www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 
 

اردیبهشت  1388

 

 

گفتن از حسّ نهان

سخنرانی عبدالکریم سروش در پاریس

 

 

عبدالکریم سروش

 


 

 

به نام خدا


از شما که در این محضر حضور به هم رسانده اید و  منت بر من نهاده اید به نوبه خود سپاس گزارم. بار چندم است که من به پاریس که می آیم دوستان عزیز این فرصت را به من می دهند که بحثی را با هم بگشائیم و سخنانی را به یکدیگر بگوئیم و بشنویم و از فرصت کوتاه عمر بهره ای ببریم. عموما مستحضر هستید که در ماه های اخیر به دنبال انتشار یکی از مصاحبه های من با یک رسانه هلندی طوفانی بر پا شد و این طوفان که یک طوفان معرفتی بود به غوغاهائی هم از جنس سیاسی و اجتماعی آمیخته و آلوده شد. اگر بخت یار من نبود و پاره ای از عقلا و زیرکان قوم در این امر مداخله نمی کردند، ای بسا که به پیامد های سوء و ناگواری هم منتهی می شد. جامعه ما متاسفانه به دلیل پاره ای از نا آرامی های نهان، ناگهان در پاره ای از مقاطع و موارد بر می آشوبد و عکس العمل های نا متناسب با عمل نشان می دهد. به همین سبب رشته امور از دست رشته داران بیرون می آید و کار به عواقب سوئی منتهی می شود.


آن مصاحبه ای که من با یک رسانه هلندی کرده بودم در باب وحی و نبوت ، کلام الهی و قرآن بود منتشر شد و ترجمه فارسی آن هم منتشر شد و از اینجا بود که بگو مگوها بالا گرفت. خلق کثیری ، چه کسانی که صاحب اهلیت بودند و چه کسانی که صاحب اهلیت نبودند ، گام در این وادی نهادند و سخنان مثبت و منفی فراوان گفتند و «حمله بر من درویش یک قبا آوردند» . پاره ای از مراجع بزرگ قم هم وارد ماجرا شدند و در آنجا هم همین طور بعضی ها به زبان درشت و بعضی ها به زبان نرم، بعضی علمی تر و پاره ای به شکل های غیر معرفتی فتح باب کردند . در میان هنرمندان یکی از فیلم سازان به نام هم سخنان درشت و ناروائی گفت و نویسندگان خرد و درشت هم از اطراف فرا رسیدند و هر یکی به سهم خودشان بحثی را باز کردند.


من از میان آن همه تنها به یکی از مراجع یعنی آیت الله سبحانی طی دو نامه مبسوط پاسخ گفتم که آن ها در سایت خود من آمده و همچنین در روزنامه های داخل کشور به مقداری که میسر بود منتشر شد. آقای سبحانی پس از پاسخ دوم من پا در کشید و به ادامه بحث نپرداخت. آن هم به این دست آویز که فلانی در نوشته های خود عقده گشائی می کند و پا را از حریم معرفت و بحث و استدلال بیرون می گزارد. آنگاه ایشان به یکی از شاگردان خودش به نام ربانی گلپایگانی خواست که به ادامه پاسخ ها بپردازد. او هم مقاله ای نوشت و گفتگوی میان من و ایشان به این طریق ختم شد. البته آنچه که باعث شده بود آقای سبحانی سخنان من را از جنس عقده گشائی بخواند این بود که من در نامه دوم به ایشان نوشته بودم که جناب آقای سبحانی همه این بحث ها بر سر خدا و پیغمبر ، وحی ، کلام باری، برای این است که ما عقاید و آیین فکری و عملی داشته باشیم که در آن با رفاه توام با عدالت زندگی کنیم و دست ظلم را از سر یکدیگر کوتاه کنیم. اگر این بحث های کلامی و موشکافی های فلسفی به آنجا نیانجامد بر آن ها سود چندانی مترتب نیست. بعد هم گفتم شما در قم نشسته اید و در کنار گوش شما به یکی از بزرگ ترین مراجع شیعه ظلم هائی شد و اهانت هائی شد که تاریخ شیعه کمتر از آن ها نشانی دارد و شما سکوت محض کردید و هیچ سخنی نگفتید. برآشفته نشدید و عتابی نکردید. وارد میدان و ماجرا نشدید و حالا به من می گوئید که تو دین مردم را تضعیف می کنی. در حالی که آنچه موجب تضعیف دین جوانان می شود همین سکوت ها و بی عملی های امثال شماست. همچنین اشاره کرده بودم به آقای مشکینی و این که  ایشان پای همه مقدسات و امام زمان را به میان آورد برای اینکه چند تا سرد مزاج را به گرمخانه مجلس بفرستد و گفت که پای نامه آنان را و تصویب نامه آنان را امام زمان امضاء کرده است. من هشدارهای اینچنینی به ایشان دادم که گرچه از بحث فلسفی بیرون بود اما در صحنه ای و حوزه ای که ما زندگی و پیکار می کنیم یعنی اجتماع ایران همراه با سیاست و فرهنگ آن، این تذکر ها هم به لحاظ خطاب و مخاطبه ای که با ایشان داشت و هم به لحاظ تاریخی و ماندن و ثبت او در تاریخ امر واجبی می نمود . ایشان البته ترجیح داد که از میدان مبارزه و مباحثه بیرون برود و پرچم را به دست کس دیگری بسپارد.


باری ، علاوه بر این بحث که میان من و آن بزرگان در گرفت در صحنه اجتماع هم بحث توجهات زیادی را به خود معطوف کرد. که من از این بابت البته راضی هستم. خشنودم از اینکه مباحث فکری خالص هنوز در جامعه ما خریداران بسیاری دارد و چنان نیست که سیاست زدگی افراد را از تاملات معرفتی دقیق و بحث های علمی باز داشته باشد. این موجب تشویق من شد. هنوز هم من در کار آن بحث هستم و دنبال می کنم و ان شاء الله نوشته های تازه ای را هم منتشر خواهم کرد.


در سفر اخیر که در ایران بودم به قم رفتم و به محضر آیت الله منتظری و با ایشان هم در این خصوص سخن مختصری رفت. چرا که ایشان دو نامه خیلی مبسوط در حد 200 صفحه به من نوشتند و به صورت کتابی هم منتشر کردند و نسخه ای از آن را هم به من دادند و من به ایشان گفتم که از شما اجازه می خواهم که پاسخ شما را بنویسم و ایشان هم از سر لطف گفتند که این کار مجاز است و بعد هم به شوخی اضافه کردند که ما نتوانستیم شما را به طرف خودمان بکشیم و بنده هم به شوخی افزودم که شاید بنده بتوانم شما را به طرف خودم بکشم. خلاصه این کشمکش همچنان ادامه دارد.


 


این سو کشان سوی خوشان، آن سو کشان با ناخوشان


یا بشکند یا بگذرد کشتی در این گرداب ها


 


به هر حال گفتگوئی هست و کشمکشی هست و مباحثه ای که تا در وقتی که در حوزه علمی می رود و شرایط مناظره مراعات می شود البته سودمند است ولی امان از وقتی که از حریم و حدود خود بیرون برود و کسانی و نا اهلانی پا به این میدان بگزارند دشواری افزوده می شود. در اینجا هم که بنده به مناسبت سمینار دیگری آمدم، دوستان ایرانی از سر محبت خواستند که همان بحث را در اینجا من دنبال کنم و چه بسا کسانی در جمع ما باشند که از ابتدا تا کنون بحث را دنبال کرده باشند و مایل باشند که سوالات و ابهامات خودشان را مطرح کنند. لذا من مقدمه وار جمع بندی از آن بحث هائی که صورت گرفته اینجا ارائه می کنم و در حدود وقت می کوشم که ایجاز را رعایت کنم و بعد از آن هم منتظر سخنان و سوالات شما هستم.


ما در زمینه های دینی در جهان حاضر مسائل و مشکلات فراوان داریم. حرکت روشنفکری دینی که در ایران آغاز شد و من آغاز او را نمی توانم و نمی خواهم معین کنم، به هر حال در پی حل مشکلاتی بود که زندگی در جهان معاصر برای دینداران فراهم آورده است. این مشکلات فقط مشکلات عملی نیست، مشکلات نظری هم هست و بلکه مشکلات نظری آن اغوا  و  اهم مشکلات عملی است. مشکلات عملی بیشتر چیزهائی بود که فقها به آن پرداختند و می پردازند که این توفیق یا عدم توفیق به پاسخ دادن به مشکلات عملی هم می تواند محل گفتگو باشد. از وقتی که بحث های مربوط به ورود بیگانگان و یا کفار به اصطلاح در کشور ما پیش آمد تا بعدها که شیوه های نوین زندگی، ورود دستگاه های جدید و شیوه های نوین طبی، معالجه و درمان و همچنین به کشوهای خارجی و غیر اسلامی مطرح شد ، فقهای ما با سوالات و مسائل گوناگونی روبرو بودند. در باب آن ها رساله نوشتند. تصور پاره ای از افراد این بود که فقه می تواند مسائل و مشکلات جهان جدید را حل بکند. همین امروزه هم که اینجا نشسته ایم در کشور ما بحث هائی نوینی که مربوط به بحث های نوین در ژنتیک و پژشکی پدید آمده باز هم به دست فقها سپرده شده است تا آن ها حل بکنند که آیا رواست که ما در ژن ها تصرف بکنیم. تصور می رود که همه ابعاد این مسائل را فقه می تواند فرا بگیرد. اتفاقا در این زمینه ها هم خیلی راحت فتوا می دهند. خیلی آسان به گمان خودشان مسئله را حل می کنند. در حالی که این مسائل وجوه و ابعاد اخلاقی خیلی عظیمی هم دارد که متاسفانه از آن ها غفلت می شود.


باری اما مشکلات نظری بسی بیش از این ها بود و هست. توجه به مشکلات نظری نسبتا اخیر تر است و البته میمون، به خاطر اینکه مسائل اساسا از اینجا آغاز می شوند. شما اگر ببینید مثلا مرحوم آقای مطهری قبل از انقلاب  رساله ای در باب خاتمیت پیامبر اسلام نوشت. من آراء ایشان را در یکی از نوشته های خودم نقد کرده ام و الان به اختصار عرض می کنم. ایشان در آنجا می خواست توضیح بدهد که پیامبر اسلام که خاتم است، چرا خاتم است؟ و چگونه خاتم است؟ آیا می شود که کسی بیاید و سخنانی بگوید که الی الابد و برای همیشه آن سخنان روا و کارآمد باشد و بتواند مشکلات بشریت را تا یوم القیامه حل کند؟ در اینکه می شود یا نمی شود من الان بحثی نمی کنم. اما اگر نوشته ایشان را شما ببینید همه اهتمام او معطوف این مسئله است که نشان بدهد که فقه کارآمد است. یعنی تا قیام قیامت همین فقهی که اسلام دارد یا شیعه دارد می تواند پاسخگوی همه مسائل عملی بشریت با تمام تنوع و تحولی که خواهد داشت باشد.


اینکه فقه می تواند یا نمی تواند یک بحث است، بحث دیگر این است که مگر تمام تحولاتی که در بشریت رخ می دهد تحولات عملی است یا مقولات حقوقی است تا ما اگر توانستیم همه آن ها را حل کنیم مدعی خاتمیت باشیم. حقیقت این است که خاتمیت مسئله دشوار تری را که پیش روی ما می گزارد این است که باید حکما ، فقها، علمای اسلام بتوانند نشان بدهند که همه تحولات نظری و فلسفی و معرفتی و علمی که تا یوم القیامه برای بشر مطرح می شود همه این ها در اسلام یا در قرآن فی المثل هست. اما این قصه تحولات عملی چنان نظر عالمان را حتی کسی در کالیبر مطهری گرفته بود که به آن ابعاد دیگر و به آن وجوه دیگر مطلقا توجه نمی کردند. یعنی آن جوانب کاملا زمین مانده بود و زمین مانده است. اما توجه مبارکی که در عرصه روشنفکری دینی به همین امر پیدا شد به گمان من توانست بابی را باز کند که این باب باز نشده بود و ناگشوده مانده بود.


اگر یادتان باشد در ابتدای انقلاب در کشور ما یک ندائی برخواست که فقه را باید پویا کرد و فقه موجود نمی تواند جواب مسائل را بدهد. بعد هم علمای ما طبق معمول با یک نوع نام گزاری قصه را حل شده انگاشتند. گفتند که بله ما هم معتقدیم که فقه باید پویا شود ولی همان فقه سنتی پویا هم هست. بنابراین دیگر چیزی لازم ندارد. بعد درست شبیه اینکه وقتی می خواستند دو تا خیابان را به هم وصل کنند ، اسم این دوتا خیابان را عوض کردند و گتند تمام شد. اینجا هم همین طور شد. ولی این طور قصه حل نمی شد. بعد معلوم شد که پا را باید از محدوده فقه فراتر نهاد. بنده وقتی کتاب "قبض و بسط" را به صورت مقالات و سپس به صورت کتاب نوشتم، در حقیقت پا در همین جاده نهادم و به صراحت آوردم که مشکلات فقهی حل نخواهد شد مگر اینکه مشکلات فکری ما در یک فضای دیگری که قبل از فقه است، یعنی در کلام و فلسفه امثالهم حل بشود. ما در انسان شناسی مشکلاتی داریم. ما در تئوری های مربوط به حقوق بشر، در تئوری های فلسفی، دین شناسی ، پیامبر شناسی در همه این ها نکات معضل و مبهمی داریم. ما نمی توانیم درک از خدا را ، درک از نبوت را همان طور سنتی نگه داریم و تصور ما این باشد که یک خدائی در آسمان نشسته و یک فرشته ای را مثل پرنده ای به نزد کسی به نام پیامبر می فرستد و در گوش او سخنانی می گوید و آنگاه او هم این سخنان را برای ما تکرار می کند و بدین ترتیب تکلیف ما را تا قیامت معلوم می کند. اگر ما این طور تصور کنیم هرچند هم این فقه را بزنیم و زیر و رو کنیم و این روایت را به کمک آن روایت بیاوریم و این روایت را معارض آن روایت دیگر بشماریم و یک حکمی را نقض کنیم و یک حکمی را احرام کنیم بار ما بار نخواهد شد و کار ما به مقصد و پایان نخواهد رسید. ما باید به مراتب بالاتر معرفت یعنی وحی شناسی، پیامبر شناسی، خداشناسی برویم و آن ها را مورد بازدید قرار بدهیم تا تحولاتی که در آنجا رخ می دهد به مراتب مادون یعنی به معارف نازل تر ریزش کند و موجب تحول در آنجا بشود. برای اینکه حقوق و فقه از فلسفه های خودشان مشروب می شوند و وقتی که آن فلسفه ها تغییر نکند این ها هم عوض نخواهند شد. توجه فقیهان را و دیگران را به این امر جلب کردم. آن موقع آن حرف ها مخالفت بسیار بر انگیخت ولی امروز خوشبختانه کمابیش به جزو بدیهیات درآمده است و امروز بیستمین سال از تولد آن کتاب است و آن کتاب اکنون بیست ساله شده است. چیزی که بیست سال پیش طوفانی از مخالفت ها را برانگیخت اکنون تقریبا جزو بدیهیات درآمده است. من در حوزه بوده ام با علما سخن گفته ام ، با طلاب با دانشجویان و دیگران ، آن سخن کمابیش یک سخن عادی شده است و من از این بابت شاکرم.


البته پروژه فکری ما فراتر رفت و دوستان همفکر ما هم همین طور تا زمانی که قصه نبوت رسید. قصه نبوت البته قصه حساسی است. برای اینکه مسئله از یک مسئله تئوری abstract بیرون می آید و شما روی شخص خاصی که پیامبر اسلام است تمرکز می کنید و درباره او و سخن او  و رفتار او و رسالت او سخن می گوئید و به طور مشخص کتابی که او آورده و به همه مسلمانان و بلکه به همه جهانیان عرضه کرده است. ناچار حساسیت ها افزون تر می شود و واکنش ها شدیدتر و چنین هم شد.


خلاصه حرف من آنجا این بود که عرض می کنم . چون بعدا چنین وانمود کردند و رسما آقای مجیدی فیلم ساز آمد و سخنانی گفت که از تلویزیون ایران هم پخش شد و گفت که فلانی منکر وحی و نبوت است و به قول مراد خود او یعنی مولوی:


گرچه قرآن از لب پیغمبر است


هر که گوید حق نگفته کافر است


و حکم کفر بنده را هم ایشان صادر کردند. این البته بدعت جدیدی بود در جامعه ایران، چون تا یک سال پیش تکفیر را اقلا فقها می کردند، ایشان که از فقه و فقها فقط «ف» آن را دارد چون فیلم است، آمد و این سلاح را به دست گرفت. خوب البته سخنان او مورد اعتنائی واقع نشد اما کسانی که آن سخنان را پخش می کردند معلوم بود که به دنبال بلوا و غوغائی می گردند. دیگران هم البته از پی برآمدند و حرف های دیگری گفتند. من در پاسخ هائی که نوشتم به صراحت آوردم و گفتم که سخن بر سر انکار وحی نیست، سخن بر سر مکانیسم آن است. یعنی اینکه خداوند حرف می زند چگونه حرف می زند؟ خداوند در گوش پیامبر سخن می گوید چطور سخن می گوید؟ این هم یک کنجکاوی محض نیست که بگویید حالا چکار دارید که چطور حرف می زند؟ شاید هم نمی خواهد ما بدانیم. اما نه ، این بعدا به کار ما می آید یعنی در فهم اسلام و در فهم مسلمانی و در فهم رسالت پیامبر کشف این معنا به کار ما خواهد آمد و بر آنجا نوری خواهد افکند. در غیر این صورت بله، ممکن است به یک کنجکاوی بی حاصل تبدیل شود.


باری، اصل مطلب هم در همین جاست. عنوانی که برای سخنرانی امروز آمده است چنانکه می دانید از یک شعر مولانا گرفته شده است. مولوی از کسانی است که در مقام پیامبر شناسی مرد بسیار موفقی بود و سخنان آموزنده فراوان دارد. در مسئله وحی هم همین طور. تعبیری در سخنان مولانا وجود دارد و آن اینکه پیامبران حس ویژه ای دارند که نام آن را هم حس نهان نهاده است. در آن شعر مولوی چنین می گوید:


پس محل وحی باشد گوش جان


وحی چه بود گفتن از حس نهان


می گوید وحی چیزی نیست مگر اینکه آدم حس نهان خودش را به کار بگیرد و با آن حس نهان چیزی را بشنود یا چیزی را کشف کند یا چیزی را بگوید. جای دیگری باز مولانا داستانی را نقل می کند و می گوید که ستونی بود و این ستون در فراق پیامبر ناله می کرد و گریه می کرد که نامش را ستون حنانه نهادند. بعد می گوید:


فلسفی کو منکر حنانه است


از حواس انبیاء بیگانه است


کسی که امکان چنان قصه ای را منتفی می داند و منکر می شود نمی داند که حس پیامبرانه چگونه حسی است و در پیامبری چه نهفته است. من بیش از همه این تعبیر حس نهان او را می پسندم که می گوید که انسان هائی در این جهان پیدا می شوند که حس ششم و هفتمی دارند و همان طور که پنج حس داشتن امر ممکن و واقعیت یافته ای است می توان حس دیگری هم داشت و حد اقل از این حیث یک امر غریب و نشدنی و جادوئی و خرافاتی و خیالاتی نیست. معقول و متصور و ممکن است. اینکه انسان حس نهانی داشته باشد یا بتواند داشته باشد این همان چیزی است که می تواند تبیین کننده مکانیسم وحی باشد.


از همان موقعی که پیامبر آمد و قرآن را با مردم در میان نهاد ، در زمان خود پیامبر این بحث ها و مناقشه ها کمتر بود. چون در زمان پیامبر فضای گرمی وجود داشت. به قول ابن خلدون کوره وحی چنان داغ بود و همه چنان در آن کانون گرد آمده بودند که بسیاری از سوال ها به ذهنشان نمی رسید و با پیامبر مطرح نمی کردند.اما مثل هر دین دیگری وقتی که پیامبر در می گذرد و قدری فضا سرد تر می شود و آن گرما و داغی ایدئولوژیک و جهادی نخستین فرو می نشیند، رفته رفته عقل ها و مغزها به کار می افتد و سوالاتی را مطرح می کند که تا پیش از آن با آن ها آشنا نبود . به ویژه که مسلمان ها آمیزش با اقوام و ادیان دیگر پیدا کردند ، به ویژه با مسیحیان و یهودیان و در مسیحیت سخن از این بود که عیسی کلیم الله و کلمه خداوند است. نکته ای که در خود قرآن هم آمده است. و اینکه کلمه خدا بودن و کلام خدا بودن یعنی چه؟ سوالی بود که از مسیحیت هم به مسلمان ها انتقال پیدا کرد و ذهن هائی را به خود متوجه کرد. علم کلام هم چنان که می دانید از همین جا متولد شد. یعنی اولین و بلکه فربه ترین مسئله ای که مورد بحث آنان قرار می گرفت این بود که کلام خدا چیست؟ یعنی خدا چگونه سخن می گوید؟ برای اینکه همه معتقد بودند که خداوند جسم نیست. جز یک فرقه خیلی خیلی کوچک و باریک در عالم اسلام که مجسمی بودند و قائل به جسمانیت خدا بودند و کرّامیه دیگر اکثریت نود و نه درصد مسلمین چنین عقیده ای نداشتند و معتقد بودند که خداوند جسم نیست. بدن و دهان و دندان و زبان و حلق و ... ندارد و لذا سخن گفتن هم ندارد. به علاوه سخن گفتن و انتقال سخن به دیگری محتاج حواس است و فضائی که خداوند در آن هست و ما نمی دانیم چه طور فضائی است، روحانی ، معنوی ، مجرد از ماده، به هر حال هوا هم در آنجا جائی ندارد. پس به شکلی که آدمیان حرف می زنند حرف نمی زند. زبان ندارد. فرشتگانی هم که قرار است سخن خدا را بگیرند و بیاورند و به پیامبر منتقل کنند هم همین طور هستند. آن ها هم جسم ندارند و روحانی هستند و غیر مادی و آن ها چگونه می خواهند سخن خدا را از او بگیرند؟ و چگونه می خواهند به پیامبر منتقل کنند. همه این ها همان سوالاتی بود که در سده اول تاریخ اسلام برای متکلمان و متفکران پدید آمد. این مقدار برای آن ها مسلم بود که حرف زدن خدا مانند حرف زدن آدمیان نیست و اینکه بارها در قرآن آمده است که و اذ قال ربک للملائکه ... خداوند با ملائکه چنین گفت و با دیگران چنان گفت، همه متکلمان می دانستند که این گفتن ها و شنیدن ها به هیچ زبان خاصی از زبان های بشری نیست. چون بین خدا و ملائکه زبانی مثل عربی، فارسی، انگلیسی مطرح نیست و بعد هم به شیوه آدمی سخن نمی گویند. لذا سخن بر این رفت که خدا با چه زبانی حرف می زند یا خدا چگونه سخن می گوید؟


تئوری های خیلی عجیب و غریبی در این زمینه آمده است که اگر بخواهم بیان کنم خیلی طول می کشد. فراوان سخن گفته اند. اینکه خدا به دل پیامبر می اندازد؟ یک عده ای البته صریحا می گفتند که فرشتگان می آیند و با پیامبر سخن می گویند. اینکه خداوند خالق سخن است. می گفتند خدا با زبان حرف نمی زند اما سخن را خلق می کند. آن وقت متکلمان دیگر می گفتند در این صورت به خدا متکلم نمی توان گفت بلکه خالق کلام باید گفت. در حالی که خدا می زند. در قرآن هست در تورات هم فی المثل هست که خداوند با موسی سخن گفت. همان بوته سوزان که در تورات و قرآن عینا آمده است که موسی وقتی که با همسرش از پیش شعیب آمدند در بیابانی نوری را دیدند. مولوی می گوید که :


همچو موسی بود او مسعود بخت


کاتشی دید و بسوی آن درخت


چون عنایت ها بر او موفور بود


نار می پنداشت و آن خود نور بود


آتشی دید و به سوی آن رفت ولی آتشی نبود در چشم او، آتش نبود بوته ای بود که گوئی می سوخت. نزدیک آن که رسید صدائی برخواست و شنید که کسی به او می گوید که من خدا هستم. در تورات آمده است که گفت :I am how I am یعنی من آنم که آنم. هیچ وصفی از خود نداد که البته این از لحاظ فلسفی خیلی سخن پر مغزیست. در قرآن وصف هم دارد. خدا گفت: انی انا الله ، رب العالمین یعنی من خدای جهانیانم. ولی در تورات آمده است که این را البته به عبری شنید: من آنم که آنم. و از اینجا بود که موسی متوجه شد که یک تجربه جدیدی پیدا کرده است. منتهی کسی غیر از موسی آن صدا را نمی شنید. حتی همسرش که با او بود نمی شنید. آن نور را و آن سوختن بوته را کسی نمی دید. به تعبیر امروزی هاsubjective  بود. یعنی در درون موسی بود. نه اینکه یک امر objective  باشد در بیرون که همه کس ببیند یا بشنود. الان سخن بنده را هر کسی که در این اتاق باشد می شنود، این طور نیست که این سخن ها در ضمیر شما باشد بلکه از بیرون به گوش شما می رسد. اگر آن صدائی که موسی شنید یا نوری که دید یک امر objective بود ، هر کس دیگری هم جای موسی بود باید می دید یا می شنید. ولی این اتفاق نیفتاد. در پرانتز عرض می کنم که هم در انجیل هست هم در قرآن که یک ملکی بر مریم پدیدار شد. مریم مادر عیسی که برهنه بود و گوئی در نهری یا جائی داشت خودش را می شست. ناگهان دید که یک جوان خیلی خوش سیما مقابل او ایستاد. خیلی پریشان و مضطرب شد و به تعبیر قرآن گفت: قَالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمَن مِنكَ إِن كُنتَ تَقِيًّا. مریم گفت به خدا پناه می برم از تو اما او گفت که نترس، من دشمن تو نیستم. قصد تعرضی و خیال سوئی هم ندارم و الی آخر. منتهی مولوی در اینجا حرف خودش را می زند. می گوید وقتی ملک بر مریم ظاهر شد و مریم مضطرب شد. به مریم گفت که:


مریما بنگر که نقش مشکلم


هم هلالم هم خیال اندر دلم


گفت ببین من موجود خیلی پیچیده ای هستم. از این موجودات عادی نیستم. هم مثل هلالم که گوئی در آسمان است، هم خیال در دل توام. یعنی هم یک پائی درون دارم ، هم یک پائی بیرون دارم. هم objective هستم و هم subjective هستم. از یک طرف درونی ام چون دیگری مرا نمی بیند و فقط تو می بینی. ولی از یک طرف هم مخلوق خیالات تو هم نیستم. یک واقعیتی دارم ولی خودم از جنس خیالم. سعدی هم می گوید:


زلفت رها مکن که چنین بر هم اوفتد


کاشوب حسن روی تو در عالم اوفتد


گر در خیال خلق پری وار بگذری


فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد


من از جنس عالم خیالم اما خودم مخلوق خیال تو نیستم.


مریما بنگر که نقش مشکلم


هم هلالم هم خیال اندر دلم


را می دانید چرا مولوی این خیال را در اینجا می آورد؟ برای اینکه یک قصه ای را نقل می کند. می گوید که هلال یک خصوصیتی دارد مخصوصا هلال شب اول ماه که خیلی باریک است. روزه داران که می روند هلال را ببینند چون بسیار هم حساس اند به رویت هلال از شوق دیدن هلال گاهی هلال را در آسمان می آفرینند. یعنی یک کسی می گوید من دیدم در حالی که نمی بیند. یا هلال آن قدر باریک است که روزه دار آن را نمی بیند. یعنی چیزی است در مرز وجود و عدم. در مرز objectivity و subjectivity . گاهی آدم فکر می کند واقعیت است و گاهی فکر می کند که خیال است. به همین دلیل هم مولانا در اینجا نام هلال را آورده است.


باری ، سخن گفتن خداوند هم اگر وجود و حقیقتی داشته باشد،subjective  است. یعنی شخص پیامبر ، شخصی که مخاطب خطاب است آن را می شنود و دیگران آن را نمی شنوند و نمی بینند. اگر این طور باشد کلام در این حالت درونی می شود. کلام بیرونی نیست. یک القا و الهامی است که به کسی می شود. این یک قدم بود که برداشته شد. که کلام خدا کلامی نیست که در هوا باشد یا جائی باشد. در دل شخص مخاطب است. اما باز هم چگونگی این معلوم نبود.


نکته دوم این بود که زبان خداوند به زبان پیامبران است. یعنی اگر عیسی بوده فی المثل به زبان سریانی بوده و اگر موسی بوده زبان عبری بوده و در مورد پیامبر اسلام به زبان عربی بوده است. یعنی مثل اینکه شخصیت آن کسی که این وحی را یا کلام را می گیرد در این امر مدخلیت دارد. و همه نکته در همین جاست که آن کسی که پیام را می گیرد، خودش مدخلیت دارد یا یک موضوع passive  است . یعنی انفعال محض است و کلام می آید و از او عبور می کند و انتقال مستقیم به بیرونیان پیدا می کند. آنچه که در حال حاضر بیشتر مطرح است و من هم در نظر خودم بیشتر بر آن پافشاری کردم همین بود که پیامبران و بالاخص پیامبر اسلام در تلقی وحی و در گرفتن وحی انفعال محض نبوده است. بلکه فعال بوده و active  بوده است. خود پیامبر هم مدخلیت و دخالت داشته است. این دخالت از جهات بسیار  وجوه مختلف دارد. این دخالت به این معنی نیست که کلام خدا را عوض می کرده است، بلکه معنای آن این است که وقتی که خداوند وحی می کرده خود پیامبر را هم در نظر می آورده است. به تعبیر دیگر از پیامبر در وحی و رساندن پیام کمک می گرفته است. شما اگر قرآن را بگردید به نظر من این مطلب بیش از اندازه واضح است یعنی حاجت به برهان ندارد. اتفاقا بیشترین تکیه من هم بر همین است. غیر از اینکه ادله فلسفی هم می شود اقامه کرد اما به نظر من راه آسان تری را می توان رفت. شما اگر قرآن را نگاه کنید کتابی است که کاملا  با محیطی که پیامبر در آن زندگی می کرده است تناسب دارد. تناسبی تام و تمام دارد. یعنی کتابی است که از دل آن جامعه و آن تاریخ برخواسته است. رنگ و بوی آن جامعه و تاریخ را قویا در خودش دارد. این چیزی است که هم مسلمان باید به آن اعتراف بکند و هم غیر مسلمان ، چیزی نیست که ما بتوانیم از آن بگریزیم. از زبان عربی این کتاب گرفته که متناسب است با قومی که این زبان در میان آن ها رایج بوده است، تا داستان هائی که در آن هست، تا مثال هائی که در او هست، مبالغه هائی که در آن هست، ضرب المثل هائی که در آن هست. اشارات و تنبیهاتی که در آن هست. همه چیز حتی عالم آخرت، جهان دیگر که پیامبر آن را تصویر می کند باز هم یک تصویر گری عربی و چجازی است. یعنی خوب نشان می دهد که پیامبری که در آن محیط بار آمده بوده، بهشت را هم با صورت ها و پدیده های همان محیط تبیین می کند و به مردم می شناساند. نه به یک صورتی که هیچ چیز آشنای او نیست. مثلا میوه هائی که در بهشت هستند و در قرآن نام آن ها آورده شده درست همان میوه هائی هستند که در عربستان پیدا می شدند. یک دانه میوه در آنجا ذکر نشده است که در جای دیگر جهان باشد و پیامبر از آن ها نامی برده باشد یا خدا نامی از آن ها برده باشد. حتی شکل زندگی بهشتیان، لباس هائی که می پوشند، میوه هائی که می خورند، تخت هائی که روی آن می نشینند، کاخ هائی که دارند، شرابی که می خورند، نحوه رفتار و معاملاتی که با هم دارند، همه این ها بر گرفته از صورت زندگی و محیط اجتماعی است که پیامبر در آن ها زندگی می کرد و با آن ها آشنا بود.


مفاهیمی که در قرآن به کار رفته کاملا با زندگی اعراب آن موقع متناسب بوده ، من در یکی از نوشته های خودم نشان دادم که سه گفتمان در قرآن وجود دارد، یکی گفتمان کاروانی دیگری گفتمان بازرگانی و سومی گفتمان سلطانی است. یعنی پیامبر اسلام یا خدای پیامبر اسلام حرف خودش را از این طریق به مردم رسانده و به آن ها فهمانده است. برای اینکه توضیح بدهد که اصلا هدایت چیست، از مقوله کاروان و در بیابان رفتن و در بیابان گم شدن و اسیر راهزن ها شدن و به مقصد نرسیدن و حاجت به راهنما داشتن، همه از این مقولات استفاده کرده است. سمبولیسم کاروانی قوی ترین سمبولیسمی است که در قرآن دیده می شود. بحث هدایت و ضلالت کاملا در آنجا دیده می شود و مسئله راهزنی و گم شدن در طریق و بی آب بودن و بی توشه ماندن، نمی گویم که این تعابیر امروز برای ما قابل فهم نیست ولی می خواهم بگویم که با آن زندگی چه تناسبی دارد.


دومین آن سمبولیسم تجارت است. اصلا در آیات قرآن صریحا آمده است که پیامبر می گوید که می خواهم یک تجارتی را به شما معرفی کنم که با این تجارت سود می برید و زیان نمی کنید و این تجارت شما را از عذاب دردناک  نجات خواهد داد و  آن ایمان به خدا و ایمان به آخرت است. این مسئله خرید و فروش که حتی بین خدا و بندگان خودش هست از  تعبیراتی است که در قرآن فراوان آمده است. إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ(سوره توبه، آیه 111)  : خدا جان مومنان را می خرد، تا به آن ها بهشت را بدهد. مفهوم مشتری بودن که در طی آن خدا مشتری است. مولوی هم تعبیری دارد که


خوش نشسته مست در بیع و شراع


مشتری بی حد که الله اشتری


یا مسئله خسران ، زیان کردن، که این همه در قرآن هست. یا مسئله قرض دادن  مَن ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَاعِفَهُ لَهُ وَلَهُ أَجْرٌ كَرِيمٌ (حدید، آیه 10): کیست که به خدا قرض بدهد تا خدا چند برابر به او پس بدهد. در واقع پیامبر به مردم می گفت که بین خودتان غرض ربوی نخورید. یعنی کسی به کسی قرض ندهد تا چند برابرش را از او بگیرد ولی با خدا این کار را بکنید. خدا این را قبول دارد. قرض حسنه می گیرد و چند برابر به شما پاداش می دهد و همان اصل و فرع را بر می گرداند.


سومین هم گفتمان سلطانی است . یعنی خداوند پادشاهی است حکومت می کند. حاکم است و نشسته و عرش دارد یعنی تختی دارد و روی این تخت نشسته است و تخت او بر دوش ملائکه است. وَالْمَلَكُ عَلَى أَرْجَائِهَا وَيَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمَانِيَةٌ (حاقه، آیه 17)، هشت ملک تخت خداوند را بر دوش گرفته اند و ... این ها تعبیراتی است که در قرآن آمده است. البته خداوند ملک قدوس است. یعنی پادشاه پاک است. آلوده نیست. یعنی آن آلودگی ها که سلاطین و ارباب قدرت دارند او ندارد. این ها به جای خود اما صورت ، صورت سلطانی است. شاید اگر شما بگردید و گفتمان های دیگر و سمبولیسم دیگری پیدا کنید اما همین مقدار کافی است برای اینکه مقصود من را نشان بدهد و آن اینکه آنچه که شما در بیان قرآنی می بینید فقط زبان عربی نیست، فرهنگ عربی است و نکته اصلی من همین جاست. این فرهنگ تقریبا با تمام وجوهش و صورش و ابوابش و اعماقش در قرآن حاضر است. پیامبر به منزله فردی که در این محیط پرورده شده بود و زیسته بود سخن می گفت. به این معنا است که من می گویم که او در این پروسه و در این فرایند مدخلیت داشت و شخصیت او در کاری که کرده و سخنی که با مردم در میان گذاشته کاملا هویدا و نمایان است.


خوب چرا این طور شده است؟ فیلسوفان ما و از همه مهم تر و  جلوتر جناب ابونصر فارابی در قرن چهارم یک تئوری را مطرح کرد که تقریبا همه فیلسوفان مسلمان پس از او هم از آن تئوری پیروی کرده اند. من هم در سخنان خودم کما بیش بنا را بر آراء انصار فارابی نهاده ام. ایشان گفت که پیامبران یک تفاوتی با فیلسوفان دارند. شما انعکاس این حرف را در اسپینوزا هم می بینید. یک کسی که مقاله ای در رد من نوشته بود آورده بود که فلانی حرف هایش را از اسپینوزا گرفته است. در حالی که اسپینوزا حرف های خود را از موسی بن میمون گرفته و موسی بن میمون یک فیلسوف یهودی است که حرف هایش را از فارابی برداشته است. یعنی همه این رشته ها به آنجا ختم می شود. واقعیت این است که اگر کسی نداند که ابونصر فارابی در اینجا چه کار مهمی کرده این نسبت ها و اسناد ها را به اسپینوزا می رساند. او خود هم این ها را از آبشخور فارابی برداشته است.  


فارابی گفت فیلسوفان با پیامبران یک فرقی دارند. آن فرقشان این است که فیلسوفان اندیشه ها و حکمت های خودشان و کشف های فلسفی خودشان را در همان سطح عقلانی آبستره بیان می کنند. به آن ها صورت نمی بخشند. بی صورت بیان می کنند. وقتی که فیلسوفی از خدا سخن می گوید، از عدالت سخن می گوید، و هر چیزی از این قبیل به آن ها صورتی نمی بخشد. خیلی شکل منتزع ، مجرد ، abstract و rational ، در همان مقولات فلسفی از آن ها سخن می گوید. اما پیامبران تفاوتشان با فیلسوفان این است که همان حرف ها و همان حکمت ها را صورت می بخشند و این صورت بخشی کار قوه عقل نیست، کار قوه خیال است و به همین سبب پیامبران صاحب یک قوه خیال قوی هستند.

صورت بخشیدن یعنی آن بی صورت را ، آن formless را در یک form در آوردن، یعنی آن بحر را در یک کوزه ریختن، یعنی آن نامحدود را محدود کردن ، منظور این بود. می گفت مثلا برای اینکه پیامبران با عامه سر و کار دارند و نمی خواهند دائما با ابن سینا ها  سخن بگویند، با مردمی که عقول متوسط دارند، می خواهند راجع به روز قیامت فرضا سخن بگویند ، می گویند آنجا ترازوئی هست و با این ترازو اعمال مردم را می کشند ، اگر عملشان سنگین باشد و اگر سبک باشد آنگاه نتیجه اش چنین می شود و چنان می شود. این صورت بخشی به بی صورت است. عدالت یک امر بی صورت است ولی ممکن است که اکثریت درک نکنند اما ترازو نشانه آن است. همین امروز هم در ایران و در جاهای دیگر هر جا دادگستری هست نماد ترازو را نصب کرده اند. ترازو صورت مجسم عینیت یافته عدالت است. هیچ کسی نمی گوید که در واقع کاری را و عملی را و کردارت را در ترازو می گزارند اما ترازو می تواند این را توضیح بدهد. فارابی می گفت که کار پیامبران این است و لذاست که شما می بینید که از این آراء خیلی آبستره فلسفی فاصله می گیرد و سخنانشان را در صورت هائی می ریزند و این بحر را در کوزه هائی می ریزند که با مشتریان و خریداران آن متناسب باشند.

پیامبران این صورت ها را از کجا می آورند؟ از همان قدیم این بحث مطرح بوده که پیامبر می گوید که پل صراطی وجود دارد که از شمشیر تیز تر است و از مو باریک تر است آیا واقعیت دارد؟ اینکه می گوید که ترازوئی هست که اعمال را به وسیله آن می سنجند و می کشند، آیا واقعا وجود دارد؟ و اتفاقا در قرآن آمده است که وَالْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ (سوره اعراف، آیه8) یعنی وزنه ای که در این ترازو می گزارند خود حق است. حقیقت را یک طرف و اعمال شخص را طرف دیگر می گزارند، اگر از حقیقت کم داشت ، اگر مساوی بود، آن موقع پاداش و کیفر خودش را می گیرد. و بسی چیزهای دیگر ...

همین که آتشی هست که آدمیان را می سوزاند ، همین که بهشتی هست که در او شرابی هست فی المثل، میوه ای هست، موز و انار هست و همه چیزهائی که در قرآن آمده است. اینجا بود که کسانی مثل فارابی وارد شدند. گفتند این ها صورت هائی است که این صورت ها دیگر از بالا نیامده است. این صورت ها را پیامبر از محیط خودش برداشته است. کشف او که جهان را آویزان از خداوند دیده است همان کشف پیامبرانه است. اینکه دنیا برای او یعنی همه هستی چنان شفاف شده که از درون این هستی چهره خدا دیده می شد آن کشف پیامبرانه پیامبر بود. اینکه نهایتی برای کاروان هستی می دید ، کشف پیامبرانه پیامبر بود و این حقیقت چنان برای او شفاف و گویا بود و چنان یقین آور بود به قول اقبال لاهوری مثل ظرفی که لبریز شده بود می خواست این کشف را با دیگران در میان بگزارد. همین طور واله و شیدا می دوید و دیگران را هم خبردار می کرد.  می گفت من دنیا را این طور دیدم . برای من این طور هویدا شد. پشت هر چیزی مثل اینکه اراده نشسته است. یک قدرت ، یک خدا نشسته است. اتفاقا در این کشف هم بود که جبر و اختیار و هیچ چیز دیگری مطرح نبود. می گفت مثل اینکه همه چیز به دست اوست . آن تعبیر خیلی مهمی که در قرآن هست که کل جهان مثل حبابی است که روی شعله ای نهاده باشند. یعنی این شعله درونی همه عالم را روشن کرده است. این تجربه پیامبرانه بود. در حقیقت همین را دیده بود. اصل آن چیزی که پیامبر فهمید این بود که این دنیا روشن به نور خداوند است. از دل هر پدیده ای خدا به  درخشانی می تابید. تردیدی در این نداشت. یقین پیامبرانه داشت . و اینکه این عالم یک سرانجامی دارد ، بیهوده نیست، بی حساب نیست. بقیه اش همین صورت هائی بود که بر این حقیقت افکنده می شد. آن هم به تناسب محیطی که پیامبر در آن زندگی می کرد. نه اینکه مراعات حال مخاطبان خودش را بکند، اصلا حال خودش هم همین بود و ناچار درون این صورت ها ریخته می شد. درست شبیه اینکه وقتی می خواهید یک فکری را بیان کنید ناچار به زبان فارسی بیان می کنید. خود این فکر اصلا صورت زبان فارسی پیدا می کند. صورت دیگری به خودش نمی گیرد.

این سخن فارابی بود که پیامبران صورت بخش امور بی صورت اند و این صورت را از محیط بلافاصله خودشان که در آن زندگی می کنند اخذ می کنند و روی حکمت ها و حقیقت های بی صورت می افکنند. و لذا اصل پیامشان مثل یک آب صافی جریان دارد. همان که مولانا در مورد همه ادیان گفت که

گشت مبدل آب این جو چند بار

عکس ماه و عکس اختر برقرار

این آب جریان دارد و آن وقت این عکس ها گاهی عوض می شوند و صور مختلف نشان می دهند. به این ترتیب فارابی توانست این معضل را حل بکند که چرا در ادیان ما نقش و رنگ محیط را می بینیم. علی رغم اینکه مبنای آن ها آسمانی و الهی است. یعنی از جای دیگری می آید. اما وقتی که از ماوراء طبیعت می آید و به طبیعت می رسد طبیعی می شود. این خیلی مهم است . شیخ عطار در مورد روح و جسم همین را می گوید.:

جسم جان شد چون فرو شد جان به جسم

کس نسازد زین عجایب تر طلسم

وقتی که جان در جسم وارد می شود، مثل اینکه خودش هم جسمانی می شود. ماوراء طبیعت وقتی که به طبیعت می آید خودش هم طبیعی می شود. ما آنچه را که در این عالم می بینیم طبیعی است، اما این منافات با مبداء ماوراء طبیعی او ندارد. نگاه دینی این است که این طبیعت متکی به یک ماوراء طبیعتی است. این ظواهر یک باطنی دارد. به قول میرفندرسکی : صورتی در زیر دارد آن ریشه در بالاستی . آنچه که رو است یک زیری هم دارد. این نگاه دینی است . نگاه غیر دینی البته نگاه دیگری است . این عالم بیناست. کر نیست ، کور نیست، شنواست و آن اوصاف در واقع اوصاف خداوند است ، الوهیتی است که پشتوانه این هستی است. آن الوهیت بر پیامبر منکشف می شود. پرده از مقابل چشمش کنار می رود و  خدا از درون این عالم می تابد. بعد در مقام بیان صورت پیدا می کند و آن صوری است که در کلماتشان ظاهر می شود و در کتاب ظاهر می شود. اگر شخص بخواهد آن آبی را که در عمق جریان دارد ببیند باید این صورت ها را کنار بزند. مولانا تعبیر کف و آب زیاد به کار برده است.

ما چو کشتی ها به هم بر می زنیم

تیره چشمیم و در آب روشنیم

ای تو در کشتی تن رفته به خواب

آب را دیدی نگر در آب آب

آب دریا دیگر است و کف دگر

کف بهل از دیده دریا نگر

یا در آن غزل خیلی لطیفی که دارد که

کجائید ای شهیدان خدائی

بلا جویان دشت کربلائی

در انتها می گوید:

کف دریاست صورت های عالم

ز کف بگذر اگر اهل صفائی

این سخن، از آن حرف های نغز حکیمانه نایاب است . یعنی در واقع این جهان تماما مثل یک آب صافی است. یک دریای پر آب است که از به هم خوردن آب کفی روی آب را گرفته اما این کف را باید شکافت. اتفاقا این تمثیل آب و کف در خود قرآن هم آمده است که آن هم آموزنده است. چند تمثیل دیگر در باب رابطه آسمان و زمین، ماوراء طبیعت و طبیعت در قرآن آمده است. یکی از آن ها این است که أَنزَلَ مِنَ السَّمَاء مَاء فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَدًا رَّابِيًا وَمِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاء حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِّثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاء وَأَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الأَرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الأَمْثَالَ(سوره رعد، آیه 17) ، خداوند از آسمان آبی نازل کرد. این آب در رودخانه ها جاری شد و بر روی آن کف بلندی پدید آمد. کف بلند خیلی مهم است. یعنی این کف آن قدر بلند است که آدم می تواند بگوید که آب را نمی بیند و اگر آدم بخواهد این آب را ببیند باید این آب را بشکافد. بیشتر مردم فقط کف را می بینند. این در مورد کلام الهی و نبوت هم صادق است. در واقع یک آبی که آب وحی است نازل شده اما روی آب را کف گرفته و این کف همان صورت هائی است که خیال پیامبر به آن ها بخشیده است. کسانی البته مفتون این صورت می شوند. کسانی مفتون ماوراء صورت می شوند. نسیب و رزق و روزی مردم دیگر متفاوت است.

وقتی به لیلا گفتند که مجنون چرا این همه عاشق تو شده است گفت

گفت لیلا کوزه است و حسن می

می خدایم می دهد از جام وی

گفت این حسن، این جمال و این زیبائی البته یک امر بی صورت است. صورتی که پیدا کرده لیلا است. فعلا من این حسن را در او متجلی می بینم و الا من عاشق خود حسن هستم. این دنیا همین طور است. پیامبران همین طور بودند. یک حسنی بر آن ها منکشف شده بود و این حسن را در این صورت یا در آن صورت نشان می دادند. بنابر این این امر دسترس ناپذیر را تا آستانه خانه اذهان مردم می آوردند. اگر این طور باشد می توانم بگویم سخنم را به پایان نزدیک کرده ام که سخن گفتن خداوند چیزی نیست جز آماده کردن یک پیامبر برای اینکه یک کشف هائی داشته باشد ، یک ارتباطی در امر متعالی داشته باشد و این کشف های بی صورت خودش را در یک بی صورتی بریزد که آن صورت هم متاخذ از محیط و فرهنگ خود اوست و ما هم وقتی که با وحی پیامبران مواجهه می کنیم باید متفطن باشیم که صورت هائی داریم که بر بی صورت ها افکنده شده اند. و اگر زیرک و هشیاریم ، گفت:

کف دریاست صورت های عالم

زکف بگذر اگر اهل صفائی

این صورت ها را باید بشکافیم، تا به آن صورت برسیم. اگر شما شنیدید که می گویند بعضی ها در دین قشری هستند، حالا مفهوم قشری را خوب متوجه می شوید. قشر برای بعضی ها همه چیز است. آن قدر ستبر و کلفت می شود که جای مغز را هم می گیرد. در واقع آنچه عارفان ما از قرن های دور می گفتند قشری داریم و لبی داریم و این قشر محافظ لب است همه این ها حرف های خوبی بود. تشخیص های خیلی نیکو و زیرکانه و عالمانه ای بود که از حقیقت پیام دینی و پیام پیامبران عرضه شده بود. منتهی کمتر در ک می شد. این نزاعی که بین فقیهان و عارفان بود، این ها حافظان قشر دین بودند ، آن ها حافظان لب دین بودند، باز به همین جا بر می گردد که ما کلام پیامبر و کشف او را چگونه دریافت کنیم. ما واقعا وامدار پیامبران هستیم . برای اینکه چیزهائی را در این عالم دیده اند و به ما معرفی کرده اند که ما چشم دیدنش را نداریم. ما آن حس نهان را نداریم. اما اگر مفتون صورت ها بمانیم باید بدانیم که از پیامبرانمان دور مانده ایم و نتوانسته ایم رمز گشائی کنیم و فقط لکه های سیاه و سفیدی را روی کاغذ دیدیم و به آن ها بسنده کردیم و خرسند ماندیم.

آیا این سخن ما با آنچه که در قرآن آمده است سازگاری دارد یا ندارد؟ اگر چه فرصتم رو به پایان است ام اشاره هائی می کنم چون در نقد هائی که وارد شده به این نکته خیلی اشاره کرده اند و به اختصار تمام عرض می کنم . چه آیت الله منتظری ، چه آیت الله سبحانی و دیگران که در جواب من نقد نوشتند به این مطلب اشاره کرده بودند که در قرآن بیش از سیصد بار آمده است یعنی به پیامبر خطاب شده است که «قل» ، پس معلوم است که کسی به پیغمبر می گفته و او این چنین می شنیده است که ما به تو می گوئیم که برو چنین چیزی را به مردم بگو. ساده ترین و مشهور ترین آن سوره توحید است. بگو خدا یکی است. حاکم لیبی آقای غزافی که بی عقلی های فراوانی در عالم سیاست کرده است ، در عالم دیانت و معرفت هم همین طور. ایشان پیشنهاد کرده بود این جاهائی که در قرآن قل آمده همه قل ها را بر داریم. یعنی قرآن را بی قل بنویسیم چون که  پیامبر به ما گفته بگو ما چرا دوباره تکرار کنیم . ما کافی است بگوئیم هو الله احد. این هم یک تدبیری است که البته عین بی تدبیری است.

 به نظر من حل مسئله خیلی راحت است. من برای همه بزرگان نوشتم که شما شعرهای سعدی و حافظ را بخوانید:

«سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز»  یا  «حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار» اینکه یک کسی به خودش خطاب کند یک امر خیلی بینی است. چیزی نیست که عجیب باشد یا در ادبیات بی سابقه باشد. هیچ اشکالی ندارد که پیامبر به خودش بگوید که بگو. به علاوه که اصلا نباید زبان را این طور ترجمه کرد. زبان آن قدر نفنن دارد. شیوه های خطابی و فنون بلاغی آن قدر متنوع است که ما را از ترجمه و تفسیر تحت لفظی باز می دارد. شما هر جا دیدید قل نباید بگوئید به معنای این است که بگو.  در بسیاری از موارد یک تاکید است. وقتی اول کلام قل می آید یعنی این حرف مهمی است که می خواهم بگویم. این سخن مولانا را برایشان آوردم که :

هین سخن تازه بگو، تا دو جهان تازه شود

بگذرد از حد جهان ، بی حد و اندازه شود

معلوم است که به خودش می گوید. در زبان شناسی یک بحث خیلی خوبی مطرح شده و آن اینکه اساسا ما در زبان نباید از گرامر فریب بخوریم. خیلی حرف مهمی است که ویتگنشتاین هم بر این مطلب بسیار تاکید کرده است. ای بسا مواردی که شما در زبان سراغ دارید که خطاب است اما مخاطبی ندارد. صورت اخبار است اما معنای آن در واقع انشاء است. یعنی دارد خبری را می گوید اما در اصل در حال امر کردن است. اسمی است اما در واقع اسم کسی نیست. فعلی است اما در واقع کاری انجام نشده است. مثالی هم از مولانا می زنم که همه جا به دستگیری ما می آید. در باب عاشقی و اینکه عاشق در حضور معشوق نیست می شود، در ربع آخر دفتر سوم ، تقریبا قبل از شروع داستان صدر بخارا و عاشق او ،بیان می کند:

گفت صوفی در جهان درویش نیست

ور بود درویش آن درویش نیست

این البته بیان دیگری است از آنچه که بایزید بسطامی گفته بود:«صوفی آن بود که نبود» . صوفی کسی است که نیست. یعنی از فرط فروتنی و از فرط فناي در معشوق و معبود در واقع نیست. اما این نیستی او بیان کننده هستی او و شخصیت اوست.

گفت قائل در جهان درویش نیست ، یا در ویش نداریم، ور بود درویش آن درویش نیست، اگر هم درویش داریم باز هم درویش نداریم. برای اینکه عین نیستی است. بعد پائین تر که می آید می گوید عشاق در مقابل معشوق همین طور هستند. توضیحاتش را که می دهد به این ابیات می رسد:

مات زید، زید اگر فاعل بود

لیک فاعل نیست کو عاطل بود

او ز روی لفظ نحوی فاعلست

ور نه او مفعول و فوتش قاتل است

فاعل چه؟ کو چنان مقهور شد

فاعلی ها جمله از وی دور شد

می گوید ببینید که بین گرامر و واقعیت چقدر فرق است و ما نباید از دستور زبان فریب بخوریم. می گوید وقتی می گوید مات زید یعنی زید مرد، چطور ما این را تحلیل می کنیم؟ می گوئیم زید فاعل است و مرد فعل است. بعد می گوید این یعنی چه ؟خودمان را مسخره می کنیم. اینجا می گوئیم فاعل اصلا مرد، باز هم می گوئیم این فاعل است! مردن مگر کاری است که کسی انجام دهد؟ اتفاقا یعنی دیگر از کار کردن افتاد. با همه این احوال ما می گوئیم از نظر گرامری این فعل است و آن فاعل است. می گوید گول گرامر را نخورید . اگر یک جائی فعل داشتیم و فاعل داشتیم شما فکر نکنید در عالم خارج هم فعل و فاعلی دارید.

فاعل چه؟ کو چنان مقهور شد

فاعلی ها جمله از وی دور شد

چنان مقهور مرگ شده که همه فاعلیت از او ستانده شده است. آدم اگر این تنبهات و توجهات را نداشته باشد در فهم کلام بسیار خطا خواهد کرد. چه کلام خدا چه پیامبر چه بشر. چیزهائی را واقعی خواهد پنداشت که اصلا واقعیت ندارد. شما در زبان خطاب دارید اما مخاطب ندارید. اسم دارید اما مسمی ندارید. فعل دارید اما فاعل ندارید. اینکه می گوید قل به این معنی نیست که برو به کسی بگو. ما فقط یک فن خطابی را اختیار کرده ایم برای اینکه حرف خودمان را خوب برسانیم.

این توجهات زبانی به علاوه پاره ای از توجهات فلسفی باب را به روی ما می گشاید برای فهم دقیق تر آنچه که کلام خداوند می نامیم.  حالا اگر آن فهم دقیق تر را انجام بدهیم به این بر می گردد که کلام پیامبر است ، منتهی پیامبری که کشف هائی داشته و لذا آن را به خداوند نسبت می دهد. در آن صورت ما در اینکه ما در مقابل تکلیف مان چیست؟ بسیار داناتر و روشن تر خواهیم شد. حقیقت این است که آنچه که در قرآن آمده و در کلام پیامبر آمده از جنس کشف های ماورائی است، حقیقت وحی در آنجاست. چیزهائی که هر کسی نمی تواند ببیند. بقیه چیزهائی که اجتماعی است مثلا دست کسی را ببرید این ها دیگر وحی لازم ندارد. این ها کشف لازم ندارد. این ها زیرکی پیامبرانه لازم ندارد. این ها صورت بندی حکیمانه لازم ندارد. این ها برداشت های موقتی است که از وضع جامعه شده و شما کاملا می توانید آن ها را به چشم امور تاریخی غیر وحیانی ببینید و تکلیف خودتان را زود و راحت با آن ها معین کنید. اما آنچه که به حقیقت عالم ، به مبدا هستی به این جهان ، به معاد این جهان مرتبط می شود، هم آن رمز ها و راز هائی که در این عالم است، آنجاست که البته پیامبران با چشم پیامبرانه یا با حس نهانی که داشته باشند توانسته اند که چشم ما را باز کنند. اقبال لاهوری در مورد شاعران می گفت که

ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد

چشم خود را بست و چشم ما گشاد

عین این تعبیر را باید در مورد انبیا کرد و باید از یادتان نرود که نبوت و وحی کمابیش از جنس شاعری است. آن که نظامی می گفت که

پیش و پسی بست صف کبریا

پس شعرا آمد و پیش انبیا

حرف نادرستی نمی گوید. می گوید همه در پیشگاه خدا صف بستند، صف اول پیامبران بودند و صف بعدی شعرا. بگذریم از کسانی که قدر شعرا را پائین می آورند اما شاعران یک جهش دیگری بکنند به پیامبران می رسند.

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

 

 

 

 

                                                                            

منبع

 

بازگشت به نامه های دکتر سروش