www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 
 

  سپتامبر 2007

 

قيامت‌‌گاه عشق

عبدالکریم سروش

 

 

سالها پيش وقتي در دروس فلسفة اخلاق، نظريه اعتدال ارسطويي را شرح مي‌كردم، و از رذيلت افراط و تفريط، و فضيلت "حد وسط" سخن مي‌گفتم، درهمان سالها مثنوي مولوي را نيز به جّد در مطالعه گرفتم و به لباب معارف آن عاشق عارف دل سپردم.

 از دفتر اول آغاز كردم، دستان كنيزك را در دستان پادشاه نهادم و با بازرگان روانه هندوستان شدم. در راه،‌ نغمه‌ها و ناله‌هاي عاشقانه طوطي بازرگان را به ياد مي‌آوردم كه:

اي حريفان بت مـــوزون  خـــود                 من قدح‌ها مي‌خورم پرخون خود

اي عجب آن عهد و آن سوگند كو؟             وعده‌هاي آن لـب چون قـنـد كو

عاشقــم بـر قـهر بـر لـطفـش به جد           بولعجب مــن عاشــق ايــن هــر دو ضــد

اين نه بـلبل ايـن نهنگ آتشي است         جمله ناخوش‌هاي عشق، او را خوشي‌است

طوطي را مي‌ديدم كه اندك اندك در عشق به نهنگي آتش‌خوار بدل مي‌شود،‌ چون آتش، نيك و بد را مي‌سوزاند و چون نهنگ، خرد و درشت را مي‌بلعد و چندان رسوايي و ويراني مي‌كند كه به خود نهيب مي‌زند:

بند كن چون سيل سيلاني كند     ورنه رسوايي و ويراني كند

و به خود جواب مي‌دهد:

من چه غم دارم كه ويراني بود؟           زير ويـران گنج سلــطاني بــــود

غرق حق خواهد كه باشد غرق‌تر         همچو موج بحر جان زير  و زبر

زير دريــا خـوش‌تر آيد يا زبر ؟               تير او دلكش‌تر آيــد يــا ســپر؟

اي حيــات عـاشقان درمــردگي           دل نیابی جز كــه در دل‌بردگــي

ديدم كه الحق اين عشق، ويراني‌ها مي‌كند و كمترين ويرانگري او در عرصه اخلاق است. اگر ارسطوي آداب‌دان يوناني ، رئيس العقلا بود و به مبالات حّد وسط و اجتناب از پست و بالا رفتن دعوت مي‌كرد، اين پرستوي سوخته جان خراساني كه سلطان العاشقين بود،‌ به زير و زبر شدن و غرقه‌تر شدن فرا مي‌خواند و بي‌مبالاتي و اعتدال‌شكني را برتر از  حذر و ادب مي‌نشاند. [1]

نه فقط اعتدال عاقلانه ارسطو كه اعتزال خائفانه غزالي نيز نسبتي با فزون‌خواهي و بی پروایی پير بلخ نداشت و بي‌ادبي عاشقانه او يك‌جا ادب اعتدال و قفس قناعت را درهم مي‌شكست و از اخلاق تازه‌اي نشان می داد.

گرچه اين اولين بار بود كه با زير و زبر شدن و دريا صفت گشتن و پست از بالا نشناختن و موج زدن و دل به امواج سپردن و غرقه‌گي و دل‌بردگي و بي‌باكي و بي‌تابي و تعادل‌سوزي و فزون‌خواهي مولانا روبرو می شدم، اما آخرين بار نبود. اين طوفان كه در جان جلال‌الدين سفر مي‌كرد بر زبان او هم گذر مي‌كرد. زير و زبر شوندگي كه صفت جان او بود، ورد زبان او هم بود و مگر هميشه چنين نيست؟ آنچه در جان مي‌گذرد، بر زبان هم مي‌گذرد. بي سبب نبود كه او اين همه از شكر و شيريني هم سخن مي‌گفت، آخر جانش شكرستان بود، و حلاوتي را كه او در كام داشت اگر بر عالم قسمت مي‌كردند، اقيانوس‌ها پر از شربت مي‌شدند:

زان عشوه شيرينش و آن خشم دروغينش        عالم شكرستان شد، تا باد چنين بادا

لاجرم قيامتي در هستي او قائم شده بود كه واژ‌ه‌هاي رستاخيزي "زير و زبر" اين همه بر زبانش مي‌گذشتند. اين گمان قوت بيشتر گرفت وقتي ديدم خواجه‌ شيراز در سراسر اشعار رندانه خود، فقط يك بار از "زير و زبر" شدن سخن گفته است و بس. آنهم در غزلي سرد و واعظانه و بي تصوير، كه همه نشانه هاي صباوت را بر ناصیه خويش دارد:

اي بي خبر بكوش كه صاحب خبر شوي        تا راه دان نـبـاشــي كـي راهبر شوي؟

....

گر نور عشق حق به دل و جانـــت اوفتد        بالله كــز آفتاب فلــك خـوبتر شوي

....

بنیاد و هستي تو چـو زيـر و زبــر شـــود       ديگر گمان مدار كه زير و زبر شوي

به ديوان بيست شاعر ديگر هم سري كشيدم از سعدي گرفته تا انوري و سنايي و عطار و خاقاني و سعد سلمان و جامي و فروغي و... چندانكه اوراق دفترشان را زير و زبر كردم از "گفتمان زير و زبر" نشاني نيافتم، ايمان آوردم كه كلام مولانا "از كان جهاني دگر است". گويي آتش روانش و سوزش جانش خون ديوانه قيامت را در رگ هاي ديوانش روانه كرده است.[2]

مولانا صفت قيامت را ابتدا از قران آموخت كه واقعه يي "خافضه رافعه" است يعني زير و زبر كننده. و آنگاه اين قيامت را در مصاحبت با شمس تبريزي تجربه كرد: مرده بود و زنده شد. گريه بود و خنده شد. فاني بود و پاينده شد. و چندان زير و زبر شد كه اگر يوسف بود، اينك يوسف زاينده شد.

و آنگاه قيامت را در جان هر عارفي حاضر ديد و دانست كه تا قيامت كسي قائم نشود و دوباره از خاك وجود خود  بر نخيزد  و تولد نوين نيابد، در زمره اولياء و اصفياء حق در نمي آيد.

در درونشان صد قيامت نقد هست            كمترين آنكه شود همسايه مسـت

كار مردان روشني و گرمــي است             كار دونان حيله و بي شرمي است

كمترين حظي و سهمي كه از قيامت جوشان جان عارفان به همنشينان و همسايگان مي رسد، اين است كه آنان را موقتهً مست و گرم مي كنند. حضور و حديث شان حلاوت و حرارتي دارد كه  از وراء حجاب ستبر قرنهاي طولاني مي تواند همچنان جان مشتاقان را به رقص و طرب در آورد.

او پيامبر را نيز چون يك قيامت مجسم مي ديد كه وقتي از او پرسيدند قيامت كي برپا مي شود، گفت من خود قيامتم:

با زبان حال مي گفتي بسي         كي ز محشر حشر را پرسد كسي؟

اين زير و وزبر شدن، و اين قيامت آزمودن و قيامت ديدن و قيامت چشيدن چنان لذتي در جان مولانا نشاند كه هيچ گاه از تمناي تكرار آن دست نكشيد:

جان پذيرفت و خرد اجزاي كوه                    ما كم از سنگينم آخر اي گروه؟

ني ز جان يك چشمه جوشان مي شود      ني بدن از سبز پوشان مي شود

نه صفاي جــرعه ســاقي در او                   نه نواي بانگ مشتاقي در او

چون قيامت كوه ها بر مي كند                   پس قيامت اين كرم كي مي كند؟

كو حميت تا ز تيشه وز كلند                      اين چنين كُه را به كلي بر كنند؟

بلي شرط دیدن قيامت، چشيدن قيامت است. و چشم سرمه كشيده مولانا او را بيناي قيامت كرده بود.

به حافظ نظر كنيد كه "قيامت" برايش مركبي است تا او را به مقصد شاعرانه و مقصود رندانه اش برساند:

حديث هول قيامت كه گفت واعظ شهر حكايتي است كه از روزگار هجران گفت

يا:

پياله بركفنم بند تا سحر گه حشر         به مي ز دل ببرم هول روز رستاخيز

سعدي از اين هم رقيق تر و رفيق بازانه تر مي گفت:

كاش كه در قيامتش بار دگر بديدمي        كانچه بود گناه او من بكشم غرامتش

يا:

اگرم تو خون بريزي به قيامتت نگيرم       كه ميان دوستان اينهمه ماجرا نباشد

اين تعارفات كجا و آن جان قيامت آشنا كجا كه در خونش قيامت مي جوشيد و در كلماتش نبض حيات مي تپيد و از حلاوت حياتش تلخي مي رميد و شاخ نبات مي دميد؟

عشق مولانا هم عشقي قيامت وار و خافض و رافع بود، و همين او را از همه عاشقان ادوار ممتاز و متمايزمي كرد. شمس تبريز دولت عشق را به او هبه كرد و او از آن پس چون گربه يي در انبان عشق، پست و بالا مي شد و جست و خیز می کرد و رستاخیز می آفرید:

گربه در انبانم اندر دست عشق         يك دمي بالا و يك دم پست عشق

عاشقان در سيل تند افتاده اند           بر قضاي عشق دل بنهاده اند

اين انبان، گاه به وسعت يك اقيانوس مي شد، و گربه چالاك بلخ را چون نهنگي سنگين با جزر و مد بحر جان زير و زبر مي كرد و قبض و بسط و تلاطم هاي قيامت آساي درياي عشق را به او مي چشاند:

 

چه كسم من چه كسم من كه چنين وسوسه مندم؟   گه از آن سوي كشندم گه از اين سوي كشندم نفسي تند و ملولم، نفسي رهزن و غولم                 نفسي زين دو برونم كه بر آن بام بلندم

بيهوده نبود كه نماد ماهي اينهمه در كلام مولوي برجستگي مي يافت. ماهي كه مجسمه بي تعلقي و تن سپردگي به آب است[3]، بهتر از هر نماد ديگري مي توانست جان متموج و متوكل اين عاشق تشنه را تصوير كند. و دريا كه گاه آرام بود و در قبض، و گاه خروشان بود و پر بسط، و مالامال از آب حيات بخش و پناهگاه ماهيان، و گهر بخش و باران ساز، و بيكرانه و يك لخت، به عشق زلال صافي مي مانست كه هزاران ماهي را "نان و آب و جامه و دارو و خواب" مي داد.

عشق وقيامت بهتر از همه جا در داستان "عاشق بخارايي و صدر جهان" با هم گره مي خورند و عاشق عارف خراسان براي اولين بار تعبير "قيامت گاه عشق" را به كار مي برد. اين داستان نقد حال مولانا و آيينه تمام نماي قامت بلند روح اوست، قصه التهاب ها و تب و تاب هاي وصال و فراق او و زير و بم احوال و افعال اوست.

عاشق بخارايي خود اوست كه خطر مي كند و از سنگدلي معشوق بيم نمي ورزد و به رايزنان مشفق خود مي گويد:

گرچه دل چون سنگ خارا مي كند        جان من عزم بخارا مي كند

آن جان تشنه و مستسقي، هموست كه آب هم راحت  هم هلاك اوست:

گفت من مستسقيم آبم كُشد         گر چه مي دانم كه هم آبم كِشد

گر بر آماسد مرا دست و شكم         عشق آب از من نخواهد گشت كم

و آن ميهمان مسجد مهمان كش و آن فقير شهر سر بالا طلب هموست كه:

گفت كم گيرم سر و اشكمبه يي          رفته گير از گنج جان يك حبه اي

مسجدا گر كربلاي من شوي                كعبه حاجت رواي من شوي

اي برادر من بر آذر چابكم                    من نه آن جانم كه گردم بيش وكم

و آن "ابله" دل بر هلاك نهاده و تسليم جبر اجل شده و عاقلانه از بلا گريخته و ديگر بار گرفتار قضاي عشق شده، آن اوستاد معتمد و آن مفتي محشتم كه اينك خاكسار عشق شده هموست:

بنده شاه جهان بودي و راد                   معتمد بودي، مهندس، اوستاد

از بلا بگريختي با صد حيل                    ابلهي آوردت اين جا يا اجل؟

اي كه عقلت بر عطارد دق كند              عقل و عاقل را قضا احمق كند

و آن عاشق دردمند نصيحت‌گريز كه درس فقه را به درد عشق فروخته و از شافعي و بوحنيفه گريخته هموست كه:

گفت اي ناصح خمش كن چند چند         بند كم ده زانكه بس سخت است پند

بند من افزوده شد از پند تو                   عشق را نشناخت دانشمند تو

آن طرف كه عشق مي‌ افزود درد            بوحنیفه و شافعي درسي نكرد

و نهايتاً ديدار او با معشوق همان «قيامت‌گاه عشق» است كه آن را با بلاغتي آتشين چنين تصوير مي‌كند:

اي سرافيل قيامت‌گاه عشق                      اي تو عشق عشق و اي دلخواه عشق

من ميان گفت و گريه مي‌تنم                     يا بگويم يا بگريم، چون كنم؟

گر بگويم فوت مي‌گردد بكا                         ور بگريم چون كنم مدح و ثنا

اين بگفت و گريه در شد آن نحيف                كه برو بگريست هم دون هم شريف

از دلش چندان برآمد هاي و هوي                حلقه زد اهل بخارا گرد اوي

خيره‌ گويان خيره‌ گريان خيره خند                مرد و زن خرد و كلان جمع آمدند

آسمان مي‌گفت آن دم با زمين                   گر قيامت را ندیدستی ببین

چرخ برخوانده قیامت نامه را                       تا مجرّه بر دریده جامه را

عقل حيران كه چه شور است و چه حال       تا فراق او عجب‌تر يا وصال....

و تازه اين اولين منزل از منازل قيامت عشق است. هفتاد و دو ديوانگي در آن است كه اگر فاش شود آسمان، هراسان و لرزان، دست به دعا برمي‌دارد و يا جميل‌السّتر مي‌خواند.

مي‌ماند يك نكته ديگر. قيامت عشق، عشق و قيامت و دريا و كوه و ماهي و گربه و نهنگ و موج و غرق و پست و بالا را   هم خانواده مي‌كند و به مهرباني در كنار هم مي‌نشاند. با اين همه جاي يك مهمان خالي است و آن «شكر» است. اين درياي مواج پر نهنگ و پست و بالا كننده و شوريده و شورنده نه شور و نه تلخ، بل دريايي از شكر است.

اين قيامت نه فقط مرگ را حيات كه تلخي را هم شيرين مي‌كند.

و مولانا كه مي‌گفت:

عشق قهار است و من مقهور عشق            چون شكر شيرين شدم از شور عشق

راست مي‌گفت.

 شكر و قند و شيريني و حلوا از كلمات پر بسآمد در اشعار اوست و اين نيست مگر به سبب حلاوتي كه در جان و كام آفريننده آن اشعار نشسته است. كي شعر تر انگيزد خاطر كه حزین باشد؟ از كام تلخ كجا كلام شيرين برمي‌خيزد؟     عشق، سرمه یی به چشم او كشيده بود كه صاحب اين جهان را چون شكر فروشي مي‌ديد كه همه وقت شكر مي‌فروشد و هيچ‌گاه كم نمي‌آورد.

سحری ببرد عشقت دلي خسته را به جايي           كه ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم

چه شكر فروش دارم كه شكر به من فروشد             كه نگفت عذر روزي كه برو شكر ندارم

و حتي هنگام قبض روح، جان عاشقان را با شكر مي‌ستاند و آنان‌ را از غلظت شيريني مي‌كُشد:

 

دشمن خويشيم و يار آنكه ما را مي‌كشد                   غرق درياييم و ما را موج دريا مي‌كشد

زان چنان شيرين و خوش در پاي او جان مي‌دهيم        كان ملک ما را به شهد و شير و حلوا مي‌كشد

آن گمان ترسا برد، مؤمن ندارد آن گمان                      كو مسيح خويشتن را بر چليپا مي‌كُشد

شكر فروشي كه چنين شكر مي‌ريخت، و عالم را شكرستان مي‌كرد نرخ شكر را هم شكسته بود و كاري براي عاشقان جز نيشكر كوبيدن به جا ننهاده بود:

 

خسرو شيرين جان نوبت زده است         لاجرم در شهر قند ارزان شده است

شهر ما فردا پر از شكّر شود                  شكّر ارزان است ارزان‌تر شود

در شكر غلتيد اي حلوائيان                    همچو طوطي، كوري صفرائيان  

نيشكر كوبيد كار اين است و بس            جان برافشانيد یار اين است و بس

شبي كه جان زير و زبر شده و چهره افروخته و شكرخنده‌هاي مستانه او را ديدم كه از بزم شبانه معشوق بازمي‌گشت،    بي اختيار اين ابيات را از او وام كردم و بر او خواندم:

 

     در دلت چيست عجب كه چو شكر مي‌خندي؟      دوش شب با كه بدي كه چو سحر مي‌خندي؟

     همچو گل ناف تو بر خنده بريده است خداي        ليك امروز مها نوع دگر مي‌خندي

     مست و خندان ز خرابات خدا مي‌آيي                بر بد و نيك جهان همچو شرر مي‌خندي

     بوی مشکی تو كه بر خنگ هوا مي‌تازي            آفتابي تو كه در روي قمر مي‌خندي

     باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند           ز چه باغي تو كه همچون گل تر مي‌خندي؟

     دو سه بيتي كه بمانده است بگو مستانه          اي كه تو بر دل بي زير و زبر مي‌خندي

شما هم اگر در رؤيا نهنگي مست و فربه را ديديد كه در اقيانوسي موّاج و متلاطم از شراب شيرين چون گربه‌يي چالاك برمي‌جهد و پست و بالا مي‌شود و مي‌خندد و شكر مي‌پراكند، از معبِّر مپرسيد، تعبيرش مولانا است!

«زهي كرشمه خوابی كه به ز بيداري است».

 

ارائه شده در دانشگاه مريلند، آمريكا، سپتامبر 2007


 

[1] تقابل ارسطو و پرستو را از شاعر فقید، حسن حسینی وام گرفته ام که می گوید:

صفایی ندارد ارسطو شدن         خوشا پرگشودن پرستو شدن

و خود در یکی از غرل هایم به کار برده ام:

نه ارسطو که خرد هست و پر و بالش نیست            بل پرستو که به پهنای خرد پر دارد

[2] مولانا نزديك صد بار تعبير "زير و زبر" را در اشعار خود به كار برده است. كه نشانه انس ذهني او با اين مفهوم و عهد روحي او با اين تجربه است. يك جا وقتي عشق به سراغ مولانا مي‌آيد و او را دعوت به سكوت مي‌كند، مولانا خبر ميدهد كه "قمري جان صفت" در راه دل پيدا شده است و دل مي‌گويد سخنش را مگو كه "نه اندازه توست، اين بگذر،‌ هيچ مگو" و مولانا خواستار ميشود كه چيزي درباره او بشنود:

گفتم اين روي فرشته است عجب با بشر است؟    گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو

گفتم اين چيست بگو،‌ زير و زبر خواهم شد           گفت مي‌باش چنين زير و زبر هيچ مگو

و نهايتهً مولانا درمی یابدكه با يك " راز نگفتي"  روبروست، همان "چيز ديگر" همان خدا.

و شگفت‌زده مي‌پرسد:

گفتم اي جان پدري كن نه كه اين وصف خداست؟  گفت اين هست ولي جان پدر هيچ مگو

زير و زبر شدن مولانا آشكار است اما آنكه او را زير و زبر مي‌كند چيست؟ خدا؟ عشق؟ سكوت؟

از اشارات مولانا بر‌مي‌آيد كه گويا غرض وي از وصف خدا همان "هيچ مگو" يا "سكوت" است كه به گفته آن عارف غربي، شبيه‌ترين چيز به خداوند سكوت است. عشق مي‌تواند نامزد اين مقام شود. چراكه عشق، خليفه خدا بر زمين است.

در جايي ديگر،‌ در غزلي كه گويا خطاب به شمس تبريزي در آستانه سفر اوست، از فراق زير و زبر كننده شمس سخن مي‌گويد:

بشنيد‌ه‌ام كه قصد سفر مي‌‌كني مکن        مهر حريف و يار ديگر مي‌كني، مكن

تو در جهان غريبي و غربت نديده یی           قصد كدام خسته جگر مي‌كني، مكن

اي مه كه چرخ زير و زبر از براي توست             ما را خراب و  زير و زبر مي‌كني، مكن ...

و در جايي ديگر با بسط بيشتر، غيبت و فراق او را برهم‌زننده گيتي و زندگي مي‌شمارد:

بي ‌تو نه زندگي خوشم بي تو نه مردگي خوشم         سر زغم تو چون كشم؟ بي تو بسر نمي‌شود

بي تو اگر بسر شدي زير جهان زبر شدي        باغ ارم سقر شدي بي تو بسر نمي‌شود

جزر و مد هم  از اين مقوله است. آنجا كه مولانا از تردد و تحير خود سخن مي‌گويد:

اولم اين جزر و مد از تو رسيد   ورنه ساكن بود اين بحر اي مجيد

 

[3] ماهي نماد عيسي مسيح نزد مسيحيان هم هست. گفته‌اند حتي پيش از آنكه صليب نماد مسيحيت شود، ماهي در آن نقش به‌كار مي‌رفته است. بعدها يكي از آباء كليسا حروف آغازين كلمات يوناني "عيسي مسيح، پسر خدا و منجي ما" را كنار هم نهاد و چنين شد:

I. CH. TH. Y.S

كه بر روي هم ايكتوس خوانده مي‌شود كه در زبان يوناني به معني ماهي‌ است. مولانا با راهبان مسيحي اطراف قونيه رفت و آمد داشت و بسا كه ورود سمبليزم ماهي در اشعارش بي‌نسبت با آن مصاحبت‌ها نباشد.

 

 

 

 

بازگشت به نامه ها و نوشته ها