www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 
 

اردیبهشت  1388

 

 از دولت احمدي تا دولت محمودي

کشفي تازه در ديوان حافظ

 

عبدالکریم سروش

 





 

ديشب دوست حافظ شناسم تلفن زد و خبري بهجت اثر داد. گفت هديه‌اي گرانبها برايت دارم: در يکي از نسخه‌هاي کهن ديوان حافظ غزل تازه‌اي پيدا کردم که بسيار خواندني و شنيدني است و آنگاه فکس مرا گرفت و عکس غزل را فرستاد. و اينک آن غزل:

برو به کار خود ‌اي «کاتب» اين چه فرياد است
مرا فتاده دل از کف، تو را چه افتاده است
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده‌ها داده است
که‌ اي بلندنظر شاه‌باز سدره نشين
«چه غم ز طعنه محمود دولت آباد است»
«بخوان به دولت محمود و اختر مسعود
سرود عشق، که از هفت دولت آزاد است»
حسد چه مي‌بري‌اي «سست نثر» بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن، خداداد است
(توضيح: کلمات و جملاتي که در ميان گيومه آمده در نسخه‌هاي چاپي حافظ ديده نمي‌شود.)
به جستجو برآمدم که قصه چيست و محمود دولت‌آباد کيست. خبر آوردند خفته‌اي است در غاري نزديک دولت‌آباد که پس از 30 سال ناگهان بي‌خواب شده و دست و رو نشسته به پشت ميز خطابه پرتاب شده و به حيا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با «سخافت و شناعت» از معلمي به نام عبدالکريم سروش سخن رانده و او را «شيخ انقلاب فرهنگي» خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است. و اين همه عقده‌گشايي و ناخجستگي در مجلسي به نام و حمايت از مهندس موسوي که در پي پوشيدن قباي خجسته صدارت است.
گزافه و ياوه بسيار شنيده بودم اما اين گاف‌هاي گزاف واقعا نوبر بود. از جنسي ديگر بود. از هيچکس چندان نرنجيدم که از ميرحسين. آخر او مي‌توانست به اين خفته پريشان‌گو بياموزد که انقلاب فرهنگي را (براي بستن دانشگاه‌ها) دانشجويان به راه انداختند نه سروش. و ستاد انقلاب فرهنگي را (براي گشودن دانشگاه‌ها) امام خميني بنيان نهاد، نه سروش. و لذا آن «شناعت و سخافت و تقليد مضحک» (به زعم او) کار ديگري بود نه سروش. و ستاد انقلاب فرهنگي هفت عضو داشت (و اينک 30 عضو) نه فقط يک عضو و آن هم سروش. و آقاي ميرحسين موسوي، از 30 سال پيش عضو ستاد انقلاب فرهنگي بود و امروز عضو شوراي عالي انقلاب فرهنگي، نه سروش که 26 سال پيش استعفا داد (و تنها عضو مستعفي ستاد بود). ستاد انقلاب فرهنگي همه‌گونه شيخي داشت جز سروش، که نه روحاني بود و نه کهنسال و نه کهنه‌کار سياسي. از دکتر شريعتمداري گرفته (متولد 1302) که شيخوخيت سني داشت تا احمدي، باهنر، مهدوي‌کني، جلال‌الدين فارسي و حسن حبيبي (متولدان 1312) که مشايخ درجه دوم بودند. نه سروش که متولد 1324 بود و جوان‌ترين عضو ستاد. و آوازه اجتماعي و شيخوخيت سياسي هم با آن مشايخ بود نه سروش، که تازه از گرد راه رسيده بود و به حکم امام براي خدمت به فرهنگ، در آن ستاد بدون ستاندن قراني مزد، شبانه‌روزعرق شرافت مي‌ريخت. و شيخ روحاني ستاد هم حجت‌الاسلام باهنر و مهدوي و املشي و احمدي و خوشوقت بودند نه سروش. و باري اگر ستاد انقلاب فرهنگي شيخي داشت اين شيخ کسي جز شخص شخيص مهندس ميرحسين موسوي نبود که پاره‌اي از جلسات ستاد در دفتر نخست وزيري و زير اشراف و صدارت او برپا مي‌شد. و علاوه بر ميرحسين، خاتمي و احمدي و شريعتمداري و صادق واعظ‌زاده و... در آن حضور داشتند و گواهان اين امرند. و باري شيخ ستاد بودن نه حسن است، نه عيب. آنکه عيب است دروغ زني و دريوزگي و چاپلوسي کردن و سابقه استاليني داشتن و فرصت‌طلبانه ژست آزادي‌خواهي گرفتن است. تعجب من اين است که چرا مهندس موسوي پرده از اين راز ساده بر نمي‌دارد و نقش خود در ستاد انقلاب فرهنگي و نظر خود را درباره آن نمي‌گويد تا پريشان گويان، بيش از اين سم‌پاشي و فحاشي نکنند.
نيز خوب بود مهندس موسوي به آن خفته پريشان‌گو آموزش و هشياري مي‌داد که وقتي امروز در تلويزيون مي‌گويند وزارت ارشاد به آيين‌نامه انقلاب فرهنگي عمل مي‌کند (که به گمان وي غيرقانوني است) و سانسور کتاب مي‌کند، اين آيين‌نامه دست‌پخت همين شوراي انقلاب فرهنگي است که اينک برپاست و ميرحسين و حداد و داوري و کچوئيان و رحيم‌پور ازغدي و... اعضاي آنند. نه دست پخت ستاد انقلاب فرهنگي که 26 سال است دار فاني را وداع کرده و استخوانش را خاک خورده است. و اگر آن پريشان‌گوي بي‌خبر، شکوه‌اي از ارشاديان دارد به مهندس موسوي شکايت کند که آيين‌نامه برايشان تنظيم کرده است نه سروش که خود قرباني آن آيين‌نامه‌هاست و کتاب‌هايش در ارشاد غمباد کرده است.
حالا بنگريد خفته در غاري که فرق انقلاب فرهنگي و ستاد انقلاب فرهنگي و شوراي انقلاب فرهنگي را نمي‌داند و اعضايشان را نمي‌شناسد و از کارهاشان خبر ندارد و ديروز و امروز را به هم مي‌بافد و زمان را در مي‌نوردد و دروغ بر دروغ مي‌انبارد و جهل بر جهل مي‌تند، چون ماموري نامعذور به اميد پاداشي موعود حمله بر معلمي يک قبا مي‌آورد که از ديدگاه استاليني، جز استقلال راي و مسلماني و دموکراسي‌خواهي (و لابد عدم حمايت از ميرحسين موسوي) جرمي و خطيئه‌اي ندارد. و حتي نزاکت و ادب مقام را نگاه نمي‌دارد و به ميزبان خود که همان شيخ انقلاب فرهنگي است توهين مي‌کند و اينقدر نمي‌داند که اين ميزبان که دولت‌آبادي به حمايت و ترويج‌اش برخاسته، 30 سال است که عضو آن ستاد و شورا بوده است و امضا‌کننده همان آيين‌نامه‌هاي «غيرقانوني» است که وي از آنها مي‌خروشد و مي‌گريزد و پيرو و مريد و مقلد و فدايي همان امامي است که بنيانگذار انقلاب فرهنگي است و «مقلد مضحک همان شناعت و سخافتي» است که دولت‌آبادي زبان خود را به لوث کلماتش مي‌آلايد. باري از بانيان آن جلسه جناحي و ستادي و انتخاباتي، و در صدر همه از آقاي ميرحسين موسوي نيز بايد سپاسگزاري کرد که حق خادمان فرهنگ را چنين مي‌گزارند و به تاوان داشتن رايي مستقل و مشروع، آنان را پيش گلادياتورها مي‌افکنند و پوست و پوستينشان را مي‌کنند و هلهله‌کنان قصه‌اش را بر سر بازار و برزن مي‌گويند و در رسانه‌هاي خبري خود مي‌آورند. اما مباد از ياد ببرند که ناقدان را خوراک درندگان کردن، تصوير موحشي است که هيچگاه از ياد جوانان اين ديار نخواهد رفت، شايد آبي به آسياب آرا بريزد اما آبرويي تحصيل نخواهد کرد.
مرا هر آينه خاموش بودن اولي‌تر
که جهل پيش خردمند، عذر نادان است
و ما اُبَرّيَ نَفسي وَ ما اُزَکّيها
که هرچه نقل کنند از بشر در امکان است
مريلند - ارديبهشت 1388

 

 

 

بازگشت به نامه های دکتر سروش