي‌زند قــرآن ندا            كاي گروهي جهل را گشته خدا
مــرمــرا افــسانه مـي‌پـنــداشتيد       تخــم طعن و كــافري مي‌كاشتيد
خود بديد اي كه طعنه مي‌زديت          كه شــما فانــيّ و افــسانه بُــديت

و مثنوي را هم قياس از قرآن مي‌گيرد كه ماندگار خواهد بود و طعن طاعنان در آن اثري نخواهد كرد. حتي لحن مولانا هم در اين‌جا و در جواب اين منكران، درشت مي‌شود همچون قرآن كه در باب منكران مي‌گفت: كَاَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتُنْفِرَه فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَه (چون خراني كه از شير مي‌گريزند)، مولانا هم مي‌گويد:

اي سگ طاعن تو عـوعـو مـــي‌كني      طعن قرآن را برون‌شو مي‌كني؟
اين نه آن شيرست كز وي جاي ‌بري     يا ز پنــجـه قـهر او ايــمان بري

از طرف ديگر، سرودن مثنوي را به نوعي «جذبه الهامي» و «تقاضاي غيبي» منسوب مي‌كند كه گويي در حالت بي‌خودي و انجذاب ابيات مثنوي را بر دل و زبان وي مي‌نشاند:

لب ببندم هر دمي زين سان ســـخن        توبه آرم هر دمي صــــد بــار مــن
كاين سخن را بعد ازين مدفون كنم           آن كشنده مي‌كشد من چون كنم؟
چونكه خامــش مي‌كنم من از رَشَد          او به صد نوعم به گفتن مي‌كـــشـد
اي تقاضاگر درون همچون جنيــن             چون تقاضــــا مي‌كني اتمــام ايــن
سهــل گــردان ره‌نــما تــوفــيق ده           يا تــقاضــا را بهــــل بر مــا مــنـــه

از اينها عجيب‌تر و عظيم‌تر، ادعاي صريح اوست در مقدمه مثنوي كه اين كتاب «فقه اكبر و شرع ازهر» است كه همچون قرآن هم هدايت مي‌آورد و هم ضلالت،‌ و جز دست پاكان به آن نمي‌رسد و تنزيل من ربّ العالمين، لا يأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه» (ربّ العالمين آن‌را فروفرستاده است و باطل در آن راه ندارد...). در دفتر ششم نيز آورده است كه:

پــس ز نقش لفظ‌‌هاي مــثنوي         صورتي ضال است و هادي معنوي
ور نبي فرمود كاين قرآن ز دل           هادي بعضيّ و بعضي را مضــــلّ

و اما نسبت پاياني و پنجم، جايگاه مثنوي در كل فرهنگ اسلامي است. اگر قرآن را خشيت‌نامه بدانيم آن‌گاه مثنوي طرب‌نامه است. زبان قرآن بيش و پيش از هر چيز زبان حزن و خشيت است و اگر از حبّ و عشق گاهي سخني به ميان مي‌آورد، چندان بسط و تفصيل نمي‌دهد:
مؤمنان آنانند كه چون نام خدا به ميان مي‌آيد «وجلت قلوبهم»، دلشان مي‌لرزد. و قرآن كتابي است كه اگر بر كوه نازل مي‌شد آن‌را از خشيت خدا پاره پاره مي‌كرد (خاشعاً متصدّعا من خشيه الله) و اين خشيت گرچه نوعي «شرم عاشقانه» است، اما شرم‌اش بر عشق‌اش مي‌چربد و خوف‌اش بر انس‌اش غلبه مي‌كند. مثنوي اما دكان وحدت است و اين وحدتي است كه زاده عشق است:

آفــرين بر عــشق كلّ اوســتاد          صد هزاران ذره را داد اتــحــاد
همچو خاك مفترق در رهگذر            يك سبوشان كرد دست كوزه‌گر

اين عشق كه كليد واژه و امّ‌الكتاب مثنوي است هم طرب مي‌آورد هم وحدت، هم ديو را فرشته مي‌كند، هم غم را مي‌زدايد، هم برتر از شريعت مي‌نشيند، هم دليري به عاشق مي‌دهد، هم كرم و سخاوت،‌ هم زبان‌گشاده هم دست گشاده هم روش گشاده، هم خلق حَسَن، هم كام شيرين، هم مي‌ميراند، هم زنده مي‌كند، هم حرص را مي‌برد هم بخل را. و در يك كلام خليفه خدا بر روي زمين است و بلكه چنانكه در ديوان شمس مي‌آورد اين عشق، عين خداست:

دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت             آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
قمري جان صفتي در ره دل پيدا شد                   در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد           گفت مي‌باش چنين زير و زبر هيچ مگو               گفتم اين روي فرشته است عجب يا بشر است     گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو
گفتم اي جان پدري كن نه كه اين وصف خداست   گفت اين هست ولي جان پدر هيچ مگو

بي‌سبب نبود كه در تاريخ فرهنگ اسلامي، تصوف زاهدانه و خائفانه مقدم بر تصوف عاشقانه پديد آمد و ابوحامد غزالي پيش از مولوي پا به عرصه فرهنگ نهاد و مولانا تنها با عبور از خوف و زهد وي بود كه به عشق رسيد. ولذا شايد به درستي و درشتي بتوان مدعي شد كه مثنوي حقيقت مجمل و مظلومي را از اهمال و اجمال رهانيد و چندان در آن دميد و بدان فربهي بخشيد كه خود جان بخش و ايمان‌ساز شد. و آن حقيقت، عشق بود. وي در كنار خشيت‌نامه قرآن، عشق‌نامه مثنوي و در برابر حزن مؤمنانه و خوف عابدانه، طرب عاشقانه را نهاد، و مرغ ملكوتي دين را كه با يك بال مي‌پريد، به دو بال آراست تا طيرانش موزون و محزون و طربناك شود.
او پيامبر عشق بود و دين او دين عشق، كه از ديگر ملت‌ها جدا بود و كتابش مثنوي. او به جاي بندگي، عاشقي را نهاد، و معشوق را هم‌ راز ديد هم ناز. و فتوت را برتر از شريعت نشاند:

كه فتوت بخشش بي‌علت اســت        پاكــبازي خـارج هر مــلت اســت
بندگي و سلطــنـت مــعلوم شــد        زين دو پــرده عــاشـقي مكتوم شد
ملت عشق از همه دين‌ها جداست     عاشقان را ملت و مذهب خداسـت

او همان پيامبر عشق و طرب بود كه در نيمه شب حزن رسيد:

اين نيمه شبان كيست چو مهتاب رسيده   پيغمبر عشق است و ز محراب رسيده اين كيست چنين ولوله در شهر فكــنده     در خرمن درويش چو سيلاب رسيده   يـك دســته كليدست به زيــر بغل عشق     از بـــــهـر گشائيدن ابواب رســيده؟
 

 

بازگشت به نامه ها و نوشته ها