www.drsoroush.com

 

عبدالکريم سروش

 
     
 
 

آبان  1387

 

حضور بی رحم تیشه تخریب

عبدالکریم سروش


بر سبیل مقدمه
سال ۱۳۵۴ خورشیدی بود .برای دیدار دوستان و بستگان از انگلستان به ایران آمدم.سفری هم به خراسان رفتم. آن روزها ولیان نایب التولیهٔ آستان قدس بود و برای ایجاد فضای باز دست به تخریب بناها و بازارچه های اطراف حرم برده بود.
میزبان ما که مردی جهان دیده و خوش بیان بود برای من تعریف میکرد که این روزها مردم مشهد تفریح تازه یی یافته اند.دسته دسته جمع میشوند و به انتظار و نظارهٔ تخریب دیوارها و سقفها می‌‌ایستند و همین که منجنیقی یا بولدزری بر سر سقفی میکوبد یا پی‌ دیواری را میروبد همزمان با فرو ریختن دیوار و سقف، آنها هم از سرور و شعف نفسی بیرون میدهند و آوایی بر می‌‌اورند...
این قصه در تاریک خانهٔ ذهن من خفته بود تا پست مدرنیسم و فرزند دلبندش دکنسترکسیون (اوراق سازی، شالوده شکنی، پریشانگری، ویرانگری، شرحه شرحه کردن...) آن هم به شكل ممسوخ، آن را دوباره بیدار کردند. بی‌ اختیار به یاد آن حکایت افتادم و لذتی که درخشونت ویران کردن هست و نفرتی که بعضی ها از سامان و آبادانی دارند.
گرچه اشارتم در این سخنان فقط به مراد فرهادپور نیست اما ناچارم از او شروع کنم چون اوست که به قول جوانها چندی است " به من گیر میدهد" و حمله بر من درویش یک قبامی آورد و پا در کفش من میکند وخاک در چشم من میزند و تیغ بر چهرهٔ من میکشد. شیوهٔ کار( یا نقد او) کژی‌ها و ناروایی‌هایی‌ دارد که اگر همه گیر شود آفتها و آسیبهایی مهیب ببار خواهد آورد. لذا هم از سر شفقت بر وی(و خریدارن وی) و هم به انگیزهٔ توضیح و دفاع از خویش و هم به منزلهٔ طبابتی فرهنگی‌ این قطعه کوتاه را می‌‌نویسم.
من اگر می‌خواستم به شیوهٔ مراد فرهادپور، به او "گیر بدهم" وکار وی را نقد کنم آسان‌ترین و ارزان‌ترین شیوه همین بود که جایی در "مناسبات قدرت" به او بدهم و چالش‌ها و تناقض‌های وضع موجود را به یاری بطلبم. و با تکیه بر اصل " همه چیز سیاسی است" برای او پاپوشی بدوزم و او را به همسویی با اقتدار گرایان ودریوزگی ازآنان متهم کنم یا به کاستی های روانی و رفتاری وترس وطمع های سیاسی او اشاره کنم و"حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم".
اما این شیوه درست همان چیزی است که من به نفی و طردش بر خاسته‌ام و لذا نمی‌‌توانم با آن آرام بنشینم. پس بهتر است مستقیم و صریح به سراغ مراد خود روم . دریافت من این است که مراد فرهاد پور، به "افکار" چندان اهمیت نمی‌‌دهد که به حواشی آنها. آشکارتر بگویم وی‌ جرات رویارویی با فکر و قدرت نقد معرفتی آنرا ندارد و این بی‌ قدرتی‌ و بی‌ جراتی را در لفافی از انگیزه خوانیها، سیاست مالی‌ ها و ماستمالی ها، تخفیف و تمسخرها، طعن و کنایه ها، شماتت‌ها و ملامت ها، حرمت شکنی‌ها و فرا فکنی‌‌ها فرو می‌‌پو شاند، و در این میدان چنان گرد و خاکی به پا می‌کند که چشم خودش را هم نا بینا می‌کند.آنگاه در این تاریکی‌ و نا بینایی، طنابی را که برای خفه کردن حریف آماده کرده، نا خواسته بر گردن خویش می‌‌پیچد .
در نوشته‌های وی هر چه بگردی سکوت پر لطافت تفکر حس نمی‌‌شود اما تا بخواهی غوغای بی نزاکت تمسخر به گوش می‌رسد. لذت از ویران کردن و نفرت از برهان آوردن، غیبت دردناک عینک تحلیل و حضور بی‌ رحم تیشه تخریب چهار خصلت اصلی‌ اثار اوست.
در نوامبر ۲۰۰۶ در سمینار "لغت نامه فلسفی‌" در رم، مقالی خواندم زیر عنوان "اندر باب عقل".
در آنجا از سه رقیب عقل که خود آنها را آزموده و زیسته بودم یعنی‌ وحی و عشق و انقلاب، به کوتاهی‌ سخن گفتم و در باب انقلاب آوردم که "در انقلابها نوعا سهم عشق و سهم عاطفه به خوبی‌ ادا میشوند اما سهم عقل به خوبی‌ ادا نمی‌شود... انقلابیون آرمان گرایان آتشینی هستند که در بر آورد توانایی های خود دچار توهم میشوند، گمان میکنند به سرعت میتوانند سنتها و انسانها را عوض کنند و سنن و آدمیان تازه به جای آنها بنشانند... در انقلابها تنها یک معیار برای خوب و بد وجود دارد و آن خود انقلاب است و این عین بی‌ معیاری است... کار عاقلان در عرصهٔ انقلابها برگرداندن موج انقلاب نیست، چنین توانایی‌های را ندارند. کارشان کم کردن ویرانیها و راندن انرژی‌ها از پریشانی و ویرانی به سوی سامان دهی‌ است و من خود که در دل یک انقلاب زیسته و مسولیت هایی را به عهده داشته‌ام این حقیقت را با دل و جان آزموده ام... از میان رقبای سه گانه عقل: وحی و عشق و انقلاب، این سومی‌ از همه بی‌ رحم تر و عقل ستیزتر است".
مراد فرهادپور در واکنشی تند (زباناً و زماناً) به آن مقاله، از "پس روی روشنفکران دینی" سخن گفت و چنین نوشت :" ضد عقلانی شمردن انقلاب از سوی کسانی‌ که تا پیش از آن در فرنگستان فیزیک و شیمی‌ می‌‌خواندند و فقط به لطف این رخداد یک شبه به ایدئولوگ اصلی‌ جریان حاکم بدل شدند، آن هم به لطف معرفی‌ نصف نیمه آرای کسانی‌ چون پوپر و هایدگر و تکرار نظرات پوپر در باب غیر علمی‌ بودن مارکسیسم و روان کاوی که از قضا در فضای بحثهای فلسفی‌ امروزه دیگر هیچ خریداری ندارند، جای بسی‌ تعجب دارد".
یعنی‌ صاف و پوست کنده (و پوست کَننده) ، به من میگوید این حرفها به تو نیامده. تو کسی‌ نبودی. سواد و صلاحیتی نداشتی‌. حداکثر حرفهای( هایدگر؟) و پوپر را نجویده و نیم پخته تکرار میکردی. دری به تخته ای خورد و یک شبه "ایدئو لوگ اصلی‌" جریان حاکم شدی و حالا نمک نشناسی میکنی‌ و عقل را به جنگ انقلاب می‌‌فرستی.
من البته از مقابله بمثل حیا می‌کنم و پاسخی برای این طعنه ها و کنایه ها ندارم بلکه بنا را بر صحت همه آنها میگذارم. اما پرسش من این است که چه حاجتی به این همه بی‌ حرمتی و شخصیت شکنی است؟ این حرف‌ها چه ربطی به اصل موضوع دارد؟ کار از اینها ساده تر است. من ادعا یی کرده‌ام ( و آن این است که در انقلابها سهم عقل خوب ادا نمی‌شود) تو هم حرفی‌ بزن و دلیلی‌ بیآور و بگو بر عکس، سهم عقل خیلی‌ خوب ادا میشود. کمر ادعای مرا بشکن چرا سر مرا میشکنی؟ این حرفها درست هم که باشد نامربوط است، یعنی‌ به صدق و کذب ادعای من ربطی‌ ندارد.
حالا طنز جالب و طناب پیچ قضیه اینجاست که از قضا همین سنگ پاره ها که بطرف من پرتاب میشود دیوار ادعای مرا بلند تر میکند. وقتی آدم بی سواد وبی صلاحیتی که سرمایه یی جز سفاهت ندارد یک شبه ایدئولوگ اصلی انقلاب میشود آیا خود روشن ترین دلیل بر این نیست که انقلاب ها غیر عقلانی اند؟چه دلیلی ازین بالاتر؟
می‌ گویند کسانی‌ که دیگران را تحقیر میکنند خود عقده حقارت دارند. من این را نمی‌‌گویم. حرف من این است که تیر تحقیر میفکن. تیر تحلیل بیفکن. آن هم به سخن، نه به سخن گو. حواشی را بگذر و محتوا را بر گیر. تو که نمیخواهی از نردبان پوسیده پوپر ستیزی بالا بروی و مثل آن جدال گر سالهای نخستین انقلاب ( که از قضا او را باید ایدئولوگ جریان حا کم بخوانی که ریشه ایده ولایت را در افلاتون می‌‌جست) پست ها و پادش‌های کلان بگیری؟ " با پادشه بگوی که روزی مقدر است".این گونه سخن گفتن هر اسمی و صفتی داشته باشد نقد عالمانه و منصفانه نیست . تخریب و تخفیف و اهانت و بی‌ انصافی است و بد سرمشقی است برای جوانانی که بدین ویرانگری‌ها نظر میکنند و اثر می‌پذیرند.
نمیدانم که نویسندگان ما تا کی‌ می‌‌خو اهند در پوپر ستیزی با هم مسابقه بگذارند و در گرداب این گفتمان گرفتار بمانند؟ آنکه آغازگر این حمله های هیستریک بود اینک خود پشیمان و پریشان است و به جدال خصمانه و نا عالمانه خود شرمسارانه اعتراف می‌کند و با نوشتن مقاله و کتاب میکوشد آبروی بر خاک ریخته خود را به جوی خوش نامی‌ باز گرداند ، چه جای مقلدان و معربدان؟
پرده بالا میرود و صحنه دوم نمایش آغاز میشود: محمد رضا نیکفر در نقد "بسط تجربه نبوی" می‌‌نویسد که آن اهتمامی بی‌ اهمیت است. مراد فرهاد پور انرا بل میگیرد و فرصت را مغتنم میشما رد و وارد صحنه میشود و به نیکفر می‌‌گوید خوش گفتی‌ و گل گفتی‌. این روشن فکران دینی همه از دم "مترجم اند" و حرف مهمی‌ نمیزند و اصلا حرف مهمی‌ ندارند که بزنند و "مثال بارز اینگونه عشق به تئوری و نظریه پردازی به ویژه مونتاژ نظریه ( که امروز به بن بست و بی‌ فایدگی و سترونی اجتماعی، سیاسی مبحث هرمنوتیک دینی و غیر دینی و نیز تکراری شدن و خستگی‌ همگانی از این گونه مسائل دامن زده است) نظریهٔ بسط تجربه نبوی است ". به علاوه این حرفهای هرمنوتیکی را هزار سال است که همه گفته اند و تکرار میکنند حتا "وهابیون هم همین کار را کرده و میکنند... و برای مثال پرداخت پول به جای شتر برای زکات با همین روش‌ها صورت می‌‌گیرد منتها این کاری است که فقها خیلی‌ بهتر انجام می‌‌دهند بدون نیاز به هر گونه هر منوتیک گادامری".
تعبیر مونتاژ نظریه و سترونی و بی‌ فایدگی هرمنوتیک دینی و غیر دینی بر" رئوف طاهری" گران می‌‌آید و ضمن نقدی ستایش آمیز از فرهاد پور می‌‌خواهد تا در اندیشه و کلام خود دوباره بنگرد و جمعی‌ را که فداکارانه و فروتنانه پا به میدان روشن فکری دینی نهاده اند چنین به چوب تخفیف و تهمت نراند و جفا کارانه بر آنان نتازد و سخن را مختصر نگیرد و جهد و جهاد آنان را با اوصافی چنان خنک و سبک،کوچک نشمارد و باج به دشمن ندهد و آب به آسیاب او نریزد و حرمت ارباب فکر را در این برهوت بی‌ فکری نشکند و با دین شناسان خرافه ستیز بی‌ خشونت و نرم سیرت درشتی نکند و به چوب دستی‌ اهانت بر روی آنان نکوبد و "حملات تمسخر آمیز" خود را فرو نهد و چراغی را که ایزد بر افروخته است پف نکند تا ریش و ریشه اش نسوزد.
فرهاد پور ابتدا دفاعی نادمانه و نیم جان از خود میکند که چرامردم را دعوت به حمایت از کاندیدایی خاص (هاشمی رفسنجانی) در انتخابات ریاست جمهوری کرده است. دفاع وی درین خلاصه میشود که"تماسی تلفنی وتعارفات و رودربایستی های دوستانه" وی را به ورطه آن "اشتباه سیاسی" افکنده است.آنگاه به" مونتاژ نظریه" میرسد. اینجا دیگر از آن افتادگی وشرمساری خبری نیست.اگر تا کنون صدایی گرفته داشت اینک گلویی گشاده مییابد تا به تشدید حملات خود بپردازد. "زان قوی تر گفت کاول گفته بود".
میگوید شبستری که خود از آغاز معترف بود که کارش" ترجمه وکاربست یک سنت فکری غربی" است.آن دیگری هم با همه ادعاها و القاب بزرگ چون" لوتر اسلام"، قبض وبسطش " با آرای کسانی چون بارت و بولتمان وشوایتزر شباهت بسیار دارند" وکشف این شباهت کار تازه یی نیست. و "این جریانهای فکری نه فقط ایده یا مفهوم نویی به کار بولتمان اضافه نکردند بلکه بلحاظ قدرت تحلیل و تحقیق انتقادی و دید تاریخی رادیکال با او فاصله بسیار دارند". دلیلش هم سلطه فلسفه تحلیلی است که با "گسترش دلال بازی ورانت خواری وافت فرهنگی- اخلاقی وسیاست زدایی پوپولیستی ارتباط مستقیم دارد".
والبته این آغاز سخن است.قلم فرهاد پور تازه گرم شده است و پس از این نوبت به سلطه نیولیبرالیزم و منطق دوران غار نشینی و رابطه نهادی عرفا و فقها با استبداد مطلقه شرقی و سپس هارت و ژیژک وآگامبن و بدیو و دریدا و هگل......میرسد که باید چشمها را شست وبتماشا نشست.
البته جای شکرش باقیست که دمب قبض و بسط را یکسره به دمب پوپر وصل نمیکند و به عوض سراغ بارت و بولتمان میرود و سپس سر فیلسوفان تحلیلی را در خورجین دلال ها ورانت خواران فرو می برد. پیوند فقها و استبداد شرقی را هم موقتا کنار میگذارد و بد نمی بیند که باجی به آنان بدهد و بگوید حتی فقهای وهابی هم از روشنفکران دینی هزار سال جلو ترند و بهتر میتوانند قصه زکات شتر را با پول حل کنند. و البته برای او فرقی نمیکند که مساله "فقهای وهابی" پرداخت زکات شتر نیست بلکه پرداخت پول بجای شتر در دیه قتل خطایی است. و با این میزان از دقت واطلاع میخواهد بر شتر مراد سوار شود وتومار روشنفکری دینی را لوله کند و بر تاق تعطیل بگذارد (یکروز روشنفکران دینی را کنار دست سلمان رشدی می نشاندند حالا زیر دست وهابی ها می نشا نند تا مسند بعدی کجا باشد. یک مطلوب و اینهمه طالبان !).
سخن من اما با او در محتوا نیست. در شیوه وصورت است. حرف من اینست که این چه شیوه نقد کردن است؟ آخر نباید نیم دلیلی آورد برای اینکه چرا رانت خواری ودلال بازی با گسترش فلسفه تحلیلی مستقیما مربوط است؟ و بفرض که مربوط باشند چرا این ارتباط موجب ضعف و خفت فلسفه تحلیلی است؟ دلالان ورانت خواران آب هم مینوشند، از ریاضیات و ادبیات هم استفاده میکنند، آیا بر هوا وغذا وریاضی و....هم به جرم ارتباطشان با دلالان باید لعنت فرستاد و در خوبیشان شک کرد؟ از قضا چنانکه مورخان علم میگویند گسترش علم آمار با گسترش قمار بازی همبسته بوده است ولی مگر هر ارتباطی موجب وهن و بطلان است؟از اینکه مسلم بگیریم که رانت خواری بد است ( مطابق کدام فلسفه اخلاق؟ کدام معنای بد؟ آنهم توضیح تحلیلی میخواهد) آیا میتوانیم هر چه را نمیپسندیم بی دلیل به آن وصل کنیم و بی باکانه به زباله دان نفرت بفرستیم؟البته همین موشکافیهای من هم از جنس فلسفه تحلیلی است و لا بد باب مذاق دلالان و رانت خواران!
بلی جلال الدین بلخی هم از موشکافیها و گره گشاییهای متکلمان و"فلسفه تحلیلی" شان نا خشنود بود و با آنان در می پیچید ولی نه به این سستی و شلختگی. تازه از او هم با همه جلالت و دیانت حرف بی حساب و بی دلیل نباید شنود چه جای دیگران.
میرسیم به" مهم نبودن بسط تجربه نبوی". مهم برای که و نسبت به چه؟چون شما دوست ندارید پس مهم نیست؟ بلی برای روزه خواران رویت هلال اول و آخر رمضان مهم نیست، برای روزه داران چطور؟پناه بر خدا از اینهمه خود مداری.
اما قصه ترجمه ومونتاژ نظریه. گیرم که قبض و بسط همه اش ترجمه و مونتاژ باشد و در قوت تحلیل فروتر از بارت و بولتمان باشد، این چه ربطی به صدق و استحکام منطق آن دارد ؟ عقل فرو میماند که این چه بیراهه رفتن است. در صد کوچه و پس کوچه ترجمه و مونتاژ و رانت خواری و دلال بازی و....میپیچد و خود را به صد در میزند تا از جاده راست نرود و با اصل فکر مواجهه نکند.
واژه های ترجمه ومونتاژ البته احتیاج به هیچ ترجمه ومونتاژی ندارند. پیداست که از همان اول میخواهند بر سر مال بکوبند و زیرآب نویسنده را بزنند و از مواجهه با فکر فرار کنند و راه آسانتر را در پیش گیرند یعنی قطار کردن نام این وآن وچسباندن همه چیز به همه چیز و در آوردن همه چیز از همه چیز و دست آخر هم فاتحه منطق وتحلیل را خواندن و فیلسوفان تحلیلی را دست انداختن و دستشان را در دست رانت خواران نهادن. من البته خوب میفهمم لذت این ویرانگری و زیرآب زدن های نان و آب دار و دل خنک کن را: هم مینماییم که کاری میکنیم و بیکار ننشسته ایم، هم به روشنفکران نشان میدهیم که اهل بخیه ایم و اینطور نیست که فقط آدورنو و هابرماس و هورکهایمر وپانن برگ و ژیژک و آگامبن و بدیو...را خوانده باشیم، دمب بولتمان و بارت و شوایتزر را هم وجب کرده ایم،
چند کلمه یی هم در باره اصل واصالت آن مدعای فاخر بگویم که میگوید قبض وبسط ترجمه حرفهای بارت و بولتمان است بلکه از آنها بسی پس تر و پست تر است: افسانه پردازی وچهره آرایی و قلم گردانی و دعوی پیشگامی در باره خویش و آراء خویش هیچگاه سبک و شان صاحب قبض و بسط نبوده است واینرا همه آثارم گواهی میدهند. آنرا برای مورخان نهاده ام تا خلوص ابتکار و نفوذ اقتباس را در آثار من بجویند و بنمایند. اما میخواهم به فرهاد پور بگویم که آسانگیری و سرسری خوانی درین جا کار دستش داده است. برای من از روز روشن ترست که او نه قبض وبسط را درست خوانده است نه بارت و بولتمان را. به صف کردن و به رخ کشیدن نامهای آن متکلمان هم متاسقانه جز علم فروشی و عالم نمایی هیچ مفاد و مصرفی ندارد.حکایت آنکس است که وصف نهنگ میگفت.کسی گفتش مگر نهنگ را میشناسی. گفت البته که میشناسم، چون شتر دوشاخ دارد. گفت میدانستم که نهنگ را نمیشناسی اکنون دانستم که شتر را هم نمیشناسی( مقالات شمس تبریزی) !
از قضا در فضای تحقیق هیچ چیز راهزن تر از شباهت های صوری و ظاهری نیست. اگر مراد فرهاد پور سرکی به قبض وبسط کشیده و نگاهکی به بارت و بولتمان انداخته و سپس به این کشف فاخر مفتخر شده که یکی ترجمه ناقص و نازل دیگری است برود ومدال افتخارش را از بی دقتی ها و بی روشی های خود بگیرد وگرنه این گاف گزاف اینهمه در کرنا کردن ندارد. آیا وی واقعا می پندارد همه کوشش روشنفکران دینی در ذاتی وعرضی واقلی واکثری وهویت وحقیقت وقبض وبسط وامامت وخاتمیت و صورت و بي صورتي و طوطی وزنبور و قرائت هاي ديني، هرمنوتيك ديني و حقوق بشر و....درین خلاصه میشود که"زکات شتر" را چگونه به روز وبسامان کنند؟ زهی افیون زهی افسون ، زهی گفتار نا موزون . زهی معرفت، زهی انصاف، زهی گوهر ناشناس نا صراف!
معلوم است که مرغ همسایه غاز دارد و قبض و بسط هرچه بکند بگرد قلم بولتمان نمیرسد.جرمش این است که خودی است و داماد سر خانه که عزتی ندارد. مگر خواجه شیراز بفریاد برسد که گفت:
میی دارم چو جان صافی وصوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
همین قدر بگویم که من هنگام اندیشیدن و نوشتن قبض و بسط نه بارت را خوانده بودم نه بولتمان را،نه گادامر نه هرش را، نه ارکون نه ابوزید را. اکنون هم که به خود وآنها مینگرم تفاوتهای بسیار در میان می بینم. اصول و فروعی در قبض وبسط هست که در آثار آن بزرگان نیست. با اینهمه نه ادعای پیشی بر آنان دارم نه بیشی. و البته نه مترجم آنانم نه وامدارشان. فکر و ذکر خود را داشته ام و متاع و محصول خود را عرضه کرده ام.
عاریت کس نپذیرفته ام
آنچه دلم گفت بگو گفته ام
در عرصه هنر ونظر هیچگاه بعید وبدیع نبوده و نیست که نظر ورزان به مسایل مشابه بیندیشند وبه پاسخهای ظاهرا مشابه برسند.این مشابهت ها همیشه با تفاوت هایی همراهند که به همان اندازه مهم اند وندیدنشان موجب خامی و نا رسایی داوری میشود. تامس کوهن شرح نیکویی در باب کشف همزمان اصل بقاء انرژی در آلمان وانگلستان وفرانسه میدهد که خواندنی وراهگشاست.
همچنین همه آثار من گواهی میدهند که مرا شرمی و دریغی نیست که وامداری خود به پهلوانان وپیشروان پیشه واندیشه خود را نکته بنکته مو بمو باز نمایم. حالا اینکه کسی بیاید و شلتاقی کند و در کمان گمان تیر تهمتی بنهد و حباب خالی خیالی را بشکند و مشت " مترجمی" را باز کند و راز" ترجمه" یی را بر آفتاب بیفکند و بر کوشش نجیبانه و فروتنانه کوششگری خط بطلان و عدوان بکشد، یاد آور موذني است كه در اذان نام خود را مي گفت و شهادت بر نبوت خود مي داد. باید به او گفت: "کس نزده است ازین کمان تیر مراد بر هدف". دست کم میگفتی ویتگنشتاین و کواین و هگل( بلی هگل) ومولوی ...تا اندکی راست آید.
باز شدن ناگهانی پای لوتر هم به این معرکه تماشایی است.فرهاد پور تنها نیست.کس دیگری هم هست که به " لوتر اسلام" آلرژی دارد. او هم به تصلب و امتناع تفکر، مبتلا است و عمري است با هگل پا به گل مانده است.گفتم باو لقب "ماکیاولی" بدهند تا آرام بگیرد. برای فرهاد پور اما هنوز لقبی خسروانه و شیرین نیافته ام. شايد آن را در قصه مجنون بيابم.
لوتر را در رویا دیدم. پرسید" دشمنان تو کی ریش مرا رها میکنند گفتم دعایشان کن تا ریشه یی بیابند".
سخن به درازا كشيد، مرادم از اين همه اشاره و تنبيه فقط مراد فرهادپور نبود. وقت آنست که دامن سخن را در چینم و خداوند را به خاطر همه دوستان و دشمنانی که به من عطا کرده سپاس بگزارم.
سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است وقت عذر آوردن ست استغفرالله العظیم
عبدالکریم سروش
آمریکا، مریلند، مهر ماه 1387
 



 

منبع

 

 

بازگشت به نامه های دکتر سروش